در شهرها نيز همچنان كه در خواب، تمام آنچه به تصور ميآيد ميتواند به رؤيا نيز درآيد، اما حتي نامنتظرهترين خوابها نيز معمايي است كه ميلي را، يا روي ديگر آن، يعني هراسي را پنهان ميكند. شهرها نيز مانند رؤياها از اميال و هراسها ساخته شدهاند، حتي اگر خط هادي سخنشان در پرده راز، قواعدشان غريب و چشماندازشان فريبنده باشد و هر چيزي در آنها چيز ديگري را در پس خود پنهان كرده باشد.
- ايتالو كالوينو/ شهرهاي نامرئي
بهرؤيا و روايت تهران، از ساعت 7 كه وارد شويم، ميتوان اين قاعده كالوينويي از شهر را زماني درك كرد كه قرار است از پلههاي انبوه ايستگاه مترو خود را به زيرزمين شهر برساني تا بلكه توان اين را بيابي كه فارغ از آنچه در سطح اين شهر ميگذرد، پناهي جسته و در امان از ترافيك و خيابان به مقصد برسي. كدام مقصد؟ همان كه روايت روزمره از شهر براي ما ميسازد؛ از ساختماني به ساختمان ديگر، از خانه به محل كار، از معبري به معبري تازه. شهر از همين لحظه آغاز ميشود و روايت ساعت 7 صبحاش در هجوم استوار مردان و زناني كه انبوه و مجموع هم خود را به قطارها ميرسانند، شكل ميگيرد. من از اين شهر و اين جماعت مجموع ميآيم. از پلههاي ايستگاه ارم سبز گذشتهام، از تونلها و قطارها گذشتهام، ميان انبوه جمعيت گير افتادهام و رودرروي همه كسان و همشهريان خود تهران را گشتهام، به خانه و خيابانها رسيدهام و همراه همه مسافران قدم زدهام. از غرب به شرق، از جنوب به شمال و از راهي به راه ديگر تا از تهران برايتان به روايتي كالوينويي قصه بگويم.
- از روايت شهر و دادوستدها
به محض ورود به سرزميني كه پايتخت آن ائوترپيا است، مسافر نه يك شهر، بلكه چندين شهر با ابعاد يكسان ميبيند كه به يكديگر بيشباهت نيستند و در نجدي گسترده و مواج پراكندهاند. ائوترپيا نه يكي از اين شهرها، بلكه تمام آنهاست. اما مردم شهر تنها در يكي از آنها زندگي ميكنند و بقيه خالي است و آن هم به تناوب. حال ميگويم چطور: روزي كه ساكنان ائوترپيا حس كنند از خستگي رو به مرگند و ديگر هيچيك شغلش را، پدر و مادرش را، خانهاش را، قرضهايش را، مردمي را كه بايد سلامشان كند يا آنها به او سلامي كنند تحمل نكند، آن روز تمامي شهروندان تصميم ميگيرند به شهر همسايه نقل مكان كنند؛ شهري كه خالي و در انتظارشان است.
- ايتالو كالوينو/ شهرهاي نامرئي
براي ورود به اين شهر بايد از پلههاي بسياري گذشت، توگويي وارد سردابهاي شدهاي كه به قلب زمين ميرسد. همراه جمعيتي كه در گذر از كنار همديگر شتاب ميكنند و حواسشان در نقطه مشترك جايي براي نشستن يا رسيدن به قطار متمركز ميشود. آنجا كه با بازشدن در، جمعيت موج بر ميدارد و دريا به سرزمين بسته قطارهاي شهر جاري ميشود. ما در اين دريا، در آبهاي خروشان، خود را به قطار ميرسانيم و شناكنان جايي براي نشستن يا ايستادن پيدا ميكنيم. از ما كه خود را به سختي كنار هم جاي دادهايم آنان كه حرفهايتر هستند، براي ايستادن نيز جاي مناسب را پيشبيني كردهاند. آنان حتي در صف انتظار نيز به تجربه دريافتهاند كه درهاي قطار كجا باز ميشود و اينگونه است كه سر صبر و حوصله هر بار كه قطار ميايستد و درهاي آن باز ميشود به قاعده معلوم عمل كرده و مكان مناسب را پيدا ميكنند. آنكه ما باشيم جايي بين جمعيت محو شدهايم تا قطار راه بيفتد و شهر از نفس افتاده دوباره جان بگيرد. قطار از ايستگاه ارم سبز راه ميافتد، در ايستگاه اكباتان جان ميگيرد و از بيمه به ميدان آزادي ميرود؛ جايي كه جمعيت انبوه انتظار ميكشد و دريا در تلاطم موج و توفان نفس ميكشد.
درهاي قطار باز ميشود و از جمعيتي كه موج بر ميدارد و در هم فشرده ميشود ميتوان فهميد كه قطار در ايستگاه توقف كرده و مسافران ديگري به روايت تو از شهر و قطار و مترو افزوده شدهاند. پيش از آنكه در بسته شود، پيش از آنكه بتواني خط نگاه خود را از روي پلهها برداري و روي چهره آدمها تمركز كني، يكي كه نميخواهد جامانده ابدي قطار باشد از همان زاويه نگاه تو در فاصله بستهشدن درهاي قطار خود را روي سر جمعيت رها ميكند، جمعيت موج بر ميدارد و يكي كه نميشناسم بر اين مسافر آخر لعنت ميفرستد و آن يكي ضربهاي نوشجانش ميكند و بعد همهچيز عادي ميشود. من كه راوي دريا و تلاطم جهانم و مردان دستفروش كه لاي جمعيت وول ميخورند تا رزق روزانه بهدست بياورند و شهر را به كالاي ارزان و بيكيفيت خود عادت دهند.
- از روايت شهرها و آسمان
در ائودوسيا كه از هر سو به بالا و پايين گسترده است و كوچههاي تنگ و پيچدرپيچ، پلكانها، درهاي زاويهدار، خانههاي كلنگي و خرابه دارد، قاليچهاي نگهداري ميشود كه ميتواني به تامل در آن، شكل واقعي شهر را بيابي. در نگاه اول، هيچچيز نيست كه كمتر از نقش اين قاليچه به ائودوسيا بماند؛ نقش منظم گلهايي قرينه كه در طول خطوطي مستقيم و اسليمي تكرار ميشوند، بافتهشده با نخهايي از رنگهايي بينظير و درخشان كه ميتواني تارهايشان را در امتداد پود قالي دنبال كني. اما اگر بايستي و به دقت در آن بنگري، مجاب ميشوي كه هر نقطه قالي نشاني از مكاني در شهر دارد و تمام آنچه در شهر هست، در طرح قالي هم هست و همهچيز براساس روابطي واقعي در آن قرار گرفته است؛ روابطي كه از چشم تو كه محو آمدوشد آدمهايي هستي كه در هم ميلولند و به هم تنه ميزنند، پنهان ميماند.
- ايتالو كالوينو/ شهرهاي نامرئي
اينگونه است كه در نگاه نخست به جمعيتي كه از شهر گريختهاند و در پناه ايستگاهها و قطارهاي مترو به هم رسيدهاند، ميتوان نقش پررنگي از شهر، از تمام مكانها و زبانها پيدا كرد. ميتوان محو اين آمدوشد روزانه به تركيب آدمهايي فكر كرد كه در كنار هم قرار گرفتهاند، مجموع شدهاند و روايتي روزانه از شهر را به زبانهاي مختلف تكرار ميكنند. در اين جماعت متنوع، در اين انبوه خلق، رازها به يك زبان تكرار ميشوند و جغرافيا در خطوط فرضياش محو ميشود. آنچه باقي ميماند حضور انسانهايي است كه بيتوجه به هم، در گريز از شهر و رازهاي آن با قطاري كه انگار از سرزميني دور آمده، به سرزمين دور ديگري در اين شهر ميروند، ميگريزند تا ساعاتي متمادي از روز بگذرد و آنها را دوباره در تكرار غربت خود به هم برساند و اين مسير رفت و برگشت روزانه، به تكراريترين شيوه ممكن سپري شود. چه چيزي مانع اين تكرار ميشود؟ پيرمردي كه در ايستگاه دروازهدولت، حالش خراب شده و جمعيت او را گرفته تا بر زمين نيفتد. كسي فرياد ميزند و پزشك ميطلبد. قطار تبديل به بيمارستان ميشود و يكي كه صداي طلب به گوش او رسيده پزشك از كار درآمده و خود را به بدن پيرمرد ميرساند. كمك ميكند، نجات ميدهد و جان ميبخشد. جمعيت، پزشك جوان مسافر مترو را تحسين ميكند و صداي تشويق، چند واگن آنطرفتر ميپيچد. پزشك جوان جايي ميان جمعيت گم شده و قرار به بيقراري پيرمرد باز گشته است. قطار به جاي نخست بازميگردد و خبري از بيمارستان نيست.
- از روايت شهرها و نامها
شهر براي كسي كه از آن ميگذرد بيآنكه به آن وارد شود يك شهر است و براي كسي كه جذب آن شده و از آن خارج نميشود شهري ديگر؛ يكي شهري است كه براي بار نخست به آن وارد ميشوي و ديگري شهري كه تركش ميكني به قصد آنكه هرگز به آن بازنگردي؛ هر يك شايسته نامي متفاوت است.
- ايتالو كالوينو/ شهرهاي نامرئي
من مسافر قطارهاي اين شهرم و از ايستگاهي به ايستگاه ديگر ميروم. من همان پيرمردي هستم كه خسته راه در روايت راوي ديگري گرفتار شدهام. ميان جمعيت مسافران ايستادهام، چشم گرداندهام و خيره به تونل متروي ايستگاه هفتتير انتظار ميكشم تا قطار بيايد و جايي براي من داشته باشد. من آن كارگري هستم كه هلاك كار روزانه و خسته روز سختم و ايستادهام تا قطار برسد، آن دانشجوي جواني هستم كه همراه دوستان خود ايستگاه به ايستگاه زيرزمين تهران را زير پا گذاشتهام و اكنون در ميانه قطار به كوپهاي رسيدهام و زير زمين شهر ياد كلاس و درس و دانشگاه از خيال خستگيام دور شده تا به رسم معمول برسم به خانه و خيابان هميشه. من راوي زناني هستم كه در اندك جاي باقيمانده قطارها، جايي امن جستهاند و روزگار شهر و خطراتش را به خاطره و خستگي پيوند زدهاند تا برسند به خانه و خيالشان رها شود از شهر و شهرتش. من اينجايم ايستاده در كنار تمامي مسافراني با چشماني خيره به تونل، بيآنكه بدانم مقصدم كجاست به راه و روايتم دامن ميزنم و از قطاري به قطار ديگر ميروم. ميروم سمت جنوب شهر و همراه همه مردان و زنان خسته به خانه ميرسم.
از جنوب شهر به صبح ديگر و به قاعده معمول راهي شهر خواهم شد تا همراه جمعيت ايستگاه به ايستگاه برسم به بازار شهر، برسم به مركز شهر، برسم به بالاي بالاي بالاي شهر. در اين تجربه روزانه است كه ميتوان طيفهاي مختلف مردم را در كنار هم باز شناخت، به لهجه آنان سخن گفت و در تجربهاي مدرن از شهر شركت جست و راهي براي خود باز كرد؛ شهري كه در خيابانهايش بزرگ است، در مراكز خريد، ترافيك و انبوه انسانهايي كه هر صبح به قصد مصرف اين كلانشهر راهي آن ميشوند و به جدال با همه آنچه در حجمي انبوه در برابر ديدگانشان قرار گرفته ميپردازند. اين شهر انگار به حال خود رها شده تا نظم خود را در خلال آشفتگياش پيدا كند. در اين شهر «خيابانهاي بيقاعده» توصيفي از فقدان نظم در رگهاي حيات شهري است اما اين شهر با همه بزرگي، با همه خيابانها و انبوه مغازههاي كوچك و بزرگي كه رديفرديف به شكل ناهماهنگ در كنار هم قرار گرفته، تبلور تمامي آن چيزي است كه ما از آن بهعنوان زندگي ياد ميكنيم.
«خيابانهاي بيقاعده» همچنان كه ميتواند توصيفي از فقدان نظم در رگهاي حيات شهري باشد با آن ساختار خود در تلاش براي كشف رمز استعدادهاي نهفتهاي بهسرميبرند كه انگار درون همه ما به امانت سپرده شدهاند. اين مجموعه ناهماهنگ با استفاده از منطق خود ما را بيش از پيش به سمت خويش جذب ميكند. اينجاست كه در جايي چون مترو شهر به نظم خويش نزديك ميشود و انبوه انسانها در كنار هم قرار ميگيرند. پرسهزدن در اين ايستگاهها، در اين شهر زيرزميني فرصتي است تا در همان نگاه نخست جذب اين ساختار شده و در درياي آدميان غرق شوي. انسانهاي شهري بهعنوان مخاطبان جريان پا گرفته در اين ايستگاهها از ايستگاهي به ايستگاه ديگر در آن حل ميشوند.
سكوت امر آشنايي نيست. چنين است كه با ورود به پيادهرو چندان كه بايد و شايد نميتوان آسوده و آرام قدم زد. حركت پاها تند ميشود و كسي چندان كه بايد و شايد به منظره خيابان يا شهر توجه و دقت نميكند. تنها موضوع پراهميتي كه ميتواند ديدگان ما را بهخود مشغول كند ويترين مغازهها است؛ مغازههايي كه اجناس خود را بهمنظور فروش بيشتر در معرض ديد گذاشته و خيابان را به تسخير خود درآوردهاند. اين مغازههاي انبوه، عادت پرسهزدن عابران پياده را تغيير دادهاند. خيابان از بعدي ديگر نيز اهميت پيدا ميكند. در اين خيابانها عادت بر آگاهي غلبه دارد. خيابان بهعنوان مكاني كه بخشي از زمان در اختيار ما با حضور در آن سپري ميشود وقتي از نظمي نهادينهشده برخوردار باشد، اين قدرت را دارد كه آن نظم را در معرض ديد عابران قرار دهد و آنان را به پيروي از نظم خود دعوت كند؛ نظمي كه در حركت روزانه پايتخت جلوه پيدا كرده و مسافران هر روز مترو آن را بهمثابه بخشي از عادات روزانه خويش پذيرفتهاند. آنها هر روز بخشي از اين نظم و قاعده ميشوند و چيزي از ديروز خود به ياد نميآورند.
- از شهر و خاطره
اما شهر، گذشته خود را بازنميگويد. تنها چون خطوط كفدست، نقشي از آن بر خود دارد؛ در دستانداز پلهها، در آنتنهاي برقگير، در دسته چوبي بيرقها و در هر جزئي از شيئي كه به نوبهخود از خنجها، حكاكيها و تماسهاي مختصر اثر برداشته، نقش بسته است.
ايتالو كالوينو/ شهرهاي نامرئي/ ترجمه ترانه يلدا/ نشر باغ نو