خانه فیروزه‌ای > یاسمن رضائیان: کسی که صبح‌ها رو به‌روی آینه می‌ایستد، کیست؟ کسی که در راه مدرسه سؤال‌های امتحانی را در ذهنش مرور می‌کند، کیست؟

کسي که زنگ اول خواب‌آلوده است و گاهي يواشکي سرش را روي ميز مي‌گذارد و چشم‌هايش را مي‌بندد، کيست؟

- منم!

کسي که عصر‌ها با مادر چاي مي‌خورد، کسي که به تمرين‌هاي زياد فيزيک غر مي‌زند و از حفظ‌کردن شعر‌هاي ادبيات خسته مي‌شود، کسي که عاشق کتاب‌خواندن است و يواشکي به‌جا‌ي درس‌خواندن، داستان مي‌خواند، کيست؟

- خب، باز هم منم.

يک نفر مي‌تواند نقش‌هاي مختلف بگيرد. مي‌تواند در عين حال سر به‌زير باشد و بازيگوش. پذيرا باشد و بهانه‌گير. يك نفر مي‌تواند بي‌نهايت آدم باشد؛ مي‌تواند به تنهايي يك دنيا باشد.

حتي مي‌تواند براي خودش دشت باشد، كوه و جنگل باشد، حس پيچيدن نسيم ابتداي غروب در اتاق باشد، مي‌تواند دوست خودش باشد، همراه پا‌برجاي روز‌هاي سخت باشد. يك نفر مي‌تواند حس تجربه‌كردن تمام زيبايي‌هاي دنيا باشد.

- تو چه‌طور تمام اين‌ها مي‌شوي؟

گاهي پي رؤيا مي‌روم. مثل آفتابي كه ظهر‌هاي پاييز روي ديوار اتاق يا روي كتاب‌خانه مي‌افتد و دنباله‌ي بي‌رمقي از آن روي گل‌ها كشيده مي‌شود. ديوار، كتاب‌ها و گل‌ها همه با حالت رؤيا‌گونه‌ي آفتاب وارد خلسه مي‌شوند. همه‌جا سكوت است و آفتاب ذهن‌ها را خواب مي‌كند. داري به اين‌ فكر مي‌كني كه امروز چند نفر بوده‌اي كه خوابت مي‌برد.

وقتي مي‌خوابي رؤيا‌ها بيدار مي‌شوند. رؤيا‌ها از جسم تو بيرون مي‌روند، مثل اين‌كه فيلم رويش يك گياه را با دور تند مي‌بيني، از يك ساقه، ده‌ها ساقه جوانه مي‌زند، بزرگ مي‌شوند، سر به آسمان مي‌كشند، گل مي‌دهند و باز تكثير مي‌شوند.

از «تو»ي واحد، از همان يك نفري كه اغلب خودت را با آن مي‌شناسي، رؤيا‌ها جوانه مي‌زنند‌، هزار‌هزار تو به‌وجود مي‌آيد و هر‌كدام پي پا‌گرفتن ماهيت خودشان رشد مي‌كنند و سر به دور‌دست‌ها مي‌كشند. تو در رؤيا‌هايت همه‌جا مي‌روي. تو با هر خواب يك من تازه از خودت مي‌بيني.

* * *

هر‌شب آدم‌هاي بي‌شماري در دنيا خواب مي‌بينند. هر‌كدام از آن‌ها به يك يا چند جاي تازه مي‌روند. همه‌ي آدم‌ها در خواب، رؤيا مي‌بينند. هيچ‌كس بدون رؤيا نمي‌ماند.

- مي‌شود در بيداري هم رؤيا ديد؟

بيداري را نمي‌دانم، ‌شايد. ولي در خواب و بيداري مي‌شود. از زمان‌هاي دور، خيلي دور، آدم‌هاي بسياري بودند كه در خواب و بيداري رؤيا ديده‌اند. آدم‌هايي كه شايد رؤيا‌هايشان مثل همان آفتاب بي‌رمق پاييز، عمر كوتاهي داشت و بعد محو شد.

آفتاب ظهر پاييز همين‌طور است. نگاهش مي‌كني و فكر مي‌كني حالا‌حالا‌ها هست، اما همين كه يك لحظه چشم مي‌بندي، مي‌بيني رفته است. رؤيا‌ها هم همين‌قدر سريع مي‌توانند فراموش شوند.

- اما هنوز بعضي از آن رؤيا‌ها در ذهنمان هستند.

آن‌ها رؤيا‌هاي مشتركند. به خواب و بيداري چند نفر سرك مي‌كشند و اين‌طور ماندگار مي‌شوند. مثل رؤياي ديدن سايه‌هاي روي ديوار. آدم‌ها سايه‌هاي روي ديوار را ديده بودند، اما بين اين همه، يك نفر آن‌ها را درك كرد. حواسش را جمع آن‌ها كرد و من تازه‌اي از او، او را پي كشف ماهيت يك حقيقت برد. حالا آدم‌هاي زيادي رؤيا‌ي غار را در سر دارند.

«ابتدا يک غار را در نظر بگيريد که در آن تعدادي انسان نشسته‌اند. آن‌ها هميشه رويشان به سمت ديوار روبه‌رو بوده‌ است و هيچ‌گاه پشت سر خود را نگاه نکرده‌اند. در پشت اين افراد آتشي روشن است و هروقت آن‌ها تكان مي‌خورند سايه‌اي از خود را بر روي ديوار روبه‌رو مي‌بينند.

ناگهان يکي از اين افراد به عقب بر‌مي‌گردد و پشت سر خود را مي‌بيند و سپس از دهانه‌ي غار به بيرون مي‌رود. او تازه متوجه مي‌شود که حقيقت چيزي جز آن است که در داخل غار قرار داشت.»1

رؤياها، شروع كشف حقيقت‌اند. گاهي رؤياي فردي ديگر از سال‌هاي دور، در تو ريشه مي‌كند و تو با من تازه‌اي از خودت رو به‌رو مي‌شوي. حالا بايد پي ماهيت او بروي.

كسي چيزي نمي‌داند. شايد حقيقت‌هاي جهان در پي يك رؤيا روشن شده‌اند. شايد آدم‌هاي بزرگي كه حقيقت‌ها را كشف كرده‌اند يك روز ظهر در حالت خواب و بيداريِ آفتاب بي‌رمق، با من تازه‌اي از خودشان رو به‌رو شده‌اند كه آن‌ها را پي حقيقت برده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1. بخشي از متن تمثيل غار افلاطون