- از اين بارها و بارها چندباري هم منتظر چيزهايي فراتر از هميشگيهايم بودهام. چيزهايي مهمتر از رسيدن قطار، مهمتر از اعلام شمارهي پرواز. قصههايي در دلم هست که بهخاطرشان چشمانتظاري را تجربه کردهام.
وقتي منتظري، نگاهت به همهچيز تغيير ميکند. در هراتفاق، نشانهاي ميجويي. وقتي منتظري، گوش بهزنگي. هرصدايي ميتواند خبري از به نتيجه رسيدن انتظارت بدهد. وقتي منتظري، حسي در قلبت آمادهي بيدارشدن است؛ انگار ساعت گوشيات را براي صبح زود تنظيم کرده باشي، خيلي زود صداي زنگ در قلبت ميپيچد.
وقتي منتظري، گاهي بيحوصله و کمتحمل ميشوي و گاهي صبورتر از قبل. آدمهاي چشمانتظاري را ديدهام که آراماند و در نهايت آرامش، تمام کارهايشان را انجام ميدهند.
- هميشه با خودم فکر کردهام مادربزرگهايي که باحوصله، بافتني ميبافند يا قالي نقش مياندازند، بايد منتظر باشند. آدم منتظر سرش را به کاري عميق، گرم ميکند؛کاري که زمان و حوصله ميخواهد.
آدمهاي منتظر همهجا هستند. در سالن فرودگاهها و روي سکوي قطارها بيشتر به چشم ميآيند و فکر ميکنم آنهايي که در اينجورجاها سرشان را به کاري گرم کردهاند بيشتر منتظرند.
- آنهايي را ديدهاي که کتاب ميخوانند؟
لابد به اين نتيجه رسيدهاند که نميتوانند انتظار را تحمل کنند و سرشان را به خواندن گرم ميکنند.
آدمهاي منتظر در فرودگاه يا ايستگاه قطار بيشتر به چشم ميآيند، اما شهر پر از آدمهاي منتظر است. بيشتر آنها به چشم نميآيند. کس نميداند پشت پنجرهها چندنفر منتظرند. حتي نميدانيم آدمهايي که در خيابان راه ميروند و از کنارمان ميگذرند، در دلشان چهقدر چشمانتظارند.
- انتظارها براي به مقصدرسيدن خلق نشدهاند. خدا انتظار را براي خاطر خود اين احساس خلق کرد. براي اينکه تجربهاش کنيم تا ياد بگيريم، آگاه شويم و رشد کنيم.
وقتي فکر کني، ميبيني گاهي براي مقصدي انتظار کشيدهاي كه به آن نرسيدهاي اما در راه انتظار، چيز باارزشي به دست آوردهاي. يک تجربه، يک برگ برنده. شايد قلبت صبورتر يا جانت آگاهتر شده باشد. همين که در تو تغييري اتفاق ميافتد که از آن راضي هستي، يعني انتظار به نتيجه رسيده، اگرچه به مقصدي كه ميخواستي، نرسيده باشي.
- شايد وقتي خدا انتظار را ميآفريد بيشتر از ديگرحسها دوستش داشت، بيشتر از هرحس ديگري روي آن وقت گذاشت. شايد انتظار را از چند حس توأمان آفريد.
شايد بيشتر دوستش داشت؛ چون انتظار، فراتر از حسهاي ديگر جهان است. شايد بيشتر رويش وقت گذاشت، چون پيچيدهتر از حسهاي ديگر است؛ و با خودش فکر کرد همان حسي که تلفيقي از شادي، غم، بيحوصلگي، قرار، مهرباني و اميد است، بايد حس انتظار باشد.
- نشستهام و بيهوا، بيقرار ميشوم. بيحوصلهام، اما تمام کارهايم را بادقت انجام ميدهم. ناراحتم، اما يکباره احساس اميدواري ميکنم و شاد ميشوم. لابد آدم بايد چشمانتظار باشد که تمام اين حسها را باهم تجربه کند.
* * *
ما را با انتظاري منحصر بهفرد خلق کرده است. در کنار تمام نشانهها و نعمتها و احساساتي که به ما داده، انتظار را هم داده است. ما بدون اينکه حواسمان باشد، از روز تولدمان در انتظار بودهايم. انتظاري از جنس خودش.
- شايد از لحظهي به دنيا آمدن منتظريم دوباره به سمت او برگرديم.
لابد بيآنکه حواسمان باشد، گوش بهزنگ صدايي هستيم که قرار است در قلبمان به صدا درآيد. انگار که در سالن انتظار فرودگاه نشسته باشيم. انگار که روي سکو قدم ميزنيم، منتظريم صدايمان کند و از سفر به مقصد خودش، قند توي دلمان آب شود.
نظر شما