مثل حس انداختن ماهي قرمز در تنگ آب ميماند. زندگي باشکوه، خودش را در يک کوچک دوستداشتني خلاصه ميکند. شکوفهي قرمز انار مثل همان ماهي قرمز است. زندگي پيش رو را به يادم ميآورد.
- حالا قرار است شب بلند باشد، قرار است يک دقيقه بيشتر فرصت تجربهي آن را داشته باشم. راستي شبها چه راز باشکوهي در خودشان دارند که اينقدر شگفتانگيزند؟
شبها تمام آن چه در پشت ذهنم پنهان شدهاند بيدار ميشوند؛ آن شورها و انگيزهها. حالا قرار است يک دقيقه بيشتر در شور و خيال دور و دراز خودم خيال ببافم.
- با اين حساب شبها بهتر از روزها هستند؟
هيچوقت نتوانستهام بين شب و روز دست به انتخاب بزنم. نميدانم کدام را بيشتر دوست دارم. هرکدام زيبايي خاص خودش را دارد و جالب اينکه هرکدام، من تازهاي را از من، روبهرويم قرار ميدهد.
روزها سر به هوا ميشوم و بيبهانه ميخندم. پر از انرژي هستم و ميتوانم براي انجام هرکار بزرگي قدم بردارم. شبها اما کنجکاو ميشوم، نه براي هرچيز آشکار و کوچک، براي شوري پنهان که در سرزمينهاي دوردست ذهنم وجود دارد. براي پيگرفتن همان حالي که يکدفعه ميآيد و چنان با خودش ميبردت که ديگر خبري از خودت نيست.
- شب به آرامي ادامه پيدا ميکند. حالا شکوفهي زرد و قرمز انار توي ظرف فيروزهاي چرخ ميخورد. انگار کسي در گوشش حرفي از يک راز پنهان زده باشد به وجد آمده و دل توي دلش
نيست.
شکوفه تاب ندارد و چرخ ميخورد و همزمان با آن، شکوفههاي رازها در دل من تاب ميخورند.
* * *
سالهايي دورتر، آدمها، شب اول زمستان را جشن ميگرفتند؛ چون عاشق خورشيد بودند، عاشق روز و نور. آنها از اينکه قرار است روزها دوباره بلند شوند خوشحال ميشدند و آن را به فال نيک ميگرفتند. انگار با خورشيد فال دلشان را ميگرفتند و خورشيد ميگفت هوا آفتابي است؛ همهچيز خوب و رو بهراه است.
من در اين شب با دانههاي انار فال ميگيرم. آنها را ميشمارم:
- ميشود، نميشود، ميشود، نميشود، ميشود...
اينهمه دانه، اينهمه فرصت برايشدن يا نشدن. دانههاي انار بسيارند و قصهي شب طولاني. از امشب تا يلداي سال ديگر فرصت هست. اين را دانههاي انار ميگويند که بسيارند. اين را شکوفهي چرخان روي آب ميگويد که ميداند تا سال ديگر قلبم پر از رازهاي بزرگ و سرگشوده خواهد شد.
دانههاي سرخ را دنبال ميکنم و هرکدام، راز روزهاي آينده را نشان ميدهند:
- راز سربسته، راز سرگشوده، راز سربسته، راز سرگشوده، راز سربسته...
فکر ميکنم تا سال ديگر چه رازهايي که برايم روشن نميشوند.
* * *
- روزهاي خورشيد در راهند. روزهاي روشني براي دنياي بيرون و دنياي درون. حالا چه ميشود؟
ميتوانم تصور کنم وقتي خورشيد به قلبم و ذهنم ميتابد چه پيش ميآيد. ميتوانم تصور کنم نقطههاي تاريک و مبهم دنياي درونم با نور همين خورشيد روشن ميشوند. رازهاي روزها خودشان را نشانم ميدهند و من در روزهاي بلند دوباره پي خنديدن و انجام هزار و يک کار بزرگ ميروم.
خورشيد، شبهاي کوتاه، اين رازهاي سربستهي باارزش را تا تابستان، پيش من به امانت ميگذارد. من تا آن زمان که شبها دوباره بلند شوند يواشکي به شورهاي پنهان شب سرک ميکشم و سال ديگر درست همان زمان که شکوفهي زرد و قرمز انار را در ظرف آب مياندازم راز تمام آن شورهاي سربسته را به يلدا ميگويم.