مگر نميداني؛کبوترها دستهدسته به جستوجوي تو، کوچ کردهاند.
اگر تو نباشي اينجا ديگر جاي زندگيکردن نيست. بدون تو، گلي نميرويد و آدمها هميشه خسته به نظر ميرسند. ميدانم تو نازکتر از دلهاي عاشقي. پس چرا براي نازکي دلهاي عاشق، برنميگردي؟
قَسَمت ميدهم به تمام چشمههاي زمين که از اين رفتن طولاني، دست برداري و مثل هميشه باران باشي. اينبار اگر به رحمت بباري، خودت التهاب زمين را ميبيني. او بي تو گدازه ميشود و براي هميشه خواهد سوخت.
ياد روزهايي که ميآمدي بهخير.روزهايي که از زير چترم دانههايت را ميشمردم و تا وقتي عددها کم ميآمد ميخواستم تو را به آغوش بگيرم. ياد چترهايي که ميبستم و زير دانههاي روشن تو، از شادي ميچرخيدم بهخير.
ديروز توي کوچهها، نسيم سردي ميوزيد. با چشمهاي خودم ديدم که چگونه آخرين برگ از روي شاخههاي بلند افتاد. مرگ برگها و نيامدن تو، تهديد نفسهاي بهار است. تو که دوست نداري درخت از کوچکي سايهاش، شرمندهي رهگذران بهاره باشد؟
پس چرا برنميگردي؟ مگر تو نبودي که ميگفتي مهرباني، باران است؟ نکند ديگر دوستمان نداري؟ نکند در کوير تنهايي، ميخواهي تشنه بمانيم؟
اي ابر دور، تو باراني. باران نميتواند نبارد. نميتواند بگذرد و با تشنهها کاري نداشته باشد. من مشتي خاکم که خدا با مهرباني مرا سرشته است. من و تمام خاکيها، تشنهايم. تو نبايد از تشنهها دوري کني.
در وجود من، زمين ترک خوردهاي هست که نام تو را زمزمه ميکند. لبهاي خشکيدهام را تماشا کن! چشمهاي منتظرم را ببين! من حتي براي گريستن هم تشنهام. پس چرا برنميگردي؟
اگر از يادکردِ منِ خاکي، فکر برگشتن نميکني، به فکر پونههاي خودرو باش. همانها که نزديك نوروز، پاي پلهها ميرويند. همانها که هرکسي به ديدار ما آمد، پيش پاي سبز آنها زانو زد و مشام از عطر وجودشان پر کرد. بهخاطر انتظار پونهها برگرد. بهخاطر اشتياق دشت رازيانهها.
من، دلِ تنگي دارم و ميدانم دلتنگي، سهم خاکيهاست. زمين بدون درخت، درخت بدون سايه، سايه بدون رهگذر و رهگذر بدون همسفر، هميشه دلتنگ است. اما تو آسماني هستي. نميتواني بداني خاکيها چهقدر از اين همه فاصله، غصه ميخورند.
زمين در دل آسمان است، اما در جستوجوي او شبگردِ کهکشانها شده. درخت دستش را تا بلنداي لاجوردي آسمانها کشيده است؛ بلکه دزدانه از سخاوت او، ستارهاي براي خودش بچيند و از هرگوشه اين سايه است که وقتي تو ميگذري به اشتياق خبرهاي تازه، دنبال تو راه ميافتد.
اي ابر دور، سايهات را بگستر. چند قطره بر سر خاکيها ببار. آدمِ خاکي وقتي دلتنگ ميشود، نه زمين و سايه است که شبگرد و مزاحم باشد، نه درخت و شاخه است که بر سخاوت کسي دستدرازي کند. آدمِ خاکي، فقط پنهاني گريه ميکند. اگر تو هم بر سر او بباري، ديگر کسي اشکهاي او را نخواهد ديد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس: افسانه عليرضايي