يک صبح زود و بي سر و صدا که حتي چراغ اتاقت را هم روشن نميکني تا کسي از خواب نازنينش پا نشود.
در چنين صبح زودي داشتم به تو فکر ميکردم. صبحي که نسبتي با خواب نداشت، اما بيداري هم نبود. انگار خلسهاي بود که مرا کشف ميکرد. من و تمام سرزمينهاي قلبم را.
هرشب از ساعت دو، رفتگري سرميرسيد که تمام کوچه را با جارويش تميز ميکرد. با هر خشوخش غريبي که بالا ميگرفت، فکرهاي من هم يکييکي، از ايوان سرم به زمين قلبم فرو ميريخت.
مثل جريان معکوس دريا به رودخانه بود. انگار سر من دريا شده بود، اما قلب کوچکم برهوت لميزرع. خاک شوري شده بودم که جز خار و خاشاک نداشت و هرچه بود از همان جريان معکوس بود. از همان درياي عقلي که به سرزمين قلبم ميريخت.
به خيال خودم يک ساعت گذشته بود، اما هنوز صداي خشوخش رفتگر ميآمد. شايد تصميم گرفته بود از اول کوچهها را جارو کند، اما من برعکس او تصميم درستي نگرفتم. دست من نبود. انگار اين تصميم بود که مرا در بر ميگرفت.
من فقط ميخواستم بدانم تو دقيقاً کجا هستي و داري چه کار ميکني؟ از فکر تو با خودم خلسگي ميکردم، اما از جاي تو که سر در نياوردم هيچ، خودم را هم گم کردم و صبح زود فهميدم اين هم از همان جريان معکوس است؛ از همان که خودت بهتر ميداني.
فکرهاي بيهودهام، مثل يک اتاقِ تاريک بود که در آن با چشمهاي مضطرب، دنبال کليد برق ميگشتم يا شبيه يک عينک ته استکاني بود که وقتي زير پايم شکست، حتي طلوع خورشيد، تصوير قابل توصيفي نداشت.
هرشب ساعتم را کوک ميکردم که وقتي زنگش را شنيدم، بخوابم. هرشب تو تصور تازهاي بودي و هرشب بيدارتر ميشدم. رفتگر آنقدر کوچه را جارو زده بود که حس ميکردم نه در کوچه، برگ خشکيدهاي به جامانده، نه در سر من، فکر بيهودهاي.
اولين شبي که هواي کوچه بهاري بود، به نشانههاي سبز تو فکر ميکردم. به هواي ابري کوچه فکر ميکردم و رفتگري که کار خودش را کرده بود.
سرِ شاخههاي بلند، جوانه ميجنبيد و ديگر صبح زود، بوي سرما نميآمد. من در چنين صبح زودي، جاي بزرگ تو را پيدا کردم. تو در مسير کوچ پرستوها بودي و در کنار چشمهاي که بيپروا ميجوشيد. من تو را پاي درخت بادامي پيدا کردم که فکرهاي تازهاش گل کرده بود و هرروز با چشمهاي خودم ميديدم که چه گرم و صميمانه با خورشيد اسفند و فروردين قرار و مدار تازه ميگذاشتي.
چرخيدم. بر مدار قراري که تو گذاشته بودي، چرخيدم. چشمهاي شدم که ميجوشيد و جريانش را به سنگ سرم ميزد. جريان تازهاي که از قلبم به چشمها ميرسيد و انگار ديگر شورهزار نبودم. تو را پيدا کرده بودم؛ تو را که در همين نزديکي بودي. «لاي گلهاي حياط»، «روي آگاهي آب»*.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سطرهايي از سهراب سپهري
عكس: حنا هاشميپناه
نظر شما