گاهي آشناهايي قديمياند و گاهي غريبه. گاهي اين تبريكها از طرف كساني است كه سالهاست از آنها خبر نداشتهاي و اين تبريك برايت به يك غافلگيري بزرگ و يك خاطرهبازي شيرين تبديل ميشود.
همزمان با نهصدمين شمارهي هفتهنامهي دوچرخه، «اكبر منتجبي»، از روزنامهنگاران پيشكسوت و باتجربه، در كانال تلگرامي «باشگاه روزنامهنگاران ايران» فراخواني داد تا دوستان روزنامهنگار خاطرات خودشان را از دوچرخه بنويسند. نتيجهي اين فراخوان يادداشتها و تبريكهايي شد كه انتظارشان را نداشتيم.
بعضي از اين يادداشتها متعلق به خبرنگارهاي افتخاري سالهاي دور دوچرخه بود كه در اين سالها خبري از آنها نداشتيم و حالا فهميديم هركدام در يكي از رسانهها فعالند.
يادداشتهاي «عاطفه جعفري»، «مهشيد خيزان»، «محمدصالح سلطاني»، «مريم شكراني»، «عسل عباسيان»، «مطهره كشاورز» و «نگار مفيد» از يادداشتهاي منتشرشده در كانال باشگاه روزنامهنگاران ايران با عنوان «جشن دوچرخه» است. يادداشتهاي «نيما افجاري» و «سحر حبيبيرضايي» هم جداگانه به دست دوچرخه رسيد.
نوشتههاي اين عزيزان به ترتيب حروف الفبا پيش روي شماست.
- آي دوچرخه!
نيما افجاري، مشاور توسعهي کسب و کار:
آي دوچرخه! الآن که براي تو مينويسم، تو همسن همان سالهاي من هستي. الآن ديگر نه خبرنگارم و نه در اين حوزه فعاليت ميکنم. چه حيف که اين حوزه اينقدر دشوار است و آدم عاشق ميخواهد.
آي دوچرخه! هميشه تا اسمت ميآيد، دلم پر ميکشد براي لحظههايي که در آن سپري کردم؛ از استرس ورود به ساختمان همشهري تا وسوسهي خواندن نامهها و مطالبي که پر بود، روي ميزهاي تحريريه. از مطالب و خندهها و همهمه و شيطنت ما که گاهي صداي بقيهي بخشها را در ميآورد و دست آخر با يک «بچهها»ي با احترام، تمام ميشد.
از اين ذوقي که ما، نسخههاي چاپشدهي شمارههاي تو را زودتر از بقيهي بچهها ميبينيم و چه آدمهاي مهمي هستيم. از خوراکيهاي خوشمزهاي که هميشه روي ميز وسط تحريريه جا خوش کرده بود و دور آن مينشستيم و مطالبمان را جمع و جور ميکرديم.
از تکتک دوستاني که ما را با آغوش باز در تحريريه ميپذيرفتند و از ديدن ما شاد ميشدند و هنوز هم، از دور و نزديک با هم سلام و عليک ميکنيم و هنوز هم با خندههاي بيانتها به خاطرات گذشتهمان ميخنديم.
آي دوچرخه! هيچ ميداني تو و پيش از آن، مرکز گفتوگوي تمدنها، الفباي رفتار اجتماعي ما بودي؟ هيچ ميداني که در کنار تو گفتوگو کرديم و بيشتر از همه ديديم و شنيديم؟ و از همه مهمتر، ياد گرفتيم صبور باشيم؟ آن هم بهمعناي واقعياش، که واقعاً سروکلهزدن با بچههايي مثل ما صبر بسيار ميخواست!
هيچ ميداني يادمان دادي که اعتماد کنيم و همراه باشيم؟ اعتماد به يک گروه نوجوان براي چاپ يک شماره، شايد ديگر تکرار نشود و تو اين تجربه را در اختيار ما قرار دادي.
آي دوچرخه! هروقت که اسمت بهميان ميآيد، دلم براي لحظههايي که با تو بودم پر ميکشد.
تولدت مبارک!
- دكهي روزنامهفروشي
عاطفه جعفري، خبرنگار كتاب روزنامهي فرهيختگان:
دوچرخه مرا ميبرد به دوراني که همهي ذوقمان اين بود که ببينيم نامهها و عکسهايمان را چاپ کرده يا نه! عمويم دکهي روزنامهفروشي داشت و خودش تشويقمان ميکرد که براي دوچرخه مطلب بنويسيم، تا او بفرستد و مطلبمان منتشر شود.
روزي که ميدانستيم مطلبمان چاپ ميشود، همراه بچههاي فاميل به سمت دکهي روزنامهفروشي ميرفتيم و با ذوق زياد دوچرخه را نگاه ميکرديم. آن دنياي کاغذي که برايمان نهايت آرزو بود، دست به دست ميچرخيد تا ببينيم مطلب
کدام يک از ما چاپ شده.
اينروزها هنوز آن دکهي روزنامهفروشي قديمي، سر جاي خودش است و من هم، همچنان در دنياي خبر و روزنامه. اما حس و حال آنزمان و ذوق کودکانهمان براي چاپ مطالب در دوچرخهي دوستداشتنيمان، فراموشنشدني است.
- هيجان اولين عكس
سحر حبيبيرضايي، عكاس:
دوچرخه براي من، يعني هيجان اولين عکس چاپشده توي يك نشريه.
دوچرخه، يعني محيطي گرم و دوستداشتني و رنگي و پر از گل، با تحريريهاي دوستداشتني که بعدها سر هيچکار ديگري نميتواني مثل آن آدمهاي مهربان را ببيني...
شايد براي همين است که خودکارهاي رنگي يادگاري دوچرخه و چند يادگاري کوچک ديگر از دوچرخه را، سالهاست از اينشهر به آنشهر و از اينخانه به آنخانه ميبرم و هربار که دارم وسايلم را جمع ميکنم، با ديدنشان ياد جوانيهايم ميافتم و لبخند بر لبم مينشيند.
- احساس خوشبختي
مهشيد خيزان، خبرنگار اقتصادي هفتهنامهي اطلاعات بورس:
15 ديماه، هفدهمين سالگرد ولادت «دوچرخه»جان است!
چهقدر زود گذشت و سال ديگر بايد جوانشدن اين هفتهنامه را جشن بگيريم. روزنامهي همشهري از باسابقهترين روزنامههاي ايران است و هميشه مهمان خانهي ما بود؛ خاطرم هست اوايل دههي 80 بود كه پا به دورهي نوجواني گذاشته بودم. زماني كه براي اولينبار دوچرخه را ورق زدم، دلم خواست اسم من هم مثل بقيهي روزنامهنگاران بالاي يكي از گزارشها نوشته شود.
آنموقع هيچوقت تصور نميكردم اجازهي چنين كاري به من داده شود. اما آقاي «فرهاد حسنزاده»، روزنامهنگار دوست داشتني، به من اجازهي نوشتن چند كلمهاي را دادند و اسم من براي اولينبار در يك رسانهي كاغذي منتشر شد. احساس خوشبختي تمام داشتم!
از آنزمان، سالها گذشت و حالا بهعنوان يكي از جوانان ايران عزيز، به شغل روزنامهنگاري مشغولم. البته تو هيچوقت بزرگ نشو «دوچرخه»ي عزيزم و هميشه براي كودكان و نوجوانان بمان!
- حس خوب نوشتن
محمدصالح سلطاني، دبير باشگاه دانشجويان خبرگزاري دانشجو:
دو دوره، خبرنگار افتخاري دوچرخه بودم. چيزهايي که مينوشتم، معمولاً مناسب طبع دوچرخه نبود.
از روزي که خبرنگار افتخاري شدم تا روزي که اولين مطلبم را در دوچرخه ديدم، چندماهي صبر کردم و چندباري با خانم حريري، مسئول بخش نوجوان، تلفني گفتوگو کردم. آخرش قرار شد کتابهايي را که ميخوانم، براي دوچرخه معرفي کنم.
مينوشتم و انتظار ميکشيدم مطلبم را در دوچرخه بخوانم.
آنروزها، وسط دوران راهنمايي و دبيرستان، هفتهي من از پنجشنبه آغاز و به پنجشنبه ختم ميشد. هرصبح پنجشنبه، يک همشهري جوان و يک روزنامهي همشهري ميخريدم تا از اولي نوشتن ياد بگيرم و در دومي، حس خوب نوشتن را تجربه کنم.
از آنروزها شش هفت سال ميگذرد. کارتهاي خبرنگاريام را کنار همهي آن دوچرخههايي که مطلبي از من داشتند، کنار کارتپستالهاي تبريک تولدم از طرف دوچرخه، کنار کتابهايي که از دوچرخه هديه گرفتم، گوشهاي از اتاقم نگه ميدارم.
دوچرخه، حسهاي خوب زيادي به من داده و بهخاطر همهي آنها دوستش دارم.
- چاپشدن اسمت!
مريم شكراني، دبير سرويس اقتصاد روزنامهي شهروند:
بچگيهاي ما نه تبلت بود، نه گيم آنچناني. آنزمان مطالعه يکي از بزرگترين سرگرميهاي نسل ما بود.
يادم است مادرم، دوچرخه، «سروش کودکان» و «بچهها گلآقا» را به صورت مرتب برايم از دکهي روزنامهفروشي ميخريد.
هنوز هم مطالبي را که از من چاپ کردند، دارم. اينکه حتي يک نشريه اسمت را چاپ کند و بگويد نامهات رسيد، براي خيلي از آدمهاي دورهي من افتخار بود و در واقع مجله و روزنامه، ارج و قرب خاصي داشت.
در اين ميان، دوچرخه براي من خيلي خاص بود چون خيلي اتفاقي و در جريان يک ديد و بازديد نوروزي فهميدم آقاي «فرهاد حسنزاده»، از اعضاي تحريريهي دوچرخه، با من نسبت فاميلي دارند.
فکر کنيد در آن دورهاي که چاپشدن اسمت در يک نشريه افتخار بود، متوجه شوي با يک نويسندهي مطرح کودک و نوجوان هم نسبت فاميلي داري!
همهي اينها را گفتم که بگويم اين خيلي اتفاق خوبي بود که سرگرمي كودكان و نوجوانان مطالعه باشد و مردم تا آن اندازه به نشريات و نويسندگان بها بدهند. کاش اين اتفاق تداوم داشت.
- مسير جذاب بيپايان
عسل عباسيان، خبرنگار روزنامهي شرق:
دوچرخه 17ساله شد. اين 17سال براي من، يک تاريخ است؛ تاريخِ قدکشيدنم لابهلاي کاغذهاي کاهي و حروف سربي. عشقي که هرپنجشنبه جان ميگرفت و فراقي که از عصرجمعه تا پنجشنبهي بعد حس ميشد.
10سال است از دوچرخه بيخبرم، ولي چهخوب انتشار اولين شمارهاش را يادم هست؛ عشقي در من جان گرفت که بعدها جاي خودش را به سروش نوجوان و چلچراغ داد و مسيرم را به روزنامهنگاري کشاند؛ مسير جذابِ بيپايان.
پنجشنبهها عموحسنجان، دوچرخه را از لاي همشهري براي من نگه ميداشت و خالهنرگسجان آن را به مادرم ميداد تا براي من بياورد. چه خوب يادم هست که آرزويم از همان سالها جاودانهشدن لابهلاي همين کاغذهاي کاهي و حروف سربي بود.
تولد 17سالگي دوچرخه که تولدِ تاريخ نسل ما بچههاي دهههفتاد است، مبارک!
- خانهي من!
مطهره كشاورز، خبرنگار و مسئول روابطعمومي شبكهي مستند سيما:
دوچرخه، خانهي من است؛ خانهي نوجوانيهاي من، نوجوانيهاي ما. آنجا پاگرفتيم و سبز شديم، آنجا ياد گرفتيم و جوانه زديم، با هم خنديديم و تجربه کرديم. آنجا خبرنگار و روزنامهنگار شديم.
دوچرخهي نازنينمان 17ساله شده؛ به لطف آنهايي که سخاوتمندانه با من و خيلي از نوجوانهاي ديگر همرکاب شدند. تولد خوبش بر ما و بر شما مبارک که خالق خيلي از روزهاي خوب رفته برماييد.
«مهرزاد فتوحي»، «ليلا رستگار»، «فريدون عموزادهخليلي»، «فرهاد حسنزاده»، «مناف يحييپور»، «شيوا حريري»، «فرانک عطيف»، «گلمهر کازري»، «عليرضا صفري»، «گشتاسب فروزان»، «عباس تربن»، «فريبا خاني»، «آزاده محمدحسين»، «نفيسه مجيديزاده»، «علي مولوي»، «تهمينه حدادي»، «نيما جمالي»، «نيما افجاري»، «سپيده قادري»، «شکيبا بوشهري»، «نگار مفيد»، «بهاران بنياحمدي»، «مريم عرفانيان» و...
- دوچرخهجان نوجوانيات مبارك!
نگار مفيد، روزنامهنگار روزنامهى سينما:
کوچکرده از مركز «گفتوگوي تمدنها»، با وحشت گمکردن دوستهاي تازهيافته، خودمان را هرهفته به ساختمان همشهري ميرسانيم. داستان مينويسيم و داستان ميخوانيم. با ما جلسه ميگذارند که نظرتان را بگوييد. ما نظرمان را هزاربار دندان ميزنيم و ته دلمان ذوقمرگ از اينکه آدمهاي مهمي هستيم.
تمام راه خيابان تنديس تا خانه را روي ابرها راه ميرويم. دوچرخه متولد شد و ما مثل آدمبزرگها، نشريه را ورق ميزديم و نظر ميداديم. هر از گاهي از تحريريه صدا ميآمد که مگر شما درس و مدرسه نداريد؟
بزرگتر که شديم، از ما گزارشهاي جديتر خواستند. آقاي خليلي، عموي مهربان است و خانم رستگار غلطهايمان را ميگيرد. هروقت هم آقاي خليلي مطلب را ميخواند و ميگويد بايد آن را به خانم رستگار بدهيد، استرس به جانمان ميافتد که نکند به ما بگويند بياستعدادي! با همديگر بحث ميکنيم که کدام يکيمان اول مطلبش را بدهد دست خانم رستگار. خودمان هستيم، نوجوان سرخوشي که بايد باشيم.
وقتي پاي استرس امتحان به ميان ميآيد، ديگر آبديده شدهايم؛ ميداني يعني چي که 16ساله باشي و نوشتهات را بدهي دست آقاي خليلي؟ استرس امتحانهاي مدرسه از سکه ميافتند برايمان!
همين استرسها بود که ما را تبديل به رفقاي خوبي کرد که حتي اگر سال به سال «سپيده» را نبينم، ته دلم براي کارها و نوشتههايش ميلرزد. بچههاي چلچراغ که اسم «بهاران» را ميآورند، ياد جلسهاي ميافتم که براي شوراي سردبيري نوجوانان دوچرخه تشکيل داده بوديم و فکر ميکرديم تمام ايدههايمان بايد يکشبه اجرايي شوند.
همين ميشود که وقتي «مطهره» از اينستاگرام پيام ميدهد، دلتنگي هزاربار هوار ميشود روي سرم. يا «نيما»ها، يا تمام آنها که يک روز از گفتوگوي تمدنها با ما کوچ کردند به خيابان تنديس تا به ما بگويند برويد و خودتان کارهايتان را انجام دهيد.
در ساختمان تنديس، در حال جست و واجست بوديم که يكي از روزنامهنگاران پيشكسوت را در تحريريهي روزنامه ديدم. مشغول نوشتن بود و با خودم فکر کردم ميخواهم اينطوري زندگي کنم؛ توي تحريريهها. ميخواهم روزنامهنگار شوم.
حالا نه آنسرخوشي باقي مانده و نه ميز پر از دستنوشتههاي نوجوانانهي خانم حريري و نه گل و گياههاي خانم فتوحي و نه رقابت با بچههاي «سيب». حالا ديگر سني ازمان گذشته ديگر و وقتي ميگويند دوچرخه 17ساله شد، ناباورم که يعني خودش هم به سبکباري نوجواني ما رسيد؟