خوب میدانی از چه میگویم...
آیدا ابوترابی:
بعضی روزها، بعضی آدمها، بعضی اتفاقها و بعضی چیزها مبدأ هستند. بیآنکه خودت بفهمی یا حتی بخواهی، میروند در ذهن و جانت ریشه میدوانند. به خودت که میآیی، میبینی زندگی به دو نیم «قبل» و «بعد» آنها تقسیم شده است... خوب میدانی از چه میگویم!
بعضی بودنها، پررنگ است؛ نمیشود که نباشد؛ نباید که نباشد! هست! بودن ذاتش است و آنقدر هست که دیگر نمیتوانی حتی بهخاطر بیاوری دنیا قبل از آن چه رنگ و چه شکلی بوده است... خوب میدانی از چه میگویم!
تولد هرحضور، تولد هربودن، یک حس عجیب و تبلور یک تجربهی ناب است؛ نه فقط برای خودش که برای تمام ردپاهایی محونشدنی که در دلهایمان به جای میگذارد. خوب میدانی از چه میگویم! با توام! دوچرخهجانم!
دوچرخهخان تولدت مبارک!
محمود اعتمادی:
بزرگ شدنت را، قد کشیدنت را نظارهگر بودیم. همیشه سوار بر مرکبت از این شهر به آن شهر رفتیم و گاهی پیاده، تو را به این سو و آنسو کشیدیم. حال که سالروز ۱۸سالگیات را میگذرانی، آرزو میکنم چرخهایت از همیشه پرتوانتر و سریعتر بچرخد و هیچگاه پنچر نشوی! و صدای بوق تو سالیان سال نوازشگر گوش نوجوانان این مرز و بوم باشد.
تو در جان ما نوشته میشوی!
حسین تولایی:
تنها ۱۰۰ کلمه زمان دارم تا تولد تو را تبریک بگویم. همهی کلمات خوب را ردیف میکنم. به همهی کلمات شاد پیغام میدهم. از کلمات مهربان دعوت رسمی میکنم. به همهی آن کلماتی که زندگی نوجوانان را درک میکنند میگویم اگر شما نیایید یادداشت من کامل نمیشود. به سادهها، صمیمیها، رفیقها، یکدلها، همزبانها، همراهها خبر میدهم منتظر شما هستم. کلمات همنفس و یار و دلنشین را خودم میروم دنبالشان. از کلمهی بامعرفت نوجوان میخواهم در صدر یادداشت من بنشیند. درست کنار دوچرخه.
یک، دو، سه: چیلیک
تولدت مبارک دوچرخهجان.
تو در جان ما نوشته میشوی.
نام بزرگ تو تا همیشه روشن!
گوشهی دلم!
شیوا حریری:
نمیدانم از کی این اتفاق افتاد، اما خیلی زود دوچرخه دیگر آن ۱۶ برگهی کاغذی نبود. آن وسیلهی دوچرخ هم نبود. موجود عزیزی بود که باید نازش را میکشیدم، هوایش را میداشتم و نگرانش بودم نکند مریض شود یا دلش بگیرد. حتی وقتی لجباز و بداخلاق میشد هم نمیتوانستم دوستش نداشته باشم یا کمتر دوستش داشته باشم.
حالا دوچرخهی ما ۱۸ساله است. به قد و بالایش نگاه میکنم و قند توی دلم آب میشود. نگاهش میکنم و میگویم: «جوان شدهای گوشهی دلم! میمانی با ما یا میروی دنبال زندگیات خودت؟» و با ترکیبی از غرور و شادی و نگرانی فکر میکنم بعدش چه میشود؟
یک تکه از ایران
فرهاد حسنزاده:
آدمها موجودات عجیب و غریبی هستند. عدهای خودشان را نابود میکنند و نه تنها خودشان را هلاک میکنند که دیگران را هم به هلاکت میرسانند. آنها عاشق خودنمایی و منمزدن هستند. بهخاطر همین برای اینکه بالاتر باشند و بهتر دیده شوند همهچیز را زیر پا میگذارند تا بروند بالای بالای بالا. غافل از اینکه حضرت مولانا چه شیرین گفته:
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم آنکس که در بالا نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست
آدمها موجودات...
کوتاه بیا، حرف آخر را بگو. یک دسته از آدمها که کودک درونشان غلغل میکند و تلاش میکنند کودکی و سادگی و عشق را ترویج کنند و سپری باشند بر آتش جنگ و خشونت و زیادهخواهی اینجا هستند. آنها ۱۸سال تمام، ذرهذره از وجودشان مایه گذاشتند و با رنج و شادی قلعهای ساختند برای دفاع از روح کودکی و کودکانگی. آنها حزب ندارند، پول و قدرتهای کذایی ندارند، ولی هزارانهزار هوادار دارند. اگرچه خودشان پشت و پناه قرص و محکمی ندارند ولی پناهگاه هزاران پرندهی بیپناهی هستند که دلشان خوش است به ۱۶صفحه که هرهفته بخوانند و لابهلای برگهایش به آرامش برسند. دوچرخه یک نشریه نیست. یک پناهگاه، یک سنگر، یک چتر، یک هویت، یک میراث ملی، اصلاً یک تکه از ایران است. از جان و دل دوستش بداریم و با دل و جان مراقبش باشیم.
به خاطر تو موشها را نوازش کردهام!
فریبا خانی:
من بهخاطر دوچرخه دست به موش زدهام. بله دست به موش زدهام. برای گزارشی به خانهی نوجوانی رفتم که در خانه موش نگهداری میکرد. او موشهای عزیزش را به دستم داد تا نوازششان کنم. من از موشها میترسیدم اما بهخاطر تهیهی گزارش تن به این کار دادم. دوچرخه، منت سرت نمیگذارم ما را به چه کارهایی وا نداشتی؟ من بهخاطر دوچرخه به کورهپزخانههای قیامدشت رفتم. با ثریا آشنا شدم دختر ۱۰سالهای که دستهای ۵۰سالهای داشت و صبحش تا شام با ردیف آجرها طی میشد. دستهایش را یادم نرفته است. من بهخاطر دوچرخه همهی موزههای شهر را دیدهام. خیلی با هم خاطره داریم ۱۰۰ کلمه که برای ۱۸سال خاطره خیلی کم است!
مثل ۱۸سالگی
شادی خوشکار:
در اتاقی که من و همکارهایم در آن هستیم، غیر از همهی ما چیزهای دیگری هم هست که حضورشان همیشه احساس میشود.
من در اینجا میتوانم با شنیدن یک تکیهکلام، نگاهکردن به یک پوشهی زرد قدیمی یا یک شیشه پر از سنگ و صدف، تصاویری را ببینم که هیچوقت از نزدیک ندیدهام. مثل اینکه خیلی از شما را میشناسم؛ شمایی که الآن نوشتهام را میخوانید و میتوانم از روی داستانهایتان تصورتان کنم.
هرکدام از آنهایی که در این ۱۸ سال همراه دوچرخه دویدهاند، ردی از خود روی آن گذاشتهاند.
و دوچرخه تازه اول جوانی، میخواهد هنوز دیگرانی را ببیند که بیایند و برایش بنویسند، دیگرانی که بخوانندش و تازه شوند. تازه و جوان؛ درست مثل ۱۸سالگی.
چهقدر شبیه پرندهها هستی!
یاسمن رضائیان:
مثل راهرفتن روی جدول کنار خیابان است. وقتی روی جدول کنار خیابان، روی مرز پیادهرو و سوارهرو راه میروی، یک پله بالاتر از همه هستی. میتوانی دستهایت را مثل پرندهها از هم باز کنی، قدمهایت را تند و تندتر کنی و بعد بدوی. آنوقت شبیه پرندهای میشوی که در آستانهی پرواز است.
۱۸سالگی مرز نوجوانی و جوانی است. وقتی ۱۸سالهای میتوانی مثل پرندهها دستهایت را از هم باز کنی، روی مرز نوجوانی و جوانی راه بروی، بعد قدمهایت را تند و تندتر کنی و در نهایت بدوی. راستی، چهقدر شبیه پرندهای هستی که دارد پر میگیرد!
ایدههای نو
ابراهیم رستمی عزیزی:
همانطور که انسان در ۱۸سالگی، چشم به آینده دارد و بهدنبال ایدهها و فرصتهای نو است، دوچرخه هم با پیشرفتی که در اطلاعرسانی در رسانهها ایجاد شده، باید خود را به روز کند و ایدههای جدید را به فرصتی برای پیشرفت خودش تبدیل کند.
دنیا بهتر میشود!
محمد سرابی:
خیلی سال قبل بود که مجلههای نوجوانها را میخواندم. برایشان نامه مینوشتم و توی فهرست نامههای رسیده، دنبال اسمم میگشتم. بعد از وقتی که خبرنگاری را شروع کردم اسمهای آشنایی در بین همکارها دیدم. آنها هم بچههایی بودند که برای همان مجلهها مینوشتند و اسمهایمان کنار هم چاپ شده بود.
از وقتی برای دوچرخه مینویسم و اسمهای نوجوانهای نویسنده و خبرنگار را میبینم که توی صفحههای آن چاپ میشود، با خودم فکر میکنم یعنی اینها هم بعداً توی رسانههای ۱۰ سال بعد با هم همکار میشوند؟ آن موقع روزنامهها چه شکلی هستند؟ نوجوانی چه شکلی است؟ دنیا چه شکلی میشود؟
صفری بی دوچرخه!
علیرضا صفری:
باز هم سالی دیگر را با فراز و فرودهای دوچرخه گذراندیم و دوچرخه به ۱۸سالگی رسید و من ماههای آخر تا رسیدن تولد دوچرخه را، بدون دوچرخههایم به سر بردم؛ آخر دو تا دوچرخهام به فاصله کمی دزدیده شدند. ولی امیدوارم که دوچرخه بدون پنچرشدن و حوادث جانبی همچنان به راهش ادامه بدهد و بتوانیم تولدهای دیگرش را بدون دغدغه تبریک بگوییم و با همکارانی که با سختکوشی نشریه را پربار و پربارتر برای نوجوانان تهیه میکنند، این مسیر را طی کنیم.
تولدت مبارک؛ پیر شوی دوچرخهجان.
رنگینکمان خیال!
سیدسروش طباطباییپور:
در دورهی نوجوانی من، همهچیز واقعی بود؛ توی کوچه، با بچهها بازی میکردیم، توپمان به شیشهی همسایه میخورد و صدای شکستنش، واقعاً بلند میشد. من واقعاً غمگین میشدم و دلم میگرفت و پدر، واقعاً از پول هفتگیام، کم میکرد تا خسارت همسایه را بپردازد.
اما بخش خیالانگیز نوجوانیام، خواندن بود و نوشتن شعرها و قصههای نوجوانانه. آنروزها دوچرخهای هم وجود نداشت تا آثار نوجوانها را منتشر کند، پس عشقم این بود که زنگهای انشا، نوشتههایم را برای بچههای کلاس بخوانم و آنها را در خیالهای رنگیام سهیم کنم.
اینروزها، به دنیای مجازی نوجوانها، هیچ حسودی نمیکنم؛ آخر بیشتر دنیایشان غیرواقعی است. بازیهایشان که معمولاً مجازی است؛ دیگر شیشهای هم نمیشکنند تا واقعاً غمگین شوند، کلاسهای انشا هم که تقولق است.
اما حضور دوچرخهجانم در دنیای نوجوانهای امروز، تنها چیزی است که به آن حسودی میکنم. دوچرخهای که با صفحههای چشمههایش، ۱۸سال است در میان نوجوانها چرخ میزند تا خیالهای رنگیشان را به هم پیوند بزند و رنگینکمانی از نور ببافد.
۱۸ دوستداشتنی!
گشتاسب فروزان:
۱۸ دوستداشتنی! عزیزتر از ۲۰! نمرهی محبوب سالهای کودکیام!
آمدن تو شروع یک زندگی دیگر است و یک هویت جدید! بعد از تو میتوان رأی داد و گواهینامه گرفت و خیلی کارهای دیگر که پیش از تو ممکن نبود. حالا که تو بر کاکل دوچرخه نشستهای چنین پروقار، او بر مدار گذشت سالها مرور میکند خاطراتش را! گاهی تلخ؛ اما بیشتر شیرین؛ چرا که هرسال شماری از نوجوانان ایران عزیز را بر ترک خود تا آستان دانش و فرهنگ و هنر و ورزش و... میبرد و برمیگشت تا سال بعد با مسافرهای جدید! و این تداوم زاینده همچنان ادامه دارد هرچند که کمی لاغر شده است و گاهی بر چشم مخاطبانش دیده نمیشود! اما هرچه هست؛ هنوز هست و به قول شاعر: «بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...».
از منتهای قلبم برایت روزهای روشن آرزو میکنم دوچرخهی ۱۸ساله!
ظرفی پر از آبنباتهای رنگی
نفیسه مجیدیزاده:
برای من مثل یک ظرف پر از آبنباتهای رنگی هستی؛ فیروزهای، زرد، سبز، آبی، بنفش، قرمز و نارنجی.
طعم شیرین داستانهایی با پایان خوش، مزهی آلبالویی نوشتههای مخاطبان دوچرخه، شعرهایی با طعم سیب سبز، ایستگاهی با طعم پرتقالی، و سینمایی با مزهی آناناس، گفتوگوهای ترش و شیرین و گزارشهایی بامزهی گس در همهی صفحهها...
پنج شنبهها، این ظرف رنگی را برمیدارم و روی میز میگذارم، رنگها و طعمهایش، آخر هفتهام را رنگی و خوشمزه میکند.
من از دوچرخه پیاده نمیشوم
حدیث لزرغلامی:
دنیای بزرگی است. ما اما فقط یک خورشید، یک ماه، یک زمین و یک دوچرخه داریم.
دنیای بزرگی است و دلخوشیها کم نیستند. ما اما دلمان فقط به کلمات خوش است. ما خانوادهی کلماتیم و دوچرخه خواهر بزرگتر ماست. با او درددل میکنیم و به خرید دلخوشیهای کوچک میرویم. با او گریه میکنیم و میخندیم و رازهای بزرگی در قلب کوچکمان داریم.
ما هنوز نوجوانیم. بسیار عاشق، بسیار تنها و بسیار مضطرب. ما هنوز نوجوانیم و در آستانهی زیباشدن، با آرزوهایی بزرگ و شوقی شگفتانگیز.
ما از دوچرخه پیاده نمیشویم. دوچرخه ما را به خانهی امنی در این دنیای شلوغ و بزرگ میرساند.
دوچرخه، همهچیز من است
علی مولوی:
پاییز و زمستان امسال، تلخترین روزهای دوچرخهای من بوده است؛ برای من که از ابتدای دوچرخه با آن بودم، با آن بزرگ شدم، رشد کردم، روزنامهنگار شدم و ادامه دادم، بودن در دوچرخه فقط یک شغل یا یک سابقهی کاری نیست. دوچرخه، خانوادهی من است، برادرم است، خواهرم است، دوستم است، عشقم است، روانپزشکم است(!)، مربیام است... و به عبارت بهتر، دوچرخه، همهچیز من است.
وقتی در این ماهها میدیدم دوچرخه حال خوبی ندارد، چاپ نمیشود، بیکیفیت چاپ میشود، صفحههایش کم میشود، مطالبش کوتاه میشود، همکارانش کم میشوند و...، مثل این بود که یکی از نزدیکانم در بستر بیماری باشد. انگار که خودم مریض باشم. آخر میدانید، حال من به حال دوچرخه گره خورده است. حتی شبها خوابش را میبینم!
اما باید در تولد ۱۸سالگیاش خوشحال باشم و آرزو کنم. خوشحالم که با دوچرخه گره خوردهام. خوشحالم که به دوچرخه دچارم. خوشحالم که به پهنای کشورم، دوستان نوجوانی دارم که با ما همرکاب بودهاند، هستند و خواهند بود.
تنها آرزویم این است که دوچرخه هرگز از حرکت نایستد و به کار بزرگش ادامه دهد. امیدوارم دوچرخه بماند و امیدوارم من هم باشم. چون منِ بدون دوچرخه و دوچرخهی بدون من، فکر ترسناکی است که دوست ندارم هیچوقت به ذهنم برسد.
تیک آبی
نیلوفر نیکبنیاد:
از شما چه پنهان... از نوجوانی، یک دفتر آرزوها برای خودم درست کردهام. دفتری که تمام آرزوهای کوچک و بزرگم را توی آن مینویسم و هروقت یکیشان برآورده شود، جلویش یک تیک آبی خوشرنگ میزنم. بعد هرچند وقت یکبار تیکهای آبی را نگاه میکنم و پر میشوم از لبخندهای بزرگ عمیق.
نوجوان که بودم، یکی از آرزوهایم این بود که مطلبهایم بدون پسوند «از تهران» توی دوچرخه چاپ شود و من هم یکی از همکارهای ثابت دوچرخه باشم. روزی که این آرزو برآورده شد، بزرگترین تیک ممکن را توی دفترم زدم.
حالا امروز میخواهم بروم و توی دفتر آرزوهایم بنویسم «الهی دوچرخه ۱۰۰ساله شود». آنموقع احتمالاً من دیگر نیستم، ولی شما اگر بودید، بگردید، دفترم را پیدا کنید و یک تیک آبی جلوی این آرزو بزنید. لطفاً!
نظر شما