يک صبح جمعه از پنجرهي خانه خيابان را تماشا ميکردم. چندنفر با لباس ورزشي به سمت پارک انتهاي خيابان ميرفتند، يک نفر نان تازه خريده بود و داشت به خانه برميگشت و گربهاي هم کنار ديوار ساختمان روبهرويي آرامآرام قدم ميزد. حتي ديدم که پرندهاي روي بلندترين شاخهي يك درخت نشسته بود.
- ميداني کجاي اين ماجرا جالب است؟ آدمهايي كه در خيابان، در حال رفت و آمد بودند، احتمالاً پرنده را نديدهاند. حتي شايد گربه را هم نديده باشند و حواسشان به تکانخوردن شاخههاي درختان نبوده است. شايد گربهاي هم که در حال و هواي خودش بوده، متوجه آدمهايي نشده که از نزديکياش ميگذشتند. اما وقتي تو از بالا نگاه ميکني همهي آنها را ميبيني، وقتي از اين زاويه تماشا ميکني هيچچيز از نگاهت دور نميماند.
از يک زاويهي ديگر ديدن، هميشه با کشفهاي کوچکي همراه است. اين را به تازگي فهميدهام؛ يعني همان صبح جمعه. بعد با خودم قرار گذاشتم اينبار دنياي اطرافم و حتي تجربهها و دانستههايم را هم از زاويهاي ديگر ببينم. آنجا بود که شروع به کشف تازههايي کوچک کردم.
وقتي از بالا نگاه ميکنم ميفهمم روي بام هر خانهاي کبوتري مينشيند که شايد آدمهايش هيچ توجهي به آن ندارند. اين يعني خانهي ما و کبوترها يکجاست و خيليهايمان تا به حال به اين ماجرا فکر نکردهايم.
حالا اين کار برايم شبيه يک سرگرمي جالب شده است. تصور ميکنم روي ارتفاع ايستادهام، بعد فکر ميکنم از اين بالا، هرچيزي چه ديدنيهاي تازهاي دارد.
نگاهکردن از بالا فقط براي اشياء نيست. افکار، باورها و دلخوشيهايت را هم ميتواني از بالا ببيني.
- چهطور ميشود دلخوشي را از بالا ديد؟
يکي از دلخوشيهايت را تصور کن. مثلاً به خودت قول دادهاي بعد از امتحانات پايان ترم براي اينکه حسابي خوش بگذراني و خستگي درکني، چند فيلم خوب ببيني. حالا خودت را از بالا ببين که در حال تماشاي فيلمهايي. جز خودت چه چيزهاي ديگري ميبيني؟
- يک ليوان چاي کنارم است. يک کتاب داستان هم هست. با سبکبالي خاصي که بعد از تمامشدن امتحانها سراغ آدم ميآيد دارم فيلم نگاه ميکنم. احساس رضايت هم دارم، چون ميدانم کاري مثبت انجام ميدهم. از اين بابت هم خوشحالم که قرار است بعد از تماشاي فيلمها سراغ خواندن آن کتاب بروم.
ميبيني؟ وقتي از بالا ماجرايي را تماشا کني زاويههاي پنهانش را هم ميبيني. هيچچيز از نگاهت دور نميماند. همهچيز زير نظر توست.
* * *
او همهي ماجراها را، تمام دلخوشيها و رؤياها را نه فقط از بالا كه از هر سو، ميبيند. براي همين همهچيز در محدودهي ارادهاش جاي ميگيرد. او همزمان حواسش به تو، به باراني که در شهري بسيار دورتر از تو ميبارد، حواسش به پرندهاي که همين حالا روي بلندترين شاخهي درختي نشسته است و به قلبي که شادي ملايمي از آن عبور ميکند، هست.
تصورش عجيب است که ميتواند تمام ماجراهاي زمين، حتي تمام ماجراهاي فراتر از آسمان، کهکشانهاي ديگر، آيندههاي دور و نزديک و تمام آن چيزهايي را ببيند كه از درک ما بالاتر است و براي تکتک آنها تدبيري مخصوص بهکار بگيرد.
- واقعيت گاهي خيلي عجيب است آنقدر که حتي نميشود تصور کرد چهطور چنين چيزهايي ممکن است.
واقعيتهاي عجيب را خودش خلق کرده است. اين دلت را قرص ميکند که اگر خودش آفريده، پس خودش هم کنترل ميکند و بهپيش ميبرد و کسي که کنترل مي کند، حواسش هم هست.
اينبار اگر صبح جمعه از پنجرهي خانه خيابان را تماشا کردي تا لذت از بالا ديدن، همهچيز با هم ديدن، را تجربه کني، يادت باشد همان لحظه يکي ديگر هم دارد خيابان را، تو را و تمام آفرينش را با هم تماشا ميکند و حواسش به تو هست.