من هم در عوض فيلمها و سريالهاي جديد را از اينترنت ميگرفتم، روي ديويدي ميريختم و تحويلش ميدادم.
معاملهي منصفانهاي بود. من به يک اصل اعتقاد دارم. در جامعهي انساني، همه بايد يک طرف کار را بگيرند و به هم کمک کنند. ولي با نهايت تأسف و تأثر، بعضيوقتها اتفاقهايي ميافتد مثل سونامي.
آن ته ته ته اقيانوس يک قطعهسنگ کوچک ميافتد روي ديگري و بعدش هم ديگري و خلاصه سنگها بزرگ و بزرگتر ميشوند و آبها را با سرعت نور به ساحل زيبا، آرام و آبي پرتاب ميکنند. به ساحل آرام زندگي من هم سونامي زده بود. اولين قطعهسنگ و حرکتش با پيشنهاد آقاي دانش معلم ادبياتمان شروع شد.
- به مطالعهي آزاد پنج نمره ميدم. اونم براي کتابهايي که خودم ميآرم و پيشنهاد ميدم.
فقط دو نفر از اين پيشنهاد استقبال کردند. بعد از اينکه با دانيال قرار و مدار گذاشتيم اسم من هم رفت توي ليست آقاي دانش و شديم سه نفر. هفتهاي يک داستان از نويسندهي نوجوانان، آقاي سالار عظيمي ميگرفتيم، بعد از خواندنشان خلاصهنويسي و نقد آنها را به کلاس ميآورديم.
از کجا فهميدم براي نوجوانان است؟ چون مطالب توي شناسنامه را خواندم. روزهاي دوشنبه فقط 10دقيقه من و آن دو نفر خلاصهي داستانها را توي کلاس ميخوانديم.
شش هفته گذشت. اوضاع مثل هميشه خوب بود. آقاي دانش گفت: «شما که داريد کتابهاي آقاي عظيمي رو ميخونيد، بريد از توي اينترنت زندگينامهاش رو هم پيدا کنيد.»
جلسهي هفتم، بهزاد وفا خلاصهاي از زندگي نويسنده را سر کلاس آورد و خواند. من که اصلاً حواسم نبود. به قسمت هشتم سريال «خانهاي ويران» فکر ميکردم. فقط دوتا کتاب ديگر مانده بود تا پنج نمرهي کامل را بگيرم. شب کتابها و ديويدي آخرين قسمت سريال «انتقام هري» را دو دستي تقديم دانيال کردم.
نميدانستم سنگهاي سونامي زير اقيانوس آرام زندگي تحصيلي من روي هم افتادهاند تا کمکم خودشان را به ساحل برسانند و همهچيز را خراب کنند.
بالأخره بعد از خواندن هشت کتاب و خلاصهبرداري و نقد، من، بهزاد وفا و رضا حکيمي پنج نمره گرفتيم. انسان بايد زرنگ باشد. اين معاملهاي پاياپاي بود. ديويدي سريال «اشباح سرگردان» دانيال هم کامل شد.
روز دوشنبه 18اسفند سونامي آمد.
آقاي دانش گفت: «براتون سورپرايز دارم پسرها! البته جاي خوشحالي بيشتر داره براي وفا، حکيمي و پنهاني.»
اسم خودم را که شنيدم تعجب کردم. حکيمي غايب بود. دستش شکسته بود. دو روز بود که مدرسه نميآمد.
- آفرين به پسرهاي کتابخون که باعث سربلندي همه هستن.
چند دقيقهاي از مزاياي کتابخواندن حرف زد و اينکه اگر ما زندگي بزرگاني چون اديسون، هنري فورد و ابوعلي سينا را بخوانيم، ميبينيم يار غار آنها هم کتاب بوده است. بدون شک سهتا کادوي روي ميز براي ما سهتا بود. براي اولينبار در عمرم ميخواستم توي کلاس تشويق شوم... خدا!
- آقا اجازه، در ميزنن!
فرهاد مينايي درست ميگفت. آقاي کوتاهقد، عينکي، با موهاي جوگندمي، کت و شلوار پوشيده، با يک کيف بزرگ چرمي پشت در بود. آقاي دانش رفت جلوي در و با شادي تمام از او دعوت کرد كه بيايد توي کلاس.
بعد به من نگاه کرد: «بچهها آقا رو ميشناسيد؟!»
همه ساکت بودند و به هم ديگر نگاه ميکردند. وفا خيلي يواش و شمرده گفت: «ببخشيد شما آقاي سالار عظيمي نيستيد؟ فکر کنم تو اينترنت عکستون رو ديدم.»
آقاي دانش با شنيدن اين کلمات از دهان وفا ذوقزده شد.
- بله، نويسندهي کتابهايي که شما کل اين هشت هفته خونديد. آفرين پسر خوبم!
سونامي آمد. ويراني حتمي بود. آقاي دانش! آقاي دانش چرا با زندگي من بازي ميکرد؟!
معلم عزيزمان اسم من و وفا را خواند. از جايمان بلند شديم. نويسنده کنار آقاي دانش نشسته بود و سري سرشار از مهر براي ما تکان داد.
- چه خوب! افتخار داديد خوانندهي کتابهاي من شديد! ممنون، خلاصهنويسي و نقدهاي شما رو خوندم. آفرين، سه نفر بودن، پس اون يکي؟
همهي بچهها با هم گفتند: «دستش شکسته! رضا حکيمي آقا.»
-بله بله! کدوم شما وفا و کدوم پنهاني هستيد؟
وفا گل از گلش شکفت. دستش را بالا برد: «من وفام.»
نميدانستم چه اتفاقي ميافتد، ولي اصلاً بوي خوبي از اين اوضاع نميآمد: «منم پنهاني هستم.»
کاش دست، پا، سر و صورت من شکسته بود. دلم ميخواست جاي همهي بچههاي کلاس باشم، جز خودم.
آقاي نويسنده کيفش را باز کرد، چند تا کتاب بيرون آورد و چيد روي ميز.
- آقاي پنهاني نقد و خلاصههاي شما بهتر و علمي بود. آفرين! البته براي شما هم خوب بود آقاي وفا. تبريک به دوست خوبم آقاي دانش بهخاطر داشتن شاگرداني مثل شما.
اولين نشانههاي سونامي بود. اصلاً تشکر نکردم. کاش مثل پسر فيلم «ارواح خيابان 90» ناپديد ميشدم.
آقاي دانش مثل ماهي که از تنگ توي اقيانوس رها شده باشد، مدام ورجهوورجه ميکرد.
حتي يکبار هم که ميخواست بيايد وسط کلاس، پايش گير کرد به صندلي و نزديک بود بيفتد.
به نويسنده گفت: «کلاس در اختيار شما و اين بچههاي کتابخون من.»
خون تا ريزترين و باريکترين رگهاي سرم رفت و برنگشت.
نويسنده اول از خودش، کتابها و حرفهي نويسندگي حرف زد. از من و وفا خواست برويم پايين کلاس.
- بدون تعارف با من حرف بزنيد، مثل نقدهاتون. بهويژه شما.
به من نگاه کرد.
- از کدوم کتابم بيشتر خوشتون اومد؟ بدون تعارف. تعصبي نيستم. به بهتر نوشتنم کمک ميکنه.
سرش را تکان داد. منتظر بود.
وفا دستش را بلند کرد: «من از کتاب «دهکدهي دفنشده» بيشتر خوشم اومد، چون عاشق چيزاي عجيب و ترسناکم.»
همه به من نگاه کردند.
- منم همين که وفا گفت.
آقاي دانش با رضايت و شادي به نويسنده نگاه کرد.
نويسنده يکي از کتابها را از روي ميز برداشت. روي جلد را نشانمان داد. هرچه به ذهنم فشار آوردم يادم نميآمد که کتاب را کي گرفته و به دانيال دادهام.
- از شخصيتهاي اين چي؟
کتاب را به وفا داد. سونامي بد چيزي است. ياد مردم بدبخت ژاپن افتادم. اسم کتاب «کتيبههاي مفقود گورستان» بود. وفا مثل وقتهايي که هيجانزده ميشود، چندبار اين پا و آن پا شد و بعد گفت: «از شهاب خوشم آمد، چون باهوش بود. اگر اون نبود رمز کشف نميشد.»
نويسنده دوباره سرش را تکان داد و با خودکارش چيزي يادداشت کرد. انگار مسابقهي 20سؤالي بود. حالا نوبت من بود. کاش خود دانيال اينجا بود. کاش يک نفر ديگر جاي من بود. کاش پنج نمره را اصلاً نميگرفتم.
- منم از شهاب خوشم آمد. رمز رو کشف کرد.
نويسنده روي صندلي جابهجا شد.
- بله، خيلي شخصيتها رو خوب نقد کرده بودي. هرمز چهطور بود؟ مثل همون نوشتهي خودت بگو!
رو به آقاي دانش کرد و گفت: «وقتي نقد ايشون رو در مورد شخصيت هرمز خوندم، گفتم خدايا من اين شخصيت رو خلق کردم يا اين پسر که اينقدر خوب شناختش؟!»
به وفا نگاه کردم. وفا هم مرا نگاه کرد. پرسيد: «با کي هستيد آقا؟» نويسنده من را نشان داد: «آقاي پنهاني، آقاي پنهاني.»
لعنت به ساعتها که حرکت نميکردند و زمان جلو نميرفت. دستهايم مثل يک تکه يخ سرد و بيحس شده بودند. ميترسيدم سرم گيج برود و بيفتم وسط کلاس.
- هرمز؟ راستش آقا يادم نيست. يه ذره بگيد شايد يادم بياد. توي کدوم کتابتون بود؟
آقاي دانش بلند شد. پنجرهي کلاس را نيمهباز کرد و گفت: «پنهاني، هول نکن! نويسنده از نزديک نديدي؟ نترس! آقاي عظيمي دوست خوب ما هستن.»
توي دلم گفتم من که نويسنده نديده بودم. کاش هيچوقت نميديدم. وفا دستش را بلند کرد: «بهنظرم هرمز حسود بود. به شهاب حسادت ميکرد، ولي آخر داستان کمکهاي خوبي به شهاب کرد و باعث شد شهر نجات پيدا کنه.»
هوشمند از ته کلاس داد زد: «پنهاني، نکنه اين کتابا رو نخوندي و الکي نمره گرفتي کلک؟»
آقاي دانش چندبار با خودکارش روي ميز زد: «همه ساکت! ساکت!»
بچهها پچپچ کردند. ساعتم را نگاه کردم. فقط نيمساعت از کلاس گذشته بود.
کاش توي اقيانوس غرق ميشدم و کوسهها نوشجانم ميکردند، ولي به اين مصيبت گرفتار نميشدم.
نويسنده دربارهي نويسندگي در ايران و جهان حرف زد. بچهها چنان نگاهش ميکردند که انگار خودشان نويسندگان حرفهاي بودند.
- من افتخار ميکنم که دنياي شما رو خوب ميشناسم. البته اين رو از حرفاي خود شما و خوانندگان کتابهام فهميدم. من از خودم بيخودي تعريف نميکنم.
برگشت و چشمهايش را روي من و وفا ثابت نگه داشت. چرا مثل يک تکه آدامس به ما چسبيده بود و کنده نميشد... خدايا؟!
- اگه بخوايد يکي از کتاباي من رو به دوستاتون معرفي کنيد تا بخونن، کدوم رو پيشنهاد ميديد؟
وفا زبانش را لاي دندانها و روي لبهايش کشيد. دوست داشتم زودتر حرفي بزنم.
- به نظرم توي اين کتابها کتاب «گودال عقرب» به دنياي ما و پسرهاي نوجوون نزديکتره. پدر و مادر کلاً همهي بچهها رو درک ميکردن و اشتباهات اونها رو هي به رخشون نميکشيدن.
ساکت شد. بعد مثل قبل نگاهها به طرف من برگشت.
- و شما آقاي پنهاني!
محمدي با آن صداي خروسکياش گفت: «الآن دوباره ميگه هرچي وفا گفت.» همهي بچهها خنديدند. يک نفر هم دست زد. آقاي دانش زير چشمي نگاهم کرد. لپهايش قرمز و صورتي شده بود. يک تکه کاغذ جلوي دستش بود که حالا صد تکه شده بود. آقاي نويسنده با کتابهاي روي ميز خودش را سرگرم کرد. فکر کنم جواب سؤالش را گرفت.
- کتابخونهاي عزيز! براي بهتر نوشتن پيشنهادي براي من داريد؟
ديگر مستقيم نگاهمان نميکرد. پيام اسدي گفت: «آقا فکر کنم به جاي کتابهاي شما، پنهاني کتاب يه نفر ديگه رو خونده!»
همه دوباره خنديدند و روي ميز زدند و هو کشيدند. تنم داغداغ شد و سرم گيج رفت.
آقاي دانش بلند شد. چندبار زد روي ميز. همه ساکت شدند. وفا يك پيشنهاد داد. چندتا از بچهها هم چيزهايي گفتند، ولي من نميشنيدم.
نويسنده، يکي از کتابهايش را برداشت و مقداري از آن را خواند. آقاي دانش را نگاه کردم. توي فکر بود. کادوها را به من و وفا دادند. آقاي دانش از ما و نويسنده کنار هم عکس گرفت.
سرم را بالا نميگرفتم، دلم نميخواست به نويسنده، آقاي دانش، بچهها و هيچکس ديگري نگاه کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: فرينا فاضلزاد