فریدون صدیقی*: رویاهایت را پاک نکن آنها را ببین! بارها و بارها ببین. درست در لحظه‌هایی که قلبت در تپش و تمنای زندگی مثل گنجشک در سینه‌ات جیک و جیک می‌کند. آرزوهایت را از دست نده، آنها را حفظ کن و مطمئن باش به آنها می‌رسی یعنی آنها را خواهی دید.

لطفا خانم لیلا همین ‌جا بنشینید، ردیف 7، صندلی14، درست کنار همین صندلی یعنی صندلی 15 جایی که قرار است چند دقیقه دیگر علی‌ آقا بنشیند تا رویاهای‌تان روی پرده بیاید همانطوری که برای لیلا حاتمی و علی مصفا اتفاق افتاد تا ما بدانیم در دنیای تو ساعت چند است. اینجا سالن سینماست ‌ یا اینجا خانه شماست که لم داده‌اید تا فیلم محبوب‌تان بر صفحه تلویزیون را ببینید؛ چیزهایی هست که نمی‌دانی.

راست این است وقتی رویاهای ما را‌ بیداری مثل باد با خود می‌برد، وقتی تحقق آرزوهای‌مان را واقعیت‌ها درهم می‌شکند، شیرین‌ترین لحظه‌ها را فقط می‌توان در واقعیت تصاویری دید که راست‌های دروغ هستند؛ فیلم‌های سینمایی. یعنی رویاهای غیرباور ما تبدیل به تصاویری می‌شوند که از درون ما خبر می‌دهند، رازهایی که گاه با هیچ‌کس حتی با خودمان هم نمی‌توانیم در میان بگذاریم. مثل آرزوی دست‌ کشیدن به‌صورت ‌ماه از پنجره شب چهارده و خوشوقتی در همین است که کسی به‌جای شما آرزوهای‌تان را تصویر می‌کند و شما دونده چون باد در شکوه علفزار، سهیم می‌شوید تا برسید لب رود، آنجا اسب سپید منتظر شماست تا تاخت بروید بر فراز تپه مشرف به دریا سفره پهن کنید تا عطر ناهار بدود تا خانه همسایه، تا اسب شیهه شود از سرخوشی حال شما خانم و آقای دلدار. راست گفته‌اند سینما کارخانه رویاسازی است، پس در روزگار کابوس سری به رویاها بزنید به سینما بروید ‌یا در خانه فیلم ببینید تا حال‌تان بهار بودن از یادش نرود ‌ تا باور کنید روی دریای پرتلاطم هم شما می‌توانید دریانورد خوبی باشید.

باران به زحمت می‌افتد

وقتی که چتر تو

باز نمی‌شود

آن هزار سال پیش که عکس‌های سیاه و سفید دست به‌دست هم دادند و متحرک شدند تا روی پرده سینما گنج‌ قارون ببینیم و تا فردین نغمه سر دهد؛ من گنج قارون نمی‌خوام. مال فراوون نمی‌خوام. در چنان روزگاری فیلم‌ها، خیلی فیلم بودند از بس مردمان ساده بودند چون زندگی، عاشق بود یعنی مردمان آن سال‌های دور و دیر که رادیو رسانه نخست، روزنامه رسانه دوم و تلویزیون آخری بود حضور سینما و نمایش فیلم گاه لذتبخش‌تر از رفتن به سیزده‌به‌در بود. یعنی سینما رفتن آدابی داشت که از شوق، گاهی حال ما نوروزتر از عیدی گرفتن بود، سینما قصر رویاها و بازیگران جلوه بی‌مثال رویاهای ما بودند. چقدر دلم می‌خواست شبیه فردین باشم حتی رضا بیک‌ایمانوردی. چقدر سعی کردم رنگ صدای خسروشاهی باشم تا آلن دلون شوم تا صدای عاشقی را دلدار بشنود حتی راضی بودم شبیه راج‌کاپور باشم. روزگار عجیبی بود یک وقت‌هایی سعی کردم بلیت پاره‌کن سینما مبین سنندج باشم تا هر فیلم را 100بار ببینم؛ مثلا سامسون و دلیله را یا دلم می‌خواست اگر ازدواج کردم همسرم شبیه وویان‌لی بازیگر فیلم برباد رفته و پسرم، شبیه پسر فیلم پسربچه چاپلین باشد اما نشد، همسرم شبیه فقط خودش بود و پسر؟ نه اصلا، سارا و المیرا هر دو دختر هستند اما دل‌تان بخواهد پسرهای سینمایی دارم.

هنوز هیزم خیالم گرم است

هنوز زنده است و می‌بافد

یقه‌ام را که بالا می‌دهم

باران

بر کلاهی لبه‌دار می‌بارد

حالا و اکنون سینما همچنان زندگی است یعنی وقتی همه‌مان داریم فیلم بازی می‌کنیم، هرجا و همه جا به اقتضای مکان و زمان در جلد شخصیتی حق به‌جانب می‌رویم با مهارتی مثال‌زدنی. نگاه کنید به دابسمش‌ها. اصلا نگاه کنید به بازی ستایش‌آمیز نابازیگران در برخی فیلم‌ها. عجب بازیگرانی هستیم ما. واقعا ناباورانه است اما باید باور کرد تبدیل به بازیگران صد چهره شده‌ایم. در هر محله‌ای چندین و چند رضا عطاران، شهاب حسینی، علی مصفا و گلزار، نیکی کریمی، لیلا حاتمی، ترانه علیدوستی و دیگران ‌ داریم تا ما باور کنیم زندگی سایه‌ای از سینما و سینما پرتویی از زندگی است، درست مثل روز و شب که دو روی زمان هستند.

حرف بزن

می‌خواهم صدایت را بشنوم

تو باغبان صدایت بودی

و خنده‌ات

دسته کبوتران سفیدی

که یکباره پرواز می‌کنند

*درباره نویسنده