دشمن هر پروانهای خود اوست. آیا سه هزار دختری که در شش ماهه اول امسال از خانه فرار کردهاند، دشمن خودشان هستند یا پدر و مادرشان؟ باورکردن اینکه کسی دشمن خودش باشد بسیار ناباورانه است. البته شاید کسانی با خود بد کنند مثل معتادی که آخرین قطرههای خونش را قندیل زیر پل میکند در شبهایی که زمستان زمهریر است، اما هیچکس، حتی دختری به نام پروانه، 16-15سالهای که بهخاطر زخمهایی که در فرار به زیر آسمان تهران تنپوش جسم و جانش شده این ادعا را قبول ندارد. میگوید باور کنید، هیچکس به اندازه خودم مرا دوست ندارد، حتی مادرم، چون او هم راضی شد به عقد کسی دربیایم که مثل پدربزرگم بود. پروانه، اهل یکی از شهرهای مرکزی است و در خانوادهای پرجمعیت که حال همه ویران است، زندگی میکند. پدر در حبس و مادری که یکی از دردهایش اعتیاد است. پروانه میگوید تا دوم راهنمایی درس خوانده و علاقهمند به نقاشی است. همانجا روی پاره کاغذی با تهمدادی که در جیب دارد، تصویر دخترکی را میکشد که سبدی پر از کلاف کاموا دارد. پروانه قربانی است مثل 2999 دختر فراری دیگر که لابد تا پایان سال تعدادشان به ششهزار نفر میرسد. دخترانی معطرتر از شکوفه و بهار که دوست میدارند جانبخش رویاهای پدر و مادرشان باشند. اما وقتی دردهای پیرامون ما هر روز دردناکتر میشود، برخی پدر و مادرها یادشان میرود. وقتی که ازدواج کردند هر دو با هم گفتند: پسر ما پسر ماست تا زمانی که زن میگیرد، اما دختر ما تمام عمر دختر ماست. آیا فقط پدر و مادران باید به این پرسش پاسخ دهند که دخترها چرا باید از ترس بال درآورند و فرار کنند با اینکه اغلب میدانند خود را به جهنم میرسانند؟ آیا مردمان مسئول را باد برده است؟ پروانه به سرکلانتر میگوید، من به خانه بازمیگردم اما دوباره ناچار به فرار میشوم. کاش کبوتر بودم تا پر میکشیدم به دوردستهایی که کبوترها با هم دشمن نیستند، علفها، رودها و درختها با هم بد نیستند. اصلا فقط پولدارها پول ندارند و فقرا فقط بچه. نه! کم و بیش همه چیز توازن دارد، حتی بین قد یک درخت با سایهاش تعادلی وجود دارد.
دوست داشتن تو مثل شادی نفسکشیدن است در یک کاجزار برفی
هزار سال پیش که مردها اغلب سبیل، دستهای زبر و پیشانی درهم داشتند کمتر دختری پروانه میشد تا پس از فرار بسوزد، نه پروانه زجر میکشید، درد میبرد و زخم برمیداشت، اما هیچ نمیگفت چون طوری تربیت شده بود که درد و سکوت برایش عین رضایت باشد. عین مادرش و مادربزرگش. پس اگر رخساره، پروانه شد و رفت به خاطر عشق بختیار بود و هر دو تا جنون دلبندی رفتند و این تیغ برادر رخساره بود که عشقزدگان را رنگین کرد و اگر پای بزرگان در میان نبود، خونبازی، رسالت اقوام میشد. پس دست شکسته را داخل آستین پنهان کردند یعنی دلشدگان پس از عقد ترک دیار کردند تا حرمت آبرو برای همیشه حفظ شود.
آن سالهای دور مثل همه سالها سهراه بیشتر در زندگی وجود نداشت؛ آمدن، پیشرفت و رفتن. سهم دختران از این سه فقط ورود و خروج بود؛ چون آستانه پیشرفت را شرایط خانوادگی و اجتماعی تعیین میکرد، پس پیشرفت به خانه بخت رفتن و کدبانوی نمونهشدن بود و همین بود. دختران جان که دلشان همیشه شکوفه و بهار بود با حداقلهای آزادی گفتار و کردار، حداکثرهای زندگی را برای مردان میساختند؛ چون از قدیمهای دور هم گفته بودند، مردان خانه و زنان آشیانه میسازند؛ یعنی کانون خانواده تا همه مردان خرسند باشند؛ مثل پدر، برادر، دایی و عمو و... به همین دلیلها بود که میگفتند دختری را که مادر خوب دارد بگیر، حتی اگر پدر بدی داشته باشد؛ مثل ماهی که شب چهارده نداشته باشد.
رودخانه که میگذرد زیر پل مال تو دختر پوست کشیده من براستخوان بلور که آب، پیراهنت شود تمامتابستان
حالا و اکنون وقتی دستکم روزی 17-16 دختر خانه را ترک میکنند تا از سرما خود را در آتش احتمالا شکست و احتمالا ندامت بسوزانند یعنی آستانه تحمل آنان از دست ما بزرگترها به زیر صفر رسیده است. آوا 19 ساله که دوهفته پیش فرار کرده و به تهران آمده است حالا پایش به یکی از چهار مرکز نگهداری دختران فراری رسیده و قرار است پس از سههفته بازپروری به خانهاش برگردانده شود. میگوید؛ جایی که بودم جایی نیست تا برگردم؛ بیغولهای در حاشیه شهر با مادری که نیست با برادری درمانده و پدری معتاد. همین! در آنجا نه برای زندگی که برای زندهماندن هم جا نیست. خرابهای که تهدید، همیشه مثل سایه مرا تعقیب میکند. آوا اشکریز میشود بر گونههایی که رنگپریدهتر از مهتاب است، اما در نگاهش امید بیفروغ نیست. میگوید؛ گلدوزی و ملیلهدوزی را از مادر یاد گرفته است. - همین؟ - نه مؤسسهای پیدا شده که مرا تحت حمایت خود بگیرد تا نقش خیال بزنم بر صورت دستمالهای تزئینی و سفرههای خوش خط و خال. شاید هم درسم را ادامه بدهم، دیپلم بگیرم، دانشگاه بروم و مربی کرولالها شوم. بعد با سرانگشتان دو دست، هوا را نقاشی میکند؛ یعنی خدا بزرگ است. کاش من هم با زبان اشاره آشنا بودم تا همان لحظه مینوشتم چه آرزوی گرم و محترمی. پس آرزو میکنم هیچ دختری در گریز و فرار پروانه نشود تا خدا ناکرده پرسوز شود. چیزی در دلم میگوید: انشاءالله.
جادهها را کوتاه میکنم ماه را در چشمانم میگذارم تا تو را نزدیکتر ببینم
*زندگینامه فریدون صدیقی
* شعرها بهترتیب از ناظم حکمت، بیژن نجدی و مهدی شادخواست
نظر شما