آقاجان بيمار نيست. هيچوقت بيمار نبوده. فقط پارسال که نفسش تنگ شده بود، چند روزي بستري شد بيمارستان و يک آنژيوي ساده. هرروز، صبح و غروب در راهروي باريکي که به حياط ميرسد، پيادهروي ميکند و از رؤياهايش ميگويد:
«سال بعد خونه رو ميفروشيم و ميريم دهات. اونجا يه خونه ميخريم، يه باغچهي کوچيک. توش همهچي ميکاريم؛ سبزي خوردن، گوجهفرنگي و خيار...» بعد از بوي نعنا و ترخون کاشته نشده مست ميشود. به سرفه ميافتد. برايش ليواني آب ميآورم: «کاش دوباره كشيدن سيگار رو شروع نميکردي!»
الکي ميخندد: «اي بابا... تو نوبت عزرائيلم دختر.»
حرفش را باور نميکنم. ميل به زندهبودن در چشمهايش ميدرخشد. کت و شلوار هميشه اتوکشيده، عطر گلمحمدي و صورتي که هر هفته دوبار اصلاح ميکند. هيچکدام نشانهاي از انتظار رسيدن حضرت اجل نيست.
بعد از بازنشستگي براي خانه هزار و يک نقشه ميکشد. هرروز با فکر جديدي از خواب بيدار ميشود. يک روز خانه را به مهد کودک اجاره ميدهد و خانه پر ميشود از سر و صدا و خندهي بچهها.
روز بعد متر به دست ميگيرد و نقشهي بازسازي خانهي قديمي را ميکشد. ديوارهاي اتاقخوابها را برميدارد و هال را بزرگتر ميکند. دو روز بعد، خانه ميشود باشگاه بدنسازي، توليدي پوشاک، رستوران و...
هفتهي بعد مجموعهي نوحههايش را ميدهد دست ناشري كه بعد مرگش چيزي از او بماند و خانه هم وقف ميشود براي هيئت عزاداري امام حسينع. چندماه بعد خانه را ميفروشد و سهم همه را ميدهد تا بعد از مرگش برادرم سهم ارث مرا بالا نکشد، اما روزي که خانه فروخته ميشود، رؤياهاي آقاجان ته ميکشد. ديگر قدم نميزند و از رؤياهايش براي خانه نميگويد. مينشيند پاي تلويزيون و سريال تکراري.
حالا اگر بگويد توي نوبت عزرائيل هستم، باور ميکنم اما حرفي نميزند. فقط نگاه ميکند. نگاهش سرشار از زندگي نيست. خسته است. شايد خسته از زندگياي که نکرده است يا خسته از رؤياهايي که شدهاند حسرت کارهاي نکرده.
از حال اين روزهاي آقاجان که ميگويم، مهرداد گوش ميدهد يا وانمود ميکند که ميشنود. برادرم از وقتي ازدواج کرده است، آنقدر درگير کرايهخانه و قسط شده که خودش را هم فراموش ميکند، چه برسد به مامان، من و آقاجان.
- چرا مجبورش کردي خونه رو بفروشه؟ حال و روزش رو ببين، آقاجون اينجوري بود ساکت بشينه يه گوشه و زل بزنه به يه نقطه؟ حالا که خونه خريدي همهچي درست شد؟
اين حرفها را صدبار با خودم بلند گفتهام، اما جرئت گفتنش به مهرداد را ندارم. از مدرسه که برميگردم، آقاجان را ميبينم با دو نان بربري در دست.
در محلهي جديد کسي او را نميشناسد، بقال يا قصابي برايش دست تکان نميدهد و هيچ رهگذري به احترام يک آشنايي قديمي خم نميشود. در محلهي جديد آقاجان غريبهاي است که تازه به محله آمده است. سرش را مياندازد پايين تا نگاههاي غريبه را نبيند.
با آلبوم بچگيها مينشينم کنارش. کمي در مبل دونفره جابهجا ميشود. عکسها را نشانش ميدهم. عکس روزهاي سربازياش. دلم ميخواهد مثل آنوقتها خاطرهي هرعکس را با آب و تاب بگويد، اما فقط خودش را نگاه ميکند، مثل غريبهاي يا آشنايي دور.
مامان يک ليوان چايي ميگذارد جلوي آقاجان. آقاجان فقط به تلويزيون نگاه ميکند. ديگر کهنهدمبودن چاي برايش اهميتي ندارد. مامان با حسرت، خود 16سالهاش را در لباس عروسي ميبيند.
- عکسها يادگار روزهاييه که ديگه برنميگردن. روزهايي...
مامان جملهاش را تمام نميکند. من در خيالم پنجساله ميشوم و مينشينم روي پاي آقاجان و او محکم بغلم ميکند و من کيفور از داشتن آقاجاني که زورش به دنيا ميرسد، لم ميدهم توي بغلش. توي بغل آقاجاني که اينروزها زوري ندارد و زمان مثل موجودي موذي، ذرهذره جوانياش را ميخورد و تنها دلخوشياش شده چند کتاب شعر، چند نخ سيگار و تلويزيون با صداي بلند.
گوشهايش سنگين شده است. بعد از شستوشوي گوشهايش، صداها را ميشنود، اما به صداي بلند تلويزيون عادت ميکند. براي اينکه خوشحالش کنم، چند بيت از شعرهايش را به دوست خوشنويسي ميدهم.
- يادتونه بچه که بودم، وقتايي که شعر ميگفتين... صدام ميکردين بنويسم براتون؟
نگاهم نميکند. قاب را به ديوار اتاقش ميکوبم. لبخند کمرنگي ميزند و خيلي زود قاب خوشنويسي مثل ديوارهاي خانه تکراري ميشود و ديگر به چشم نميآيد.
کوچ که ميکنيم به حومهي شهر، رفتوآمدهاي فاميلي کمتر ميشود. ديگر از مهمانهاي سرزده و بيوقت خبري نيست. ديگر مامان به «کوکبخانم زن باسيلقهاي است» تبديل نميشود. حتي مهرداد هم کمتر به ما سر ميزند و مامان که هميشه حق را به مهرداد و مشکلاتش ميدهد، از او دلخور است.
خانه را که ميکوبند. رؤياهاي آقاجان تمام ميشود. مهرداد فيلم خانهي قديمي را که به آقاجان نشان ميدهد، آقاجان ديگر حرف نميزند. انگار که رؤياهايش زير خروارها آجر بهمني حياط خاک شده باشد. همراه با خاطرات اتاق مهماني و مهمانهاي دور و نزديکش، باغچه و عطر ياس رازقيهايش، حوض سنگي و آبتنيهاي مرداد ماهش.
حالا فقط عکسها خاطرهي خانهي قديمي را زنده ميکنند. خاطرهي عصري تابستاني که همه کنار بوتهي گلمحمدي روي موزاييکهاي حياط نشستهايم، آقاجان دوربين را روي سهپايه تنظيم کرده است، هنوز به بوتهي گلمحمدي نرسيده، دوربين فلاش ميزند. از آقاجان تنها دستي در عکس ثبت ميشود و همه به آقاجاني که در عکس نيست، نگاه ميکنيم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگر: الهام درويش