تاریخ انتشار: ۴ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۰:۲۴

از مدرسه تعطیل شدم و راه افتادم. بچه‌ها با شور و اشتیاق از مدرسه بیرون می‌دویدند. ذهن کنجکاوم صفحه‌ی سبزی را نشانم داد.

آن صفحه ته دل بچه‌اي بود که داشت سوار سرويس مي‌شد: «اي کاش آن شب که در اتاقم گريه مي‌کردم‌، مادرم صداي تلويزيون را کم مي‌کرد تا صداي من به گوشش برسد.»

همين‌طور راه مي‌رفتم که دوباره ذهنم مشغول درون دل‌هاي ديگران شد. صفحه‌ي سفيدي ظاهر شد: «اي کاش آن‌روز صبح که جشن کلاسِ اولم بود، پدرم سر کار نرفته بود و با من به مدرسه مي‌آمد.»

آن صفحه ته دل پسري بود که داشت دست در دست زن پيري خيابان را پشت سر مي‌گذاشت.

راهي نمانده بود تا به خانه برسم. چهره‌ي بانمک پسر کوچولويي را که جلوي در مدرسه منتظر ايستاده بود، از ياد نمي‌بردم. صفحه‌ي قرمز دلش نمايان شد: «اي کاش با عمه زيبا قهر نبوديم و مي‌توانستم اين جمعه به خانه‌شان بروم و با پسرش بازي کنم.»

به خانه رسيدم. در آسانسور، وقت نداشتم به ته دل‌هاي آدم‌ها فكر كنم. ذهنم گفت: «حسرت‌ها جمع مي‌شوند و با آدم‌ها بزرگ مي‌شوند. خانواده‌ها را دل‌سرد مي‌کنند و خانواده‌هاي دل‌سرد جامعه را دل‌گير مي‌کنند و جامعه‌ي دل‌گير مشکلات زيادي دارد. بايد خواسته‌هايمان را بگوييم، قبل از آن‌که حسرت شوند.»

به طبقه‌ي پنجم رسيدم و از آسانسور پياده شدم.

 

مريم باقري

15ساله از تهران

عكس: نرگس خورشيدي، 15‌ساله

خبرنگار افتخاري از خرم‌آباد