فاطمه عبدلی- نسیم مرعشی: «همین هفته عروسی داریم. توی همین محله 4 تا دختر شوهر دادیم».

خانم فرهودی – که یک‌جورهایی مدیر بچه‌ها به حساب می‌آید – همه‌اش از کلماتی مثل دخترم و دخترهایم استفاده می‌کند؛ صورت خندان و  مهربانی هم دارد؛«دخترهایم را خودم می‌برم مدرسه ثبت‌نام می‌کنم، (به اسم مادرشان) یا خانم انیشه می‌برد به اسم خواهرشان؛ فقط هم مدیر مدرسه از وضعیت بچه‌ها اطلاع دارد و می‌داند جزئیات زندگی‌شان چیست وگرنه بقیه، من را تا آخر سال به عنوان مادر این بچه‌ها می‌شناسند».

 اینجا یکی از مراکز شبه‌خانواده بهزیستی است؛ جایی حوالی خیابان سعدی؛ جایی که چند دختر جوان بد سرپرست  زندگی می‌کنند. هندوانه زیر بغل به آنجا رفتیم تا یک هفته زودتر شب یلدا بگیریم و همراه با مزمزه کردن هندوانه‌ها، بچه‌ها از مشکلات و حال و روزشان بگویند.

مدیر دارد برای ما از اینکه بچه‌های «شبه خانواده‌اش» با بچه‌های همه‌جا فرق می‌کنند، حرف می‌زند؛ اینجا که ما هستیم شبیه یک پذیرایی معمولی خانه است. اتاق بچه‌ها طبقه بالاست.

ازش می‌پرسیم اگر دلشان بخواهد دوستان‌شان را بیاورند خانه، چی؟ یا اگر بخواهند با کسی صمیمی بشوند، تکلیف چیست؟ می‌گوید: «خود بچه‌ها تمایل نشان نمی‌دهند و دلشان نمی‌خواهد کسی بفهمد اینجا زندگی می‌کنند ولی یکی دوتا از بچه‌ها دوست‌هایشان را آوردند طبقه اول همین‌جا و گفتند اینجا محل کار مادرشان است».

صدای خنده و داد و فریاد بچه‌ها از طبقه بالا می‌آید.همه بچه‌هایی که اینجا هستند از سن پایین - به قول مدیر - بچه سازمان (بهزیستی) بوده‌اند. توی پله‌های طبقه بالا توضیح می‌دهند که بچه‌ها 11 تا هستند؛ 3تا مربی چرخشی دارند و یک مدیر و یک مددکار.طبقه دوم 3 تا اتاق‌خواب دارد که تخت‌ها تویشان تقسیم شده‌اند.

روی تخت‌های اتاق بزرگ‌تر دور هم می‌نشینیم. یکی از مربی‌ها هندوانه را می‌آورد. یکهو انگار بمب منفجر می‌کنند؛ دیگر صدا به صدا نمی‌رسد، ‌همه توی حرف هم می‌پرند و حرف می‌زنند.

 از اینجا به بعد آن‌قدر شوخی می‌کنند و به مربی‌هایشان تکه می‌اندازند که ما تا آخر هم نمی‌فهمیم چی را واقعا راست می‌گویند و کدام را اغراق می‌کنند. دستمان می‌آید که دوتایشان دانشجو هستند (2دانشجوی دیگر هنوز نیامده‌اند)، 6تا دبیرستانی و یک راهنمایی. یکی از بچه‌ها اولین قاچ هندوانه را برمی‌دارد؛ «بفرمایید، بفرمایید...».

حالا یخشان شکسته و دیگر مهلت نمی‌دهند؛ «از خانم انیشه شروع کنید، اون حرف زیاد دارد بزند». سمیرا نفر اول شطرنج شده تو منطقه. می‌گوییم از اوضاعتان بگویید؛ مدرسه، اینجا؛ «بابا ما که آن‌قدر تو مدرسه خالی بستیم، آبرویمان رفته». کسی که این را می‌گوید، دوست دارد دندانپزشک بشود و به همه هم گفته مادرش دندانساز است. مددکار هم به‌اش می‌گوید: «بهت نمی‌گویند تو اگر مامانت دندانساز است، چرا دندان‌های کج و کوله‌ات ارتودنسی ندارند؟».

«خودت گفتی خانم انیشه؛ مگر قرار نیست برویم ارتودنسی؟». یکی دیگر می‌گوید: «پارسال به بچه‌ها گفته بودم 3 تا برادریم و یک خواهر؛ امسال یادم رفته بود و گفتم 4تا خواهریم. بچه‌ها فکر می‌کنند قاتی دارم». یکی دیگر از بچه‌ها – که یک پژو پرشیا در بانک برنده شده‌– می‌گوید: «من که پارسال یک سوتی ضایع دادم؛ از طرف مدرسه انتخاب شدم برای مشهد توی اردو. خانم انیشه زنگ زده بود که رسیدی یا نه. بچه‌ها گفتند کی بود؟ گفتم هیچ‌کی بابا! مددکارم بود. شاخ‌هایشان درآمد».

دانشجوها  آزادترند
همانی که در شطرنج مقام آورده، کنار تختش را پر از خرت و پرت و این‌طور چیزها کرده؛ از همه هم شیطان‌تر و سرزبان‌دارتر است. به یکی از دخترها –‌که ساکت نشسته و فقط آرام به شوخی‌های بقیه می‌خندد- می‌گوید: «تو بگو، بگو چقدر مددکارت را دوست داری». بعد رو می‌کند به ما و می‌گوید: «بچه مثبتمان است».

قرار می‌شود از محدودیت‌هاشان بگویند؛ «فقط دانشجوها محدودیت ندارند. ما وقتی می‌رویم مدرسه باید سریع برگردیم. بیرون هم فقط با مربی می‌توانیم برویم». مربی می‌گوید: «آخر اگر به خودشان باشد صبح تا شب می‌خواهند بروند بیرون، بگردند». البته این محدودیت‌ها برای این دختران که شرایط آسیب‌پذیری‌شان از بقیه هم‌سن‌های شان بیشتر است، طبیعی هم هست. البته اوضاع به این بدی‌هم نیست. 

خانم انیشه (مددکار) می‌گوید: «مثلا فرانک امروز می‌خواست برود برای دوستش کادو بخرد. نیم ساعت اجازه گرفت و تنها رفت و آمد». همان دختر شطرنج‌باز می‌گوید: «آخر او نور چشمی است!».

بچه‌ها می‌گویند از اینکه مجبورند زود بیایند و از اینکه نمی‌توانند با دوست‌هایشان بروند بیرون و گردش ناراضی‌اند؛ «البته دسته‌جمعی با خانم فرهودی و انیشه سینما هم می‌رویم. «توفیق اجباری» را همین هفته دیدیم ولی باید صف ببندیم؛ یک مربی اول صف و یکی هم آخر صف. کسی هم نباید از خط بزند بیرون!». جمله آخر را با خنده می‌گوید.

تلفن همراه ممنوع
اینجا کسی حق ندارد موبایل داشته باشد، مگر اینکه دانشجو باشد. دانشجوها هم وقتی می‌رسند اینجا باید گوشی‌شان را تحویل بدهند و دوباره صبح بگیرند. دوشنبه‌ها هم می‌توانند از تلفن استفاده کنند. در جواب تعجب‌مان هم یکی با خنده می‌گوید: «کسی را نداریم به‌مان تلفن کند». بقیه هم قهقهه می‌زنند.

بچه مثبت‌ها سعی می‌کنند با حرف‌هایشان به ما ثابت کنند که اینجا همه چیز خوب است و دوست دارند همیشه بمانند. بچه‌های شر هم فقط به مربی و مددکار تیکه می‌اندازند. در لباس و پوشش‌شان توی خانه هم باید نکاتی را رعایت کنند. بیرون هم همین‌طور اما خودشان ناراضی‌اند؛ «همه‌اش می‌گویند مانتوی گشاد، بدون آرایش و...».

وقتی می‌گوییم این محدودیت‌ها را خیلی از دخترها توی خانه‌ها با پدر مادرشان هم دارند، فکر می‌کنند می‌خواهیم دلشان را خوش کنیم. فکر می‌کنند هر چی مشکل دارند، فقط مختص خودشان است. سرگرمی‌شان سی‌دی موسیقی گذاشتن و خوشحالی کردن است.

 مجلات «روزهای زندگی» و «خانواده» هم می‌خوانند، چون فال دارد. سرگرمی دیگرشان آب‌بازی توی تابستان است؛ آن هم دور از چشم مربی‌ها. سر تلویزیون تماشا کردن هم هر کی زورش بچربد. فقط 3 – 2تایشان چارخونه را دوست دارند ولی «بی‌صدا فریاد کن» را همه می‌بینند. 2 تا فوتبالی تیر هم دارند؛ البته تلویزیون دیدن هم اندازه و قانون خودش را دارد و باید با اجازه مربی باشد؛ مثل ضبط و سی‌دی گرفتن. مربی هم می‌گوید: «وقتی سی‌دی‌خوان را می‌گیرند، دیگر پس گرفتن‌اش کار حضرت فیل است».

بابالنگ‌درازهای مخفی
وسط شلوغ‌پلوغی‌ای که همه دارند حرف می‌زنند، آن دختری که پژو برده، خیلی جدی و یواش می‌گوید: «من خیلی ناراحت می‌شوم اینجا هستم؛ می‌خواهم ترخیص بشوم، اینجا اذیت می‌شوم».

همه ساکت می‌شوند. مدیر  می‌گوید: «ایشان می‌تواند ترخیص بشود ولی مشکلاتی هست که باید حل بشود». دختر یکهو می‌گوید: «خانم فرهودی! کتابخانه را خانم انیشه به‌تان گفت؟ 2 تا کوچه پایین‌تر است؛ می‌گذارید بروم؟». سر و ته مکالمه با «بگذار ببینم چی می‌شود» جمع می‌شود. 

 3 ماه یک بار پول توجیبی به اضافه پول لباس‌شان حدود 95 تا 122هزار تومان می‌شود که این بسته به دانشجو یا کلاس چندم بودن بچه‌ها دارد. فرهودی توضیح می‌دهد که 80درصد هزینه‌ها از طریق خیرین تأمین می‌شود؛ خیرینی که نه آنها بچه‌ها را دیده‌اند و نه بچه‌ها آنها را. ناهارشان را آشپز درست می‌کند ولی شامشان را خودشان باید بپزند؛ خودشان سر یخچال یا انباری نمی‌روند، باید از مربی بخواهند و با هر چی هم که مربی به‌شان می‌دهد، باید آشپزی کنند. بعدازظهرها هم تغذیه دارند.

گلزار می‌آید؟
می‌خوا هیم کم‌کم خیر را کم کنیم و بزنیم بیرون، همه‌شان با هم بلند می‌شوند. مدیر می‌گوید: «اینکه شب یلدا نشد؛ حالا ما برای بچه‌ها برنامه تدارک دیده‌ایم. قرار است یکی دو تا هم مهمان بیاوریم». صدای کیه، کیه بچه‌ها بلند می‌شود؛ «محمدرضا گلزاره؟ تو جیب جا می‌شود؟ هنرپیشه است؟ و...» ولی مدیر نم پس نمی‌دهد. با این وعده مبهم مدیر مثل اینکه بچه‌ها هم می‌توانند تا شب یلدا همچنان دلشان را به یک چیزی خوش کنند.