مردي كه در دكه نشسته بود، بيتوجه نگاهش كرد و گفت: «هركدوم رو ورداشتي، دوباره آجر رو بذار روش. اگه باد ببردشون خودت بايد پولش رو بدي.»
نوجوان چيزي نميشنيد. به نشريهي توي دستش خيره شده بود. باورش نميشد. آخر هيچكس به نوجوانها اعتماد نميكرد، چه برسد به اينكه برايشان هفتهنامه چاپ كند.
جيبهايش را گشت. خدا را شكر! مقداري پول خرد ته جيبش بود. روزنامه را خريد و هيجانزده تا خانه دويد. توي اتاق نشست و نشريه را باز كرد. يكي يكي، كلمه به كلمه، صفحه به صفحه آن را خواند. انگار ذهن تشنهاش عبارتها را جرعه جرعه مينوشيد. چه لذتي داشت!
* * *
سال 96 بود. زني دست بچهاي را در دست داشت، به سمت دكهي قديمي كوچهشان رفت. به روزنامهها نگاه كرد. باز هم چشمهايش برق زد. دوست قديمياش در ميان روزنامه بود. به كودكش نشانش داد و لبخند زد.
مرد ميانسالي ، بيتوجه نگاهش كرد و گفت: «هركدوم رو ورداشتي، دوباره آجر رو بذار روش...»
متن و تصويرگري: صبا نوزاد، 16ساله
خبرنگار افتخاري از رشت