پنجشنبه است و امتحان کامپيوتر داشتم. سه ساعت خيره به مانيتور روبهرويم در پيِ ساخت صفحاتي در ورد و پاورپوينت و سرچکردن در چند سايت پزشکي بودم. چشمهايم و ذهنم درد گرفته بودند.
موقع برگشتن از دانشکده سرِ کوچه از دکهي روزنامهفروشي تو را خريدم و بعد هم کلي ذوق کردم.
2
من در شهر کوچکم رؤياهاي بزرگي ميديدم و تا آن رؤياها را تحقق نبخشم دست نميکشم. حالا که در شيرازم، در شهري بزرگ که انگار پاياني ندارد، در اتوبوسهايي که هرروز سوارشان ميشوم و در ايستادنهاي گاه به گاه در مترو، رؤياهايم را با خودم مرور ميکنم تا هميشه يادم بمانند.
آخر ميداني، خوابگاه و زندگي خوابگاهي، تو را بدجور درگير روزمرگيهاي کوچک و بزرگ ميکند.
3
در مسير رفتن به دانشکدهمان از بازار انقلاب شيراز رد ميشويم که بازارِ لوازمالتحرير و چاپ و تبليغات و موسيقي است. مغازههايي پر از گيتار و سنتور و تار. مغازههايي با بوي کاغذ و چسب.
هربار که رد ميشوم دلم کلي هوايِ تو و ويولن عزيزم را ميکند. راستش يکي از دلايلي که دوست داشتم تهران قبول شوم خيابان انقلاب بينظيرش بود. ميخواستم ساعتها در آن خيابان قدم بزنم و لذت ببرم از حال و هواي کتاب.
حالا در مسير دانشکدهام جايي با وسعت کوچکتري از خيابان انقلاب تهران، اما دقيقاً مثل خودش پر از شور و عشق هست.
دوچرخهجانم، هربار با گذشتن از آن حس مي کنم خدا خيلي خيلي دوستم دارد. کاش همهي آدمهاي جهان مثل من بتوانند حس کنند که چهقدر خدا دوستشان دارد.
رودابه آشورپوري از شيراز
عكس: سارا نجفي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از سروستان