تاریخ انتشار: ۵ دی ۱۳۸۶ - ۰۵:۳۸

نصرت‌السادات رضوی نیکخو :‌ یادآوری آن شب مهیب در 4سال پیش هم دردناک و هم تلخ است. شبی که زلزله آمد و بم را یکسره زیر و رو کرد و ما ده‌ها هزار هموطنمان را از دست دادیم.

همه ما در شب‌های دراز یلدا و دیگر شب‌های بلند زمستانی، بعد از فعالیت‌های روزانه پای صحبت‌ها و نصایح هشدار دهنده مادر و مادربزرگ‌ها نشسته‌ایم و به بعضی از حرف‌هایشان با ناباوری خندیده‌ایم، آنچنان‌که به شکاف دیوار خندیده‌ایم، زیرا این خصلت دوران نوجوانی و جوانی است که بهانه‌ای گیر بیاورند و از ته دل بخندند. ما از ثانیه صحبت می‌کنیم، از 12 و 13 ثانیه: یک، 2، 3... 12، 13! آ

عصر پنجشنبه، چهارم دی ماه 1382 خورشیدی برابر با 25دسامبر 2003 میلادی، دختران و پسران دانشجو با میهمانانی از همکلاسان خود از شهرهای اطراف بم برای گذراندن تعطیلات آخر هفته و دیدن خانواده‌های خود به این شهر می‌آمدند.

 پس از طی ساعت‌ها و کیلومترها در جاده کویر ابریشم، تابلوی سفید رنگ زیبایی که روی آن با خط زیبای میرسید ابوالفضل میرمصباحی نوشته شده بود « به شهر سرسبز و تاریخی بم خوش آمدید»، نمایان شد.

 از وسط خیابان‌های وسیع و از زیر درختان کهنسال و سر بر افراشته اکالیپتوس و نخلستان‌ها و نارنجستان‌های سرسبز و پربار که در اطراف نهرهای خروشان زلال و چشمه‌های روان و روشن بم قرارداشت عبور کردند. عطر نارنج و محبوبه شب، گل شب بو، مریم و نرگس فضای شهر را عطر آگین کرده بود. بی‌دلیل نامش را «زمرد کویر» نگذاشته‌اند.

 این شهر سرسبز و زیبا چگونه در دل کویر به وجود آمده است؟ این سؤالی بود که همه از هم می‌کردند؟ هنگام عبور از کویر بی‌آب و علف جاده ابریشم، جز چند گله گوسفند و چوپان بینوا چیزی ندیدند تا به این شهر زیبا و سرسبز رسیدند که نامش «زمرد کویر» یا «بهشت کویر» است. به خیابانی رسیدند که «ارگ» در آن قرار داشت و روی قله سنگی سرافرازانه خود نمایی می‌کرد. در همان خیابان وارد خانه‌ای زیبا شدند در وسط نخلستان که متعلق به میزبانان بود.

ساختمان خانه در وسط باغ نخلستان بزرگی قرار داشت. چراغ‌های پر نوری آویزان شده بود و حوض استخر مانند در وسط حیاط بود که از اطراف و بر بلندای آن، آب به صورت آبشار به استخر وارد می‌شد و طرف دیگر باغ، آلاچیقی زیبا بود که با فرش‌های کرمانی و گلیم‌ها و پشتی‌های دستباف محلی تزئین شده بود. اتاق‌ها با فرش‌های دستباف قدیم کرمانی فرش شده بودند. روی دیوارها تابلوهای زیبای «ارگ» اثر هنرمند نامی بم« مصباحی» نصب شده بود که ما را به داخل ارگ می‌برد. کم کم ماه،‌آسمان را از خورشید تحویل گرفت.

 در کنار استخری وسط آلاچیق زیبا که از برگ نخل‌ها وچوب انار و افرا بنا شده بود میزی قرار داشت که رومیزی پته دوزی روی آن و هنر ظریف دختران بمی توجه میهمانان را جلب می‌کرد. سبدهای بزرگ انار کیوانی، یاقوتی و رطب مضافتی وسط میز قرار داشت. منقل بزرگ زغالی و سیخ‌های کباب توی سینی، روی سکو گذاشته شده بود.

چند عدد نان کنجد و زیره زده و خشخاشی در سفره‌ای، روی سینی دیگری قرار داشت که بوی معطر نان‌ها اشتها را تحریک می‌کرد. 2 دختر بچه مشغول چیدن سبزی خوردن از باغچه بودند. هر کسی جنب و جوشی خاص داشت تا میز شام حاضر شود. صدای نوار ملایم و دلنشین «ایرج بسطامی» ، خواننده محبوب بمی با صوت گرمش توجه همه را به خود جلب می‌کرد. سیخ‌های کباب روی منقل آتش قرار گرفت. عطر گل‌های معطر و مدهوش کننده و بوی پونه در باغچه با دود کباب آغشته شده بود.

 میز شام با چلوکباب و ماست و دوغ محلی، ریحان، نعناع، پیازچه، ترخون و رطب تزئین شد. همه در کنار شرشر آب و زیر آلاچیق دور میز با شادمانی و قهقهه شام را صرف کردند و هر وقت سکوتی برقرار می‌شد از ته باغ صدای آهنگ دسته‌جمعی جیرجیرک‌ها با ریتمی خاص به گوش می‌رسید که برای دانشجویان و میهمانان غیر بمی ناآشنا بود و سؤال می‌کردند این صدای چیست؟ و مریم با لهجه‌ای زیبا می‌گفت: صدای جیرجیرو.

 با خنده‌های جوانان سکوت شکسته می‌شد. می‌پرسیدند جیرجیرو چیست؟ خنده بلندتر می‌شد. جیر جیرک، نه جیرجیرو.

 همه مشتاقانه انتظار فردا، جمعه را می‌کشیدند که به ملاقات سمبل پر افتخار بم و ایران، ارگ 3هزار ساله بروند تا به تاریخ وطنشان مباهات کنند.

مریم، سینی استکان‌های جانقره براق قدیمی را به طرف سماور برد و آنها را با چای بید مشکی پر کرد و برای میهمانان برد. همچنین با کلمپه و کماچ سهن- شیرینی‌های محلی کرمان- و رطب از آنان پذیرایی کرد.

چای بیدمشکی صرف شد. به به،چقدر معطر است. همه چیز در اینجا بوی گلهای بهشت را می‌دهد. زمرد سبد میوه را از روی میز کنار آلاچیق پایین آورد و جلوی میهمانان گذاشت. دیگری تارش را از جلد بیرون آورد و آهنگ‌های دلنواز محلی نواخت. خوابیدند تا فردا صبح زود با اشتیاق از «ارگ تاریخی بم» این سمبل خشت و گلی 3 هزار ساله، شاخص مهم جاده ابریشم دیدن کنند.

 جمعه پنجم دی‌ماه 1382 فرا رسید عقربه ساعت به 30: 5 صبح نزدیک شد. صدای دلنشین مؤذن مسجد جامع شهر با گویش شیرین بم به‌گوش رسید و در فضا طنین‌ انداخت. یک، 2... 12... 13ثانیه. نه دقیقه و نه ساعت؟ صدای مهیب و ترسناکی به‌گوش رسید، زمین و زمان خیلی سریع و تند ظرف 12 تا 13 ثانیه سخت به لرزه درآمد و مجال فرار برای کسی نماند. میزبان و تمام میهمانانشان دستخوش زلزله مهیب بی‌رحم شدند و بم و ارگ و فرزندان جوان و پیرش در زیر خروارها خاک مدفون شدند...!

 انسان‌های بی‌گناه به خود غلتیدند. در بعضی خانواده‌ها تمام اعضای خانواده زیر آوار مدفون شدند و پس از چند شبانه‌روز جسدشان با کمک دوستانی که از سایر شهرها برای امداد آمده بودند از زیر خاک‌ها بیرون کشیده شد و در بهشت‌زهرا دفن شدند و میهمانان آرزوی دیدار ارگ را به گورستان بردند و به اتفاق میزبانان به دیار ابدیت شتافتند و تعداد زیادی معلول بر جای ماندند! باغ و نخلستان با آلاچیق زیبا و تمام تزئیناتش زیر آوار، چون انسان‌ها، برای همیشه مدفون شد.

دیگر جوان و نوجوانی زنده نمانده بود که به ضرب‌المثل‌های مادر بزرگ بخندد و مادر بزرگی هم زنده نماند که برای نوه‌هایش ضرب‌المثل بگوید. پسرجوان سروقد و زیبا، به جای رخت دامادی، پتو پوشیده و با پدر، خواهر و سایر بستگان بی غسل و کفن زیر خاک سرد گورستان آرمیده است.

 کسی در تشییع جنازه آنها نبود، زیرا همه همسفر دیار ابدیت بودند، آبی وجود نداشت که آنها را غسل دهند، همه خانواده را در یک گورستان دفن کردند! دیوار با تابلوهای زیبای نقاشی از ارگ، همزمان با فروغلتیدن خود ارگ، فرو غلتیدند و در خاک مدفون شدند، اتومبیل‌ها در زیر دیوارهای باغ به آهن قراضه تبدیل شدند! نخل‌ها کمرشان شکست، آب قطع شد و صدای شر شر آب خفه گشت.

تار و مضرابش با آخرین ضربه‌اش تکه تکه شد، باغ و ساختمان به ویرانه‌ای تبدیل گردید و شهر در خاموشی فرورفت. به جای خنده‌های نوجوانان و جوانان صدای ناله و ضجه بازماندگان زلزله‌زدگان به گوش می‌رسید که بر مرگ شهر و ارگ و جوانان به خون خفته‌شان می‌گریستند که دیگر هرگز آنها را نمی‌بینند و دیدارشان به قیامت موکول شده است.

 چه بسیار افرادی که تک و تنها باقی ماندند و تفرجگاهشان گورستان بهشت‌زهراست که از آنجا دل برنمی‌کنند زیرا چشم و دل و قلب آنان آنجاست و گورستان عزیزان را با بطری‌های آب جیره‌ای آبیاری می‌ کنند و خود تشنه لب می‌مانند! همه قلب‌ها جریحه‌دار است زمرد کویر به نام «بم» نامش را با «غم» عوض کرده است! به جای خانه‌های زیبا و بناهای اشرافی، ردیف ردیف چادرها برای سکونت نصب شده است!

 اثری از چراغ‌های نورانی و پرتوافکن شهر نیست که شب هنگام، مژده ورود به نخلستان‌ها را به مسافران بدهد هویت و سمبل تاریخ پرافتخار ما ارگ، در بیماری و جراحت با فرزندان جوانش سخن می‌گوید.هزاران هزار نفر از گذشتگان، مسافر همین راه بوده‌اند اما با مرگ‌های متفاوت و اسفبار که این راه را پیمودند و در دهانه افق بی‌انتها ناپدید شدند.گفتند قصه‌ای و در خواب شدند.