گاهی در خانهای گشوده میشد و فردی هاج و واج به خانههای اطراف مینگریست و نتیجه میگرفت؛ بله، همهچیز با باورهای دینیشان منطبق است. این مصیبت به تنهایی برای بم نیست؛ دنیا زیر و رو شده است، آخر زمان آمده و قیامت نزدیک است؛ نزدیک است اسرافیل در صور بدمد و مردگان از قبرستانها بهپا خیزند. نه، این یک زلزله معمولی نیست؛ این همان اتفاق عظیمی است که قرار است در لحظه به پایانرسیدن عمر دنیا هم بیفتد! چند روز از سالگرد زلزله بم میگذرد؛ شهری که قرار است از نو بنا شود. ساخته میشود... ساخته نمیشود؟
افشین اسدی، اولین پزشکی بود که در صحنه ویرانی بم حاضر شد و میتوان به جرأت گفت از معدود کسانی بود که در آن شرایط وهمآلود، وقتی از خانه ویرانشدهاش پا به خیابان گذاشت، میدانست چه باید بکند. افشین انسان عجیبی است؛ خودش میگوید خونسردی در خانواده آنها موروثی است اما در زلزله بم این خونسردی به حدی میرسد که او در بحبوحه فرار از خانه رو به ویرانی و نجات جان همسر و فرزندش، هندیکماش را برمیدارد و از همه اتفاقات فیلمبرداری میکند؛ فیلمی که یکی از تکاندهندهترین فیلمهای مستند بوده و بازیگراناش مردم بهتزده و عزیز ازدستداده بم هستند. افشین از ساعت 5 تا 10 صبح در کمکرسانی به مردم بم، دست تنها بوده؛ 5 ساعتی که هریک دقیقهاش به اندازه یک عمر بر او گذشته است.
جمعه، حدود ساعت 5 صبح
خاطرات افشین بیشتر به یک کابوس شبیه است تا زندگی واقعی؛ شبیه ترسناکترین خوابهایی است که آدم در زندگیاش میبیند؛ از آن کابوسها که انسان بعداز یک هفته با به خاطر آوردناش عرق سرد بر تنش مینشیند؛ «اول یک صدای مهیب بود و تکانهای شدید زمین. با همان صدای مهیب، از خواب پریدم. مدتی- چند ثانیه- هاج و واج به اطرافمان نگاه کردیم؛ صدای چیست؟ بعد تازه متوجه وضعیتمان شدیم. تخت به شدت تکان میخورد؛ طوری که نمیتوانستیم روی آن بنشینیم. به این طرف و آن طرف پرتاب میشدیم.
تختمان چسبیده به دیواری بود که پشت آن کوچه بود. دیوار داشت میریخت و ما از شدت تکان خوردن، قدرت فرارکردن نداشتیم. اینجا بود که اولین معجزه رخ داد؛ دیوار به سمت کوچه خراب شد و آجرها به جای اینکه روی ما بریزد، توی کوچه ریخت.
البته گوشههای دیوار روی ما ریخت و باعث آسیبدیدن همسرم شد؛ چشم چپش بهطور کامل نابینا شد و پاهای من هـــم آسیب دیــد؛ البته آن موقـع نمیدانستم مشکل پایم جدی هست یا نه. یادم میآید آسمان قرمزرنگ بود و صدای مهیب ادامه داشت. گوشمان از آن صدا پرشده بود و جلوی فکرکردنمان را گرفته بود؛ انگار آسمان و صدا متعلق به دنیای دیگری بودند. وحشت بر همهجا سایه انداخته بود.
البته من خونسردیام را حفظ کرده و سعی کردم تحتتاثیر جو حاکم، قرار نگیرم؛ اول خاکها و گچها و سنگهایی که روی خانمام آوار شده بود را از او جدا کردم و بعد به دنبال وسیله روشنایی گشتم تا به دختر کوچکم – که در اتاق دیگر در گهوارهاش خوابیده بود– سر بزنم.
تاریکی عجیبی همهجا حکمفرما بود. واضح بود که برق قطع شده و هیچ نوری در خانه و خیابان نبود. اینکه میگویم ازنظر علمی ثابت نشده اما من به چشم آن را دیدم؛ هاله قرمزرنگی بود که بر فضا غالب شده بود. خانه ما در کوچهای بود که در آن خانههای ویلایی و باغ قرار داشت. همسایهها در خانهشان گوسفند و مرغ و... نگه میداشتند.
سروصدای حیوانات بهطور عجیبی بلند بود. با احتیاط از جا بلند شدیم و به راهرو رفتیم، دیدیم توی راهرو بخاری آتش گرفته بود و نور کمی ایجاد کرده بود. برگشتم کنار تخت و هندیکمام را برداشتم تا از نورش استفاده کنم؛ بعد به فکرم رسید از صحنه، فیلم بگیرم؛ اینشد که شروع کردم به فیلمبرداری.
آن لحظه نگران بچهام بودم اما منطقم بر احساسم غلبه داشت؛ شاید به خاطر کارم که شاهد حوادث زیادی بودم، شاید هم به خاطر خونسردی ارثیام؛ بههرحال به سمت راهرو رفتم و با استفاده از نور هندیکم وارد اتاق دخترم شدم. دخترم بهطور معجزهآسایی سالم بود. خانمام بچه را در آغوش گرفت و به راهرو برگشتیم.
بخاری آتشگرفته راه عبور را بسته بود. قالی قدیمیای که 200 سال قدمت داشت و به عنوان ارثیه پدربزرگ خانمام به او رسیده بود، هم سوخته بود. بخاری را با قالیچه گرفتم و به سمت اتاق خودمان دویدم تا آن را از پنجره بیرون بیندازم. وقتی در خانه بودیم، هنوز عمق فاجعه را حس نکرده بودیم و از درصد ویرانی آن بیخبر بودیم؛ آنقدر که خانمام به من گفت: «افشین مراقب باش بخاری روی سر کسی نیفتد».
بخاری در دست به طرف اتاق دویدم و به سمت پنجره رفتم. ناگهان متوجه شدم پنجرهای در کار نیست؛ یک طرف خانه کاملا باز بود و دیواری باقی نمانده بود. بخاری را به کوچه انداختم و پیش زن و بچهام برگشتم. سقف نیمه ویران بود و بالش زیر سرم زیر آجرها مدفون شده بود. هنوز هم برای خودم سؤال است که چگونه از چنین ماجرایی جان سالم بهدر بردهام.
کف خانه پر از خردهشیشه بود. من و خانمام با پای برهنه روی این خردهشیشهها راه میرفتیم و سعی میکردیم راهمان را بهسوی در خروجی باز کنیم. به هال که رسیدیم، دیدیم کتابخانه واژگون شده وکتابهای من روی زمین برگشته. تلویزیون به فاصله 6 متر از میز افتاده بود، یخچال به سمت دیگری پرتاب شده بود؛ خلاصه خانه کلا زیر و رو شده بود.
خانه ما طبقه سوم بود؛ در را که باز کردیم، دیدیم اثری از پلهها نمانده؛ تمام راهپله تبدیل به سطح شیبداری از آجر و خاک شده بود. از تمام این لحظهها در حالت نایتمود فیلمبرداری کردم. همانطور لیزخوران، از پلهها پایین آمدیم تا به در ورودی رسیدیم. تازه وقتی در را باز کردیم فهمیدیم چه به سرمان آمده. خانمام چشماش که به کوچه افتاد، برگشت با بهت به من گفت: «افشین روز قیامت شده؟». یادم میآید نمای آخر این صحنه را درست روی صورت بهتزده او بستم.
بم، جمعه، 30: 5 دقیقه صبح
همه اتفاقات بالا در 30 دقیقه ناقابل افتاده است. مگر خود زلزله چند دقیقه بوده است؟ چندثانیه کوتاه که بم را زیر و رو کرد.
«توی کوچه سکوت ترسناکی بود. از 100 نفر جمعیت که در کوچه ما ساکن بودند 8-7 نفر در کوچه دور هم جمع شدند. گاهی در خانهای باز میشد و انسانی، خمیده و خاکآلود از خانه بیرون میآمد، درحالی که نمیدانست بر سر باقی اعضای خانوادهاش چه بلایی آمده. پیرمردهای همسایه آتشی روشن کردند و همه دور آن جمع شدند.
حس عجیبی حاکم بود؛ این چه بلایی بود که به سر ما آمده بود؟! هوا که کمی روشن شد، برگشتم به خانه برای برداشتن مقداری ملزومات. هوا سرد بود. خانمام البته چادر سرش کرده بود اما بچه سردش بود. رفتم به خانه پتو و لباس آوردم با یک بطری آب و یک جعبه خرما. کالسکهبچه را هم از پشت در حیاط برداشتم.
آمدم بیرون بچه را در کالسکه گذاشتیم و با خانمام راه افتادیم به سمت میدان فرمانداری؛ درحالی که سعی میکردیم در شهری که کوچه و دیواری نداشت، راه را گم نکنیم».
6 صبح، جمعه، میدان فرمانداری بم
انگار روی شهر گرد مرگ پاشیده بودند. افشین و همسرش چیزی جز صدای ضجه و آه و ناله نمیشنیدند. عدهای واقعا فکر میکردند دنیا به آخر رسیده و عظمت ماجرا روی همه تاثیر گذاشته بود؛ «یک درمانگاه کنار خانهمان بود که نیمه ویران شده بود. نگران چشم خانمام بودم. رفتم درمانگاه، توانستم یک کیت چشمپزشکی پیدا کنم.
چشم خانمام را معاینه کردم، دیدم نیاز به اقدام اورژانسی ندارد؛ عصبش آسیب دیده و باید رسیدگی حسابی شود. راه افتادیم طرف فرمانداری؛ آنجا که رسیدیم، دیدیم فرماندار زودتر رسیده. فکر کنم معاوناش هم آمده بود. هیچکس نمیدانست چه واکنشی باید نشان بدهد. فرماندار رفت وسط میدان و اذان گفت.
همهجا جو آخر زمان حاکم بود. معدود آدمهای باقیمانده شهر، کمکم به میدان فرمانداری میآمدند. گاهی سرعت دیوانهوار موتور یا ماشینی، سکوت را میشکست. مردم هنوز باورشان نمیشد چه بر سرشان آمده. به سمت فرماندار رفتم و گفتم بهترین کار این است که زن و بچهام را بگذارم پیش شما و بروم بیمارستان.
زن و بچه را سوار ماشین آقای فرماندار کردم و پای پیاده به سمت بیمارستان راه افتادم. زانویم به شدت آسیب دیده بود اما به روی خودم نمیآوردم. پوتینهای کوهم را پوشیده بودم و بیخیال درد زانوها، به سمت بیمارستان میرفتم. در این مسیر 800-700 متری تا بیمارستان، 2 تصادف منجر به مرگ دیدم.
همان اول یک پیرزن زیر ماشین رفت. بالای سرش که رسیدم، جان داده بود. به بیمارستان که رسیدم، دیدم در حیاط بسته است. بیرون، 50 نفر نشسته بودند و همه عزیزانشان را پتوپیچ در آغوش گرفته بودند.
بم، جمعه، ساعت 6:30 صبح
وارد بیمارستان که شدم، یکی از پرستارها را دیدم. گفتم کادر پزشکی کجاست؟ گفت زلزله که آمد، همه دوان دوان رفتند سراغ خانوادههایشان. بیمارستان- جز یک آسیب جزئی – خراب نشده بود؛ ساختماناش مهندسیساز بود و ضدزلزله. در حیاط را باز کردم. مردم آمدند داخل. دست تنها بودم.
از کادر درمانی، کسی نبود. تا اینکه دوتا از پزشکان آمدند؛ دکتر کربلایی و دکتر حمیدی. شروع کردیم به معاینه مریضها و تفکیک زندهها از مردهها. بار جمعیت خیلی زیاد بود و هرچند وقت یکبار هم تصاعدی بالا میرفت. اکثر کسانی را که به بیمارستان میرساندند، مرده بودند و گفتن این حرف به اطرافیانشان بسیار سخت بود. تجهیزات پزشکی هم کم بود.
رفتیم سراغ انبار بیمارستان؛ در انبار را باز کردیم و سرمها و باند و باقی تجهیزات را جعبه جعبه از آن خارج کردیم اما بازهم تجهیزات کم بود. روبهروی بیمارستان یک داروخانه بود که متعلق به یک خانم دکتر بود. به چندتا از جوانها گفتیم که بروید در مغازه را بشکنید. رفتند در مغازه آن بنده خدا را شکستند و تجهیزات آوردند. کمکم اوضاع تجهیزات بهتر شد. سختترین قسمت کار، تفکیک زندهها از مردهها بود.
دلخراشترین صحنهای که به یادم مانده، زن و شوهر جوانی بودند که با بچه کوچکشان آمده بودند. بچه مشکل تنفسی داشت. اقدامات اولیه را انجام دادم؛ زبان بچه را با گاز گرفتم، دادم دست پدرش و گفتم زبانش را نگه دار که توی حلقش نرود و بچه خفه نشود.
در طول یک ساعت، از نفسرفتن بچه را دیدم؛ چتر اکسیژن میخواست که نبود. پدرش هم هرچند وقت یکبار، با نگرانی از من میپرسید که حال بچهاش بهتر شده یا نه و من هیچ جوابی برایش نداشتم تا بار آخر که به او گفتم بچه مرده است.
بیمارستان امام خمینی بم، جمعه 8 صبح
تا ساعت 8 همینطور دستتنها بودم، تا اینکه دیدم رئیس شبکه بهداشت و درمان بم، با گرمکن ورزشی و دمپایی خاکآلود و ژولیده آمد. تازه آن موقع بود که سیستم تلفن همراه به راه افتاد و ما توانستیم با دنیای بیرون تماس بگیریم.
رئیس شبکه توانست اولین تماس را با رئیس دانشگاه علوم پزشکی کرمان بگیرد. آنها میدانستند زلزله آمده اما هیچکس ابعاد فاجعه را نمیدانست؛ نمیدانستند چه برسر مردم بم آمده. رئیس دانشگاه گفت 5تا آمبولانس به سمت بم فرستادهام. اینجا بود که خندهمان گرفت. رئیس شبکه گفت 5تا آمبولانس چیه؟ اینجا یک شهر نابود شده! کمکها ساعت 8 به بعد به بم رسیدند».
بگو موهایت بلند است یا کوتاه، گلی بابا!
افشین اسدی: خانه شده بود یک تل خاک؛ عین تمام بم! پدر با ناخنهایش خاک را میدرید؛ زاغچه کوچکش را گم کرده بود. گرمی تنش را از روی خاکها حس میکرد؛ کجایی اشیمشی؟ زیر کدام دیوار، موهای بلند نازنینات را جستوجو کنم؟ این پدر خاکستری، مگر چند خروار خاک را میتواند کنار بزند؟
هنوز فک و فامیل نرسیده بودند؛ آدمهایی که از آبادیها راهی این خرابه بودند.
پدر صبح زود رفته بود. شب قبل برای گلیاش لالایی خوانده بود. گلش را تنها گذاشته بود تا به باغچهاش سری بزند؛ یک خیابان آنطرفتر. زمین که لرزید، او هم روی زمین افتاد اما سقفی نبود که روی سرش خراب شود. روی پا که ایستاد، سراسیمه شد. با همان کفشهای گلی دوید- تمام خیابان مهداب را- تا به خانه رسید. تل خاکی به جایش دید. یاد موهای بلند گلیاش افتاد...
کمکم هوا روشن میشد. خون انگشتاناش، خاک را سرخ کرده بود اما از گلی خبری نبود. همه چیز داغ داغ بود؛ تشکها و بالشها همه پخته بودند اما از گلیاش خبری نبود؛ نبود؛ گم شده بود این اشیمشی کوچک. افتاده بود توی حوض نقاشی لابد...
باید یادش میرفت. دکتر میگفت: «باید فراموش کنی!». شبها یاد آن لالاییها میافتاد و تا صبح بیخواب مینشست؛ روزها هم یاد آن صبح نحس. حوصله نداشت دستش را پهن کند یا برود توی صف سهام زلزله بایستد؛ او سهمش را پیشتر گرفته بود...
عصرهای پنجشنبه همه میروند قبرستان به دیدن مردههایشان؛ او ولی قبری ندارد. مینشیند کنار اجاق هیزمیاش؛ تابستان هم! برای گلیاش آواز میخواند:
گنجشگک اشیمشی / لب بوم ما نشین / بارون میاد خیس میشی...
باغ هم از سیلاب چشماناش سیراب است.
کجایی اشیمشی بابا؟ پشت کدام دیوار جا ماندی؟ برایت گلسر خریدهام؛ بگو موهایت بلند است یا کوتاه؟
کوچه ما گلی است؛ کوچه ما انگار سالهاست که گلی است. بهار نارنجهای سفید از روی درختها میافتند توی گلها و قهوهای میشوند. تو کجایی گلی قشنگم؟ رفتهای زیر گلها؟ قایق چوبی ساختهای و رفتهای شهر پشت دریاها؟
آنجا هم قهرمانان خوابند؟ کجایی قناری بابا؟ برایت گلسر خریدهام با گلهای صورتی. بگو موهایت بلند است یا کوتاه؟
به همکاران سر زدیم
دکتر اسدی میگوید: وقتی کمک رسید و توانستیم بیمارستان را برای مدت کوتاهی ترک کنیم، با چند تا از دوستان رفتیم منزل همکاران تا از آنها و خانوادهشان سراغ بگیریم. به منزل اولین همکارم که رفتیم، دیدیم خانه نیمهویران است اما کسی خانه نیست؛ خیالمان کمی راحت شد.
منزل دومین همکار هم ویران بود اما نه کسی داخل منزل بود و نه ماشینی در پارکینگ. متأسفانه در منزل سومین همکار، صحنه بدی دیدیم؛ دیدیم همکارمان به تنهایی روی تلی از خاک نشسته و زن و 2 دختر و یک پسر و مادر و برادر و زنبرادر و بچههای برادرش همگی زیر خاک مدفوناند.
همکارم برای کاری به خارج از شهر رفته بود. خبر زلزله را که شنیده بود با سرعت دیوانهوار خودش را به محل حادثه رسانده بود و با خانه ویران روبهرو شده بود. سعی کردیم کمکش کنیم. با دست خاک را کندیم، اما هرچه میکندیم به جایی نمیرسیدیم.
کندن خاک بدون ابزار، سخت بود و خاک هم داغ بود. کمکم افراد فامیل همکارمان رسیدند و او را تسلی دادند. ما هم که دیدیم برایش کمک رسیده، به سراغ همکار بعدی رفتیم. خانه همکار بعدی را به سختی شناختیم؛ میان تلی از خاک، شناختن خانهها کار آسانی نبود.
همکار بعدی سرایدارمان بود که خودش و خانوادهاش زیر آوار جان سپرده بودند. تنها موجوداتی که جان سالم به در برده بودند، مرغهای توی حیاط بودند که در لانه توریشان گیر کرده بودند و سروصدا میکردند.
دیدار بعدی
15 روز طول کشید تا دوباره توانستم خانوادهام را ببینم. پدر خانمام اهل سیرجان است؛ به محض اینکه خبر زلزله را میشنود، به بم میآید، به دنبال ما اما به خانه که میرسد، میبیند خانه ما نیمهویران است و ما هم نیستیم.
از مرگ ما مطمئن میشوند و شروع میکنند به گریهوزاری. در راه بازگشت از خانه، خانمام را میبینند. میگویند صحنه روبهرو شدن پدر خانمام و خانمام با هم دیدنی بوده؛ میدویدهاند روی خاک و آجر، زمین میخوردهاند و باز بلند میشدهاند و به سمت هم میدویدهاند؛ خلاصه اینکه پدر خانمام من را پیدا نمیکند و برای من پیغام میگذارد که من بچهها را با خودم به سیرجان بردم. در سیرجان، خانمام تحت معالجه قرار گرفت و بعد برای درمان به تهران رفت.
حالا دیدش بهتر شده و مشکلی ندارد. رباط زانوی خود من هم آسیب دید که موقع کار چون گرم بودم، نمیفهمیدم اما بعد، درد امانم را برید؛ طوری که نمیتوانستم راه بروم.