زمان برای آنها گمشده غریبی است. 4 فصل برای آنها یکی و اساساً فصل محبوب آنها روزی است که مواد خالصتری گیرشان بیاید و کیفور شوند.
وقتی نزدیکتر میروی، همکلامشان میشوی، از دل پر دردشان خبر پیدا میکنی و اینکه چگونه راه زندگیشان شد بیراهه. باید صبورباشی و مرامت شنیدن منهای قضاوت باشد تا بتوانی با اعتنای کامل گوشی برای شنیدن شوی، برای زبانهایی که مدتهاست درددلهای ناگفته را بین سیاهی، تلخی و طعم گس مواد دود میکنند و میفرستند هوا.
قضاوتگر که نباشی خودت را میگذاری جای «حشمت» که عشق نافرجام، 22 سال است او را دودهنشین کرده. احتمالاً ودستکم چند دقیقهای هم که شده در فکر و خیالت «فرشته» میشوی که با اشک از سر خماری و درد میگوید: «زخم زبان زن همسایه من را کارتنخواب کرد.
به مادرم گفته بود این هم فرشته است که تو داری؟ به دیو شبیهتر است.» پیش خودت فکر میکنی چطور میتوانی مرهم دردهای «سامان» و «اکرم»، زوج معتاد و کارتنخواب محله تیردوقلو باشی؟ سامانی که میگوید: «یک روز به عشق مادرم هم که شده ترک میکنم. خودم خرجش را میدهم. فقط یک خواهر دارم و مادرم سر پیری و زمینگیری سربار خانه داماد شده.»
اکرم میگوید: «خیابان هم چرک است هم سرد و هم بیرحم. یک روز دوباره خانم خانه خودم میشوم. سبزه عید سبز میکنم. جلو آینه کرم به دست و صورتم میزنم و به مادر شدن فکر میکنم. باورت میشود چشم بد ما را به این روز انداخته؟» به خودت که بیایی میبینی چقدر زیاد است، تعداد آنهایی که مدتهاست حرفهای ناگفته سنگ زیر سر و درد سینهشان شده است.
همه آنهایی که دلشان برای یک زندگی معمولی لک زده. غم روی غم آنها گذاشتن و قضاوت کردنشان، زهر روی زهر و سیاهی بالای سیاهی است. شاید دلت بخواهد در خیالت هم که شده آنها را بفرستی یک گرمابه عمومی. رخت نو به تنشان بپوشانی و دور سفرهای بنشانی. یک بشقاب سبزی پلو با ماهی داغ شبعید تعارفشان کنی. به سر و ظاهرشان برسی. سفره هفتسین برایشان پهن کنی و بگویی: «همشهری سلام. عیدت مبارک و صد سال به از این سالها. خدا کند امسال سال تو؛ فرصت پاکیات باشد.»