البته آدمهاي سهتر از ما هم در اين دنيا وجود دارند و خدا خيرشان بدهد، چون دل آدم را گرم ميکنند که در سهشدن تنها نيستيم. مثل آن فرد سرخوشي که مخش سه شده بود و درست لحظهي تحويل سال، توي كوچه تير و ترقههاي باقيمانده از چهارشنبهسوري را در ميكرد.
- يکسين
سه روز قبل از تحويل سال، مامان دست مرا ميكشيد تا مبادا با آن قد درازم توي شلوغيهاي خيابان گم شوم. من هم دست داداشكوچكه را چسبيده بودم و دنبال خودم ميكشاندم. بابا پيشاپيش ما مانند راهنماي تورهاي تفريحي حركت ميكرد و آخرين اخبار دستفروشها را به گوش ما ميرساند:
«اين روسري ميفروشه، دو تا پونزده تومن. نميخواين؟ اون كاسهبشقاب ميفروشه، لازم نداريم؟ اوهاوه ببين چي اينجاست! آقا اون پيرهن آرژانتين چنده؟ مسي رو سايز من دارين؟» مامان به راهنماي تور غر ميزد كه بايد زودتر به خريد ميآمديم. بابا هم ميگفت: «اينم يه كيفي داره. ببين، همه گذاشتن واسه دقيقهي نود. راستي اين هفته نود پخش ميشه؟»
- دوسين
سه دقيقه قبل از تحويل سال، به در حمام كوبيدم و گفتم: «بدو بيا. الآن سال تحويل ميشه.» مامان كم و كسريهاي سفرهي هفتسين را جور ميكرد و بابا زنگ در واحد را درست ميكرد. به بابا گفتم: «ولش كن، بذار مهمونا پشت در بمونن. چه حالي ميده، همهش ميگيريم ميخوابيم!» صداي اعتراض مامان كه بلند شد، سهسوته سر کارهايم برگشتم.
- سهسين
اگر سه ثانيه قبل از تركيدن توپ سال جديد، از سفرهي هفتسين عکس ميگرفتيد، ميديديد که عصبانيت از لبخند مامان ميبارد، داداشكوچكه با حولهي حمام از گوشهي كادر به وسط تصوير شيرجه ميرود و پاي من هم توي ظرف سمنو رفته و ظرف به هوا پرتاپ شده است.
درست لحظهاي كه تلويزيون اعلام كرد: «آغاز سال 1397 هجري خورشيدي...» ظرف سمنو، نيمميليمتر با دماغم فاصله داشت.
- چهارسين
عقيدهاي تاريخي وجود دارد كه ميگويد: «قبل از تحويل سال يكي از اعضاي خانواده رو بفرستين بيرون تا بعد از تحويل سال وارد خونه بشه كه حتماً يه آدم خوشقدم، اول سالي اومده باشه توي خونهي تو.» بابا كه سه ثانيه قبل از تحويل سال از خانه بيرون رفته بود زنگ در واحد را زد. مامان كه در را باز كرد، بابا شيرين شد و گفت: «خوشقدم وارد ميشود.»
من پقي زدم زير خنده. بابا گفت: «چيه؟ خوشقدم نديدي؟»
صداي افتادن دوزاريها در فضا پيچيد. همهي نگاهها به پاچهي شلوار بابا خيره ماند. بابا از بس تندتند لباس پوشيده بود، يكي از پاچههاي شلوارش را توي جوراب كرده بود و پيژامهي راهراهش از زير آن يكي پاچهاش بيرون زده بود.
داداشكوچكه گفت: «عجب تيپ سهاي!»
بابا چشمغرهاي رفت و گفت: «بهتر از تيپ حولهايِ توئه بچه.»
- پنجسين
به داداشکوچکه گفتم: «تا سه نشه بازي نشه. از سومين خونه که بيرون بياييم، عيدي رو گرفتيم.» داداشکوچکه هم گفت: «سهزار بده آش!» جلوي در که داشتيم کفشهايمان را ميپوشيديم، خانعمو گفت: «آخآخ، يادم رفت. خانم برو اون کيف پول منو بيار.»
به داداشکوچکه که داشت براي سي و هفتمينبار بند کفشهايش را سفت ميکرد نگاه کردم و چشمک زدم. زنعمو کيف پول عمو را داد. عمو دست مبارک را به سمت جاي اسکناسها برد و يک کاغذ بيرون آورد و داد دست بابا:
«اينم آدرس جديد خونهي پسرم. البته بذار رسم سر جاش باشه و اول اونا بيان.» بعد هم با خباثتي شبيه به خباثت نامادري سيندرلا به ما نگاه کرد و گفت: «آخآخ! بچهها چه زود بزرگ ميشن. انگار همين ديروز بود که جلوي در بهشون عيدي ميداديم.»
- ششسين
به سال نويي که ميگذراندم فکر ميکردم که يکهو يادم افتاد امروز سومين روز سال نو است. براي همين تصميم گرفتم فعاليت مفيدي بکنم تا سال نو را از سهشدن نجات بدهم. اول از هواي بهاري استفاده کردم و يک شعر نوشتم که البته شعر سهاي شد. بعد کاغذ را مچاله و به سمت سطل آشغال شوت کردم که البته خورد توي سر خرسي.
به خرسي که نگاه کردم توي لبخندش يک «عجب آدم سهاي هستي» پنهاني موج ميزد. گفتم: «اصلاً نخواستم بابا.» و تصميم گرفتم بنشينم و تمام طول روز سوم، از پنجره بيرون را نگاه کنم. سه تا پرنده لبهي تراس نشسته بودند و آواز ميخواندند. وقتي دقت کردم، ديدم چه پرندههاي بيادبي بودند. «س» را جوري ميگفتند که انگار سوت ميزدند، اما در واقع داشتند ميگفتند: «سه سه سه!»
- هفتسين
به رسم سنت ديرينهي دانشآموزي که بالأخره بخشي از تکاليف عيد بايد براي دقيقهي نود بماند، در اين غروب مضحک سيزده بهدر، دارم انشا مينويسم؛ انشايي با موضوع معروف «تعطيلات نوروز خود را چگونه گذراندهايد؟» سه قرن است معلمهاي انشا اين موضوع رومخ را براي تعطيلات ميدهند.
من هم براي اينکه انشايم با تمام انشاهاي سه قرن اخير متفاوت باشد، خلاقيت به خرج ميدهم و در بارهي هفتسين مينويسم؛ البته نه هفتسين سر سفره؛ منظور از هفتسين، هفت سهاي است که تعطيلات ما را سه کرد.
_____________________________
تصويرگري: داوود صفري