همشهری آنلاین: پیتر لامارک، استاد فلسفه‌ی دانشگاه یورک، تاکنون مقالات و آثار بسیاری درباره‌ی فلسفه‌ی هنر تحلیلی نوشته است.

به تازگی نشر نو کتاب «فلسفه‌ی ادبیات» لامارک را با ترجمه‌ی میثم محمدامینی راهی بازار کتاب کرده است. نشست ویژه‌ی مرکز فرهنگی شهر کتاب در روز دوشنبه،۲۰ فروردین، به نقد و بررسی این اثر اختصاص داشت که با حضور دکتر امیرعلی نجومیان، دکتر حسین شیخ‌رضایی و دکتر میثم محمدامینی برگزار شد.

  • رمان‌هایی که زیبا نوشته نشده‌اند

در آغاز جلسه دکتر میثم محمدامینی درباره‌ی محتوای کتاب «فلسفه‌ی ادبیات» گفت: در ابتدا به نظر می‌رسد این کتاب صرفا به مواجهه‌ی یک فیلسوف با ادبیات توجه دارد اما این اثر برای علاقه‌مندان به ادبیات هم جالب و خواندنی است و بدون آن‌که کسی آشنایی با مفاهیم فلسفی داشته باشد می‌تواند این کتاب را بخواند. از این جهت کتاب مقدماتی است اما این مقدماتی بودن به معنای سطحی بودن نیست. مباحث بسیاری را بررسی کرده و بحث را به آخرین نظریات حوزه‌ی زیبایی‌شناسی تحلیلی کشانده است. هر چه بیشتر کسی با آثار ادبی دمخور و مانوس باشد، لذت و آگاهی بیشتری از این کتاب کسب می‌کند. این کتاب درباره‌ی ادبیات است و یک اثر ادبی نیست. اشعار و رمانی که در این اثر آمده، صرفا برای تحلیل ادبی است.

وی با اشاره به بررسی ادبیات از دیدگاه رویکرد تحلیلی تصریح کرد: رویکرد تحلیلی مشهور به این است که غیرتاریخی است و خیلی به تاریخ نمی‌پردازد. بلکه به قراردادها و پیش‌فرض‌های پنهان این فعالیت‌ها توجه دارد که چه چیزی به آن‌ها هویتی متمایز می‌دهد ولی تاکید می‌کند که نباید پژوهش بیش از حد انتزاعی باشد و ارتباطش با اثر ادبی از دست برود. لامارک می‌گوید منبع نهایی توجیه این است که دوستداران و ستایندگان ادبیات چه چیزی را قبول دارند. فلسفه‌ی ادبیات شاید عنوان تازه‌ای در رویکرد تحلیلی باشد اما لامارک می‌گوید بوطیقای ارسطو نمونه‌ی خوبی از فلسفه‌ی ادبیات است. می‌گوید تعجب می‌کنم که چرا این سرمشق خوب یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ هم آن را انجام داده، ادامه نمی‌یابد. می‌گوید بوطیقا نمونه‌ی خوبی از فلسفه‌ی ادبیات است چون در ابتدا توصیف دقیقی از موضوع می‌دهد و ماهیت کلی شعر، اشکال، اهداف و موضوعات آن را توضیح می‌دهد. سپس از گونه‌ی خاصی از شعر تحلیلی جامع ارائه می‌دهد و بخش‌های مهم و مفاهیم کلیدی‌اش را برمی‌شمارد و در نهایت آن را با گونه‌ی دیگر مقایسه می‌کند و شباهت‌ها و تفاوت‌های‌اش را بیان می‌کند.

محمدامینی فلسفه‌ی ادبیات را از دید لامارک چنین تبیین کرد: لامارک در این مورد صحبت می‌کند که فلسفه‌ی ادبیات چه نیست. فلسفه‌ی ادبیات، فلسفه در ادبیات نیست و دنبال آموزه‌های فلسفی نهفته در آثار ادبی نیست. فلسفه به مثابه ادبیات هم نیست. بعضی از آثار ادبی وجه فلسفی هم دارند و می‌توان آن‌ها را اثر فلسفی هم نامید مانند رمان تهوع سارتر که توصیف مفصلی از آموزه‌های اگزیستانسیالیسم است.

از قدیم آن‌چه مطرح بوده این است که ادبیات نوعی زیبانویسی است. هر نوشته‌ی زیبایی ادبیات محسوب می‌شود. راسل و چرچیل به دلیل زیبانوسی برنده‌ی جایزه‌ی ادبی شده‌اند. اگر این مطلب را بپذیریم درباره‌ی رمان ناطور دشت یا هکلبری فین چه باید گفت؟ رمان‌هایی که راوی آن‌ها کودک یا مجنون است و کل زیبایی متن به این است که زیبا نوشته نشده‌اند. این‌جا یک سوال مهمی می‌پرسد که آیا ادبیات ذات دارد و می‌توان بین همه‌ی آثار ادبی ویژگی مشترک و جوهری شناسایی کرد و گفت همه‌ی آثار ادبی این ویژگی را دارند؟ مولف در این‌جا وارد بحث‌های نظری می‌شود و می‌گوید بر اساس این‌که به کدام یک از چهار محور جهان، اثر، مولف و خواننده توجه کنیم، برداشتی که از مفهوم اثر هنری ارائه می‌دهیم متفاوت است.

وی در ادامه با اشاره به نظر دانتو در توصیف نهاد ادبیات گفت: دانتو می‌گوید ممکن است دو چیز کاملا از نظر ظاهری شبیه هم باشند اما یکی اثر هنری باشد و دیگری نباشد. می‌گوید این‌ها قابل تشخیص نیستند و فقط نهاد هنر یا ادبیات است که آن‌ها را مشخص می‌کند. دانتو می‌گوید شاید هیچ‌گونه تفاوت قابل ادراک میان اثر هنری و شیئی که اثر هنری نیست وجود نداشته باشد چه برسد به تفاوت درباره‌ی خصوصیات مربوط به زیبایی یا ساختار. فرض کنید چند تابلوی نقاشی مانند هم داریم. همگی بوم‌هایی چهار گوش‌اند که کل سطح‌شان با رنگ قرمز پوشیده شده است. متعاقب نظر دانتو هر یک از این آثار می‌تواند اثر هنری باشد اما آن‌چه این تابلوها را از هم متمایز می‌کند نهاد ادبیات است.

محمدامینی آخرین مساله‌ی طرح شده در کتاب را درباره‌ی نقد اخلاقی برشمرد و تصریح کرد: ارزیابی محتوای اخلاقی آثار ادبی از دوره‌ی یونان باستان وجود داشته است. در ایران هم از گذشته تا امروز سابقه داشته است. لامارک می‌گوید آثار ادبی قطعا محتوای اخلاقی دارند و بر اساس نگاه اخلاقی می‌توان آن‌ها را ارزیابی کرد. پرسشی که برای فیلسوف ادبیات مهم است این است که آیا این ارزش اخلاقی و ارزش ادبی با هم ارتباط دارند؟ آیا اگر دیدگاه‌هایی مذموم در اثری مطرح شود، از ارزش ادبی آن هم می‌کاهد؟ او در این باره دو دیدگاه را بررسی می‌کند: مارتا نوسبائوم معتقد است که ارتباط وجود دارد و وظیفه‌ی اثر ادبی این است که تا حدودی به خواننده تربیت اخلاقی بدهد. پس از آن نظریه‌ی ریچارد پوزنر را طرح می‌کند که معتقد است این ارزش اصیل، ادبی نیست و استفاده‌ی ابزاری از ادبیات است برای تربیت اخلاقی. لامارک این دو دیدگاه را طرح می‌کند و در نهایت دیدگاه نوئل کرول را با عنوان اخلاق‌گرایی متعادل مطرح می‌کند. او معتقد است گاهی نقص اخلاقی اثر هنری می‌تواند نقص زیبایی‌شناختی نیز هم باشد و گاهی فضیلت اخلاقی می‌تواند فضیلتی زیبایی شناختی به شمار آید. کرول معتقد است که روایت‌ها ناتمام هستند و از خواننده می‌خواهند که جزئیات را با قوه‌ی تخیل خود تکمیل کند و به اثر همان شکلی که می‌طلبد واکنش نشان دهد.

  • تعامل میان فلسفه‌ قاره‌ای و فلسفه‌ی تحلیلی

پس از آن دکتر امیرعلی نجومیان درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب «فلسفه‌ی ادبیات» گفت: این کتاب اثر مهمی است که منتظر ترجمه‌اش بودیم. مغتنم است مترجمانی که در حوزه‌ای تخصص دارند به ترجمه بپردازند. ترجمه کتاب نشان می‌دهد که با نگاهی آکادمیک ترجمه شده است. این اثر جدی‌ترین و کامل‌ترین کتاب درباره‌ی فلسفه‌ی ادبیات است که به فارسی ترجمه شده است. سال‌ها پیش کتابی از اسکیلاس به فارسی ترجمه شد که کتاب لامارک از آن بسیار جامع‌تر است. لامارک شخصیت مهمی در این حوزه است. هم ادبیات خوانده و هم فلسفه. گرچه نهایتا استاد فلسفه‌ی دانشگاه یورک است ولی در دوره‌ی لیسانس ادبیات خوانده و تسلطش بر ادبیات در لابه‌لای صفحات کتاب مشخص است. این برای فیلسوف جالب است که این‌همه دقیق اثر ادبی را می‌شناسد و به آن‌ها ارجاع می‌دهد.

وی با اشاره به سال‌ها سابقه‌ی تدریس فلسفه‌ی ادبیات، ده هدف برای فلسفه‌ی ادبیات برشمرد و تصریح کرد: لامارک به خوبی در صفحات اول کتاب می‌گوید که هدف فلسفه‌ی ادبیات این نیست که ادبیات را تعریف کند. متاسفانه یکی از مشکلاتی که در فلسفه‌ی انضمامی وجود دارد این است که گویی در فلسفه‌ی ادبیات باید صرفا ادبیات را تعریف کنیم در حالی که حوزه‌ای که فلسفه‌ی ادبیات دارد، حوزه‌ی بسیار گسترده‌تری است. به نظر من اهدافی که فلسفه‌ی ادبیات دارد در ده دسته جای می‌گیرد: ۱. تعریف ادبیات، ژانرهای ادبی، هدف ادبیات و کارکرد ادبیات؛ ۲. تحلیل فرآیند خلق ادبیات؛ ۳. تحلیل فرآیند دریافت ادبیات، بررسی کارکرد لذت و سلیقه و ارزیابی و قضاوت ادبیات؛ ۴. تعریف دنیای داستانی یا ادبی و رابطه‌اش با دنیای واقعی؛ ۵. تعریف ادبیات معیار؛ ۶. تحلیل فرآیند معناسازی در ادبیات؛ ۷. توصیف مفهوم زیبایی و ارتباط آن با ادبیات؛ ۸. تحلیل سرشت زبان ادبی؛ ۹. مطالعه‌ی اخلاق در فرآیند تولید و دریافت ادبی و ۱۰. آزمودن رابطه‌ی میان هنر و ادبیات.

نجومیان در خصوص نگاه تحلیلی لامارک در اثر تالیفی‌اش گفت: لامارک در ابتدای کتاب اشاره می‌کند که کارش یک پژوهش فلسفی است. یعنی نهایتا کار یک فیلسوف تحلیلی است که می‌خواهد به ادبیات بپردازد. برای لامارک مانند فیلسوفان تحلیلی دیگر سه اصل مهم است: شفافیت، دقت و استدلال. این زبان استدلالی در کتاب مشهود است.در طرح هر مساله‌ای، جنبه‌های گوناگونش را مطرح می‌کند. از نظر استدلال منطقی با نگاه ریاضی‌وار مورد آزمون و خطا قرار می‌گیرد. کتاب طبقه‌بندی بسیار دقیقی دارد و برای تدریس بسیار کتاب خوبی است. مقوله‌ها و نکاتی که در فلسفه‌ تحلیلی مهم است در این کتاب بیان شده است. مساله‌ی زبان، ریاضیات، متافیزیک، معرفت‌شناسی، معناشناسی، صدق و کذب تمام این بحث‌ها، پیش‌فرض‌هایی است که لامارک برای تحلیل دارد. لامارک با یک پیش‌فرض مهم دیگر کارش را شروع می‌کند. پیش‌فرض اصلی او این است که ادبیات یک ابژه‌ی هنری است و اصولا فلسفه‌ی ادبیات برای لامارک زیرمجموعه‌ی چیزی است که ما به آن زیبایی‌شناسی می‌گوییم. همین‌جاست که نقطه‌ی افتراق فلسفه‌ی تحلیلی و قاره‌ای نسبت به ادبیات مشخص می‌شود. این‌که ادبیات را یک ابژه‌ی هنری بشناسیم در واقع متضمن این است که برای این ابژه یک قلمرو، تعریف و اصالت قائل شویم حتا اگر بگوییم اصالت‌گرا نیستیم. فلسفه‌ی تحلیلی مجبور است قدری اصالت‌گرا باشد و به مفاهیم ثابت و مشخصی باور داشته باشد. این‌جاست که گفتمان لامارک دچار تعارض می‌شود او از سویی از ابژه بودن ادبیات صحبت می‌کند و از سویی ادبیات را نهادی تعریف می‌کند. آیا می‌توان این دو را با هم جمع کرد؟ وقتی ادبیات را امری نهادی بشناسیم درگیر گفتمان‌های قدرت، ایدئولوژی‌ها، شان و مرتبه‌ای که فرهنگ برای نهادها قائل است، می‌شویم. لامارک از این حوزه‌ها بحثی نمی‌کند. لامارک بازی ظریفی با ما می‌کند و هر آن‌چه در حوزه‌ی فلسفه‌ی تحلیلی نمی‌آید، زیر عنوان نظریه‌ی ادبی تعریف می‌کند و همان ابتدا تکلیف ما را روشن می‌کند. بارت، دریدا، آلتوسر را فیلسوف ادبی نمی‌داند و نظریه‌پرداز ادبی می‌داند. او درباره‌ی نظریه‌پردازان ادبی می‌گوید کار آن‌ها این است که می‌خواهند بحث‌های جامعه‌شناسی و روان‌شناسی‌شان را بزنند و از ادبیات فقط استفاده ابزاری می‌کنند. تا حدی این نظر درست است و خیلی از این نظریه‌پردازان دغدغه ادبیات ندارند. ادبیات نوعی گفتمان در جهان فرهنگی است که تاثیر و تاثرهایی دارد که برای آن‌ها این تاثیر و تاثرها مهم است. لامارک معتقد است فیلسوفان قاره‌ای اصولا به سرشت ادبیات اهمیت نمی‌دهند چون وقتی راجع به ادبیات حرف می‌زنند درباره‌ی آن به اجماع نمی‌رسند و می‌گویند ادبیات هر آن چیزی است که آن را ادبیات می‌گویند و می‌خوانند.

وی با اشاره به این‌که لامارک بحثی درباره‌ی پارادوکس داستان طرح می‌کند که موضوع ظریف و جالبی است؛ تصریح کرد: اگر به عنوان خواننده می‌دانیم که جهان داستانی جهان ساختگی است چرا حس لذت و ترحم داریم. لامارک سعی می‌کند با استفاده از این مسائل نظریه‌ی اندیشه را طرح کند. می‌گوید شاید بشود گفت خیال روشن و واضح می‌تواند جایگزینی برای باور باشد. مطابق این نظریه، خواننده با تجسم رویدادها و شخصیت‌های داستانی در ذهن خود ممکن است واقعا بترسد، احساس ترحم کند، میل و کشش در او پدید آید یا حس ستایش در او برانگیخته شود. این سازوکار علّی است. بحث علیت، بحث فلاسفه‌ی تحلیلی است. فیلسوفان قاره‌ای هم به این پارادوکس داستان جواب‌هایی داده‌اند. میلر، ایگلتون و اتریج هر سه اعتقاد دارند آن چیزی که سبب می‌شود ما در زمان خواندن اثر ادبی فراموش کنیم که یک اثر ساختگی می‌خوانیم این است که ما یک پدیده‌ی فراواقعی مواجه می‌شویم. میلر معتقد است وقتی وارد ادبیات می‌شویم وارد دنیای فراواقعی می‌شویم. یکی از تفاوت‌های مهم فلسفه‌ی تحلیلی ادبیات و فلسفه‌ی قاره‌ای ادبیات این است که فیلسوف‌های قاره‌ای به زمینه‌ای که اثر در آن تولید و خوانده می‌شود خیلی توجه می‌کنند. لامارک در کتاب به این موضوع می‌پردازد اما به نظر می‌آید نوع پرداخت او در این اثر فقط به این خاطر است که بگوید به این موضوع اشاره و توجه کرده است اما واقعیت این است که یکی از مشکلات کتاب بی‌توجهی به زمینه‌های تاریخی، فرهنگی، قومی، دینی، جغرافیایی است که به نظر می‌آید که مهم است. لامارک در فرآیند استدلال خودش به نظر مخالفانش احترام می‌گذارد و در بسیاری از مواقع هم با گشاده‌دستی برخی از دیدگاه‌های فلسفه‌ی تحلیلی را در این کتاب تعدیل می‌کند. اما به نظر می‌آید مشکلی که در فلسفه‌ی ادبیات وجود دارد این است که فیلسوفان تحلیلی می‌توانند از فلسفه‌ی قاره‌ای استفاده کنند چون فلسفه‌ی قاره‌ای می‌تواند به نقاط کوری که فلسفه‌ی تحلیلی توجه نکرده، بپردازد و فلسفه‌ی قاره‌ای از شفافیت، استدلال و دقت فلسفه‌ی تحلیلی می‌تواند بهره بگیرد.

  • نظریه‌ی علم جز روایت چیزی نیست

دکتر حسین شیخ‌رضایی در ادامه‌ی نشست به نحوه‌ی تعریف فلسفه‌های مضاف پرداخت و گفت: فلسفه‌های مضاف را این طور تعریف می‌کنند: سطح اولی هست که پدیده‌ای در آن است. در سطح دوم کسانی هستند که این پدیده را مطالعه می‌‌کنند و در سطح سوم کسانی هستند که کار شاغلین در مرحله‌ی دوم را تحلیل و تبیین می‌کنند. اگر با این تعریف بخواهیم به سراغ فلسفه‌ی ادبیات برویم باید بگوییم ما جهانی داریم به اسم متن ادبی و کسانی که آن را مطالعه می‌کنند یعنی منتقدان ادبی و کسانی که کار منتقدان را مطالعه می‌کنند که اسم آن را در این کتاب فرانقد می‌گذارد. لامارک اشاره می‌کند فلسفه ادبیاتی که مد نظر من است با فرانقد به کل متفاوت است و اصلا از این نوع نیست. کلا نگاه منفی به نقد ادبی و نظریه ادبی دارد. اما برخی فلسفه‌ها مستقیما به خود پدیده می‌پردازند مانند فلسفه‌ی ورزش. یعنی این طور نیست که یک عده‌ای ورزش بکنند، یک عده ورزش را تحلیل بکنند مثل گزارشگر ورزشی و فیلسوف ورزش کار آن‌ها تحلیل بکند.

فلسفه‌ ورزش مستقیما به خود آن پدیده می‌پردازد. شاید به نظر برسد فلسفه‌ی ادبیات از سنخ فلسفه‌ی ورزش، فلسفه‌ی عدالت باشد و واقعا به خود آن پدیده می‌پردازد. مساله این است که اصلا ادبیات بدون حضور گروهی که اسمشان منتقد ادبی است وجود ندارد. لامارک به ما می‌گوید که طرفدار نظریه‌ی نهادی یعنی یک متن واحد در یک جهان اجتماعی دیگر متن ادبی نیست اگر آن نهاد، متن را به رسمیت نشناسد. منتقدان ورزش نقشی در تعریف ورزش ندارند. درباره‌ی ادبیات این مساله وجود دارد که با این‌که فیلسوف ادبیات مستقیما به پدیده‌ی ادبی می‌پردازند اما این پدیده ذاتا برساخته‌ی اجتماعی است و ذاتا باید یک جامعه ادبی وجود داشته باشد که آن را به عنوان اثر ادبی بپذیرد که فیلسوف راجع به آن تحلیل فلسفی کند. این نشان می‌دهد که یک مقداری وضعیت فلسفه ادبیات به دیگر فلسفه‌هایی که به غلط مشهور به مضاف است، متفاوت است.

شیخ‌رضایی با اشاره به این‌که فلسفه‌های قاره‌ای در پایان کار پیشنهادهای ایجابی بیشتری در اختیار ما قرار می‌دهند ولی در فلسفه‌های تحلیلی با پیشنهادهای سلبی مواجهیم. به فصل ششم کتاب، درباره‌ی صدق، اشاره کرد و درباره‌ی نحوه‌ی طرح بحث این فصل گفت: سوال اصلی که در فصل ششم مطرح شده این است که آیا ارزش ادبی یک اثر ربطی به میزان صدق و حقیقتی که راجع به جهان می‌گوید دارد؟ یا نازیبایی و بی‌اهمیتی یک اثر ربطی به مقدار کذب‌هایی که می‌گوید دارد یا ندارد؟ وقتی راجع به صدق در ادبیات صحبت می‌شود دو نوع تقسیم‌بندی کلی داریم: کسانی که وقتی از صدق صحبت می‌کنند به معنای تحت‌اللفظی آن را به کار نمی‌برند و به معنای استعاری‌اش به کار می‌برند. رابطه صدق و اثر ادبی چیست؟ هر اثر ادبی خواه‌ناخواه، در هر ژانری که نوشته شده باشد چیزهایی درباره‌ی جهان، مستقیم یا غیرمستقیم، به ما می‌گوید. حتا گاهی آثاری نوشته می‌شوند تا این صدق‌ها را بازگو کنند مانند رمان‌های تاریخی. آیا این به معناست که وقتی گزاره‌های درستی درباره‌ی جهان در یک اثر بیشتر شود، ارزش ادبی آن بیشتر است و اگر کذب در اثری باشد یعنی ارزش ادبی آن کمتر است؟ لامارک به ما می‌گوید که اصلا این طور نیست. اگر این طور بود کتاب‌های راهنما که در آن پر از شماره‌های تلفن است باید بهترین آثار ادبی می‌شدند چون پر از صدق‌اند. چه صدق‌هایی مهم است؟ پیشنهاد دوم این است که بگوییم صدق‌هایی مهم هستند که به ژانر اثر مربوط‌اند. قیدی وجود دارد. اگر رمان تاریخی است صدق‌هایی که درباره‌ی آن دوره‌ی تاریخی است اهمیت دارد نه حقایقی درباره‌ی فیزیک و شیمی. پس ژانر اثر تعیین می‌کند کدام صدق‌ها وزن و اهمیت دارد. نویسنده می‌گوید پس در این‌جا راجع به پایبندی به قواعد یک ژانر ادبی صحبت می‌شود نه صدق.

پیشنهاد بعدی این است که صدق‌هایی که به اثر ادبی ارزش می‌دهد صدق‌های کلی است. حرف‌های جهان‌شمول، مثل گزین‌گویه‌ها و ضرب‌المثل‌هاست که اگر در اثر ادبی باشد به اثر ارزش می‌دهد. این مساله را هم به سرعت رد می‌کند. گام بعد این است که بگوید صدقی به اثر ادبی ارزش می‌دهد که بتوان از اثر استخراج کرد. در این‌جا نویسنده چرخشی انجام می‌دهد و می‌گوید چرا باید بگوییم صدق چیزهای درستی درباره‌ی جهان است؟ صدق یعنی هر چه بتوان یاد گرفت و آموخت. چیزهایی که می‌آموزیم فقط از سنخ واقعیت است؟ ما مهارت می‌آموزیم که صادق است. پیش‌فرضی که مطرح می‌شود این است که صدق ادبیات از سنخ مهارت است نه از سنخ گزاره. مثلا من چه مهارت‌هایی می‌توانم از آثار ادبی بیاموزم؟ می‌توانم یاد بگیرم تا خودم را جای دیگران قرار بدهم. این یک مهارت است و اگر ادبیات کمکی به اخلاق کند همین است که کمک می‌کند جهان را از منظر دیگران ببینیم و تصمیم اخلاقی هم این است که دیگری را وارد ملاحظاتم کند. پس من یک مهارت می‌آموزم نه گزاره. مهارتِ جهان را از چشم دیگری دیدن. دوباره نویسنده مثال‌های نقضی می‌آورد و می‌گوید لزوما این طور نیست که هر مهارت مبتنی بر همدلی و هر گسترش تخیلی، مثبت باشد. پیش‌تر می‌گوید فلاسفه از یک صدق نوع سوم هم صحبت کرده‌اند که من می‌دانم در چنین وضعیتی بودن به چه می‌ماند. شاید ادبیات با این نوع صدق در ارتباط است و برای این هم مثال‌های نقض می‌آورد. خواننده می‌رسد به جایی که نویسنده باید جمع‌بندی بکند. اما اگر فصل ششم را نگاه کنیم خیلی کوتاه و مختصر لامارک می‌گوید من به این باور دارم که ارزش ادبی به مقدار زیادی از صدق مستقل است. دلیل و استدلال محکمی ندارد. یعنی اگر همه‌ی گزینه‌ها رد شده است برای این است که بگوییم درست است که صدق خودش ارزشمند است اما ارزش ادبی ندارد. آن چیزی که لامارک نمی‌بیند این است که وقتی از رابطه صدق و ادبیات صحبت می‌کنیم این مهم است که گفتند ادبیات، خصوصا داستان و روایت، بیش از آن‌که به ما یاد بدهد چه چیزهایی در جهان درست است، ما را قانع می‌کند که چرا فلان چیز برای فلان کس درست است.

به جای این که بگوید جهان چگونه است، به ما یاد می‌دهد چرا فلان جمله برای فلان کس درست است. ادعا می‌شود که ادبیات صدق می‌سازد نه این‌که فقط صدق‌هایی که همه از پیش می‌دانیم در آن منعکس می‌شود. صدق می‌سازد یعنی ما را قانع می‌کند که قبول کنیم فلان چیز درست است. نه این‌که چیزهایی که از قبل در نظر ما درست بوده است، ادبیات منعکس کند. هنر ادبیات این است که ما را به این سمت می‌برد که فلان چیز درست است. یک اختلاف مشربی وجود دارد بین رابطه‌ی تاریخ و ادبیات. صدق ادبی تحلیل و تحویل می‌شود و چیزی نیست جز صدق‌های تاریخی. در حالی که گروه دوم که از آن‌ها بحثی نمی‌شود و حرف جالبی می‌زنند می‌گویند وقتی می‌خواهید ببینید چه چیزهایی صدق تاریخی‌اند باید ببینید چه داستانی برای شما روایت شده
​​
که قانع شده‌اید آن درست است. یعنی آن‌چه اصیل است صدق ادبی به معنای خاص است. قانع کردن به پذیرش این که فلان چیز صادق است. صدق تاریخی هم قابل تحویل به این است. تاریخ هم داستان و روایتی است که به نحو خاصی اگر گفته شود ما قانع می‌شویم که فلان چیز صادق است. در واقع به جای صدق، صادق برای یک کسی داریم. برای کسی که فراز و نشیب داستان را طی کرده است. سوال قابل توجه که این‌جا مطرح نمی‌شود این است که ادبیات چه تکنیک‌هایی دارد که ما را قانع می‌کند چیزی را صادق بینگاریم. این سوال مهم‌تری در رابطه‌ی صدق و ادبیات است. از قضا اگر تحلیل کنیم و ببینیم ادبیات چه تکنیک‌هایی دارد که ما را قانع کند یک چیزی را صادق بینگاریم جاهای دیگر هم از این تحلیل می‌توانیم استفاده کنیم. خیلی‌ها می‌گویند نظریه‌ی علمی هم چیزی جز روایت نیست. بنابراین فکر می‌کنم جنبه‌ی دوم قضیه مغفول مانده است.