آذر اسدی کرم: ههمشهری خانواده و ناگفته‌های یک سال سرک کشیدن در زندگی دیگران

همه چیزها قرار است با هم جمع شوند؛ همه چیزها قرار است در چند صفحه با هم جمع شوند؛  قرار است چیزهایی با هم جمع شوند که در ظاهر متناقض هستند؛ می‌خواهیم در همشهری خانواده صفحه گفت‌وگو راه بیندازیم؛ صفحه‌هایی که چند ویژگی متناقض را با هم داشته باشند. قرار است با آدم‌ها درباره زندگی صحبت کنیم؛ درباره خودشان و زندگی، زندگی خودشان.

نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم؛ نه نمی‌دانیمی از جنس نمی‌دانیم‌های احمقانه! نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم که احساس نکنیم اشتباه کرده‌ایم. می‌خواهیم با آدم‌ها درباره رابطه حرف بزنیم بدون اینکه فضولی باشد. می‌خواهیم با آدم‌ها درباره رابطه حرف بزنیم بدون اینکه بخواهیم همه چیز را شخصی کنیم. همه کارها را با هم می‌خواهیم انجام دهیم؛ هم می‌خواهیم ور کنجکاو ذهن مخاطب را راضی کنیم، هم می‌خواهیم آدم‌ها فکر نکنند ما چند تا فضول هستیم که وسط زندگی‌شان افتاده‌ایم، هم می‌خواهیم با آدم‌هایی حرف بزنیم که شما می‌شناسیدشان و دوستشان دارید و هم می‌خواهیم گفت‌وگو‌ها خانوادگی باشند و این سخت‌ترین قسمت ماجراست؛ قسمتی که توضیح دادن‌اش برای آدم‌ها خیلی سخت است. می‌دانید، خانواده از اسرار ما ایرانی‌هاست؛ چرایش را هم نمی‌دانستم، ولی حالا کم‌کم دارم می‌فهمم.

پیداکردن اولین آدم برای اولین گفت‌وگو هم یک داستان جدید است. دنبال آدمی می‌گردیم که حرفمان را بفهمد؛ آدمی که خوب گوش کند تا حرفمان را بفهمد. این آدم باید یک آدم مشهور هم باشد و این هم خیلی وقت‌ها یکی ازقسمت‌های دردناک ماجراست؛ وقتی در دفتر مجله، همه آدم‌ها درباره مشهوربودن یک آدم نظر می‌دهند و بعضی‌ها به نظر بعضی‌ها مشهور هستند و به نظر بعضی‌ها نیستند.

گفت‌وگو با حشمت مهاجرانی - مربی‌ای که 6 بار ایران را قهرمان آسیا کرده - بعد از آمدن او به ایران انجام شد، آن هم در خانه یکی از دوستان آنها. در مدت گفت‌وگو آدم‌های مختلف می‌آیند و می‌روند، حشمت مهاجرانی هم زیرلبی توضیح می‌دهد که هر کدام آدم‌ها چه کسی است. حشمت‌خان که بعد از سال‌ها آمده ایران بماند، می‌گوید:«وطن تعبیر همه خواب‌های من است».

درباره اولین آدم زود به نتیجه می‌رسیم. دور و بر‌تان چند نفر سراغ دارید که خوب به حرف‌هاتان گوش دهند؟ حالا بیایید فکر کنید که چند نفر بین آدم‌های مشهور می‌توانید پیدا کنید که به حرف‌هاتان گوش دهند و به مجله‌ای که شماره اولش هم در نیامده اعتماد کنند. این آدم اولی باید چند تا ویژگی داشته باشد؛ باید رابطه را بفهمد، باید توانسته باشد در این دنیا به شیوه خودش زندگی کند و... این هم یکی از ملاک‌هامان برای گفت‌وگو بود که یادم رفت بنویسم؛ اینکه آدمی که می‌خواهیم با او حرف بزنیم، زندگی‌کردن را بلد باشد، به شیوه خودش حرف بزند، به شیوه خودش راه برود، به شیوه خودش بخندد، به شیوه خودش حضور داشته باشد. فرهاد آئیش و مائده طهماسبی از آن دسته آدم‌ها هستند؛ آدم‌هایی که زندگی‌کردن را بلدند؛ از آن آدم‌هایی که وقتی زنگ می‌زنی و روی پیام‌گیر تلفن‌شان برایشان پیام می‌گذاری، زنگ می‌زنند؛ این را روی پیام‌گیرشان هم گذاشته‌اند؛ «متاسفانه الان نمی‌توانیم پاسخگوی تماس شما باشیم. اسم و شماره تلفن خود را بگذارید، حتما با شما تماس می‌گیریم». آدم‌های گفت‌وگوی اول باید یک ویژگی دیگر هم داشته باشند؛ به خودشان مطمئن باشند و آن‌قدر اعتماد به نفس داشته باشند که اگر مجله‌ای که هنوز نبسته‌ایم‌اش، خوب درنیامد، احساس ضرر نکنند. آئیش و طهماسبی این ویژگی را هم داشتند.

آئیش: کسی که مریض است و فقط این حس را داردکه بهتر می‌شود، خوشبخت است. خوشبختی یک احساس است که بعضی‌ها دارندو بعضی‌ها ندارند. من و مائده زندگی‌مان را دوست داریم و به ما خوش‌می‌گذرد. چیز عجیب و غریب و گنده و غیر معمولی‌ای هم نیست؛ فقط یک زندگی است؛ زندگی‌ای که در آن کار هست، بیکاری هست، با هم غذا درست می‌کنیم، به مادرهامان سر می‌زنیم و همین حالت‌هایی که همه دارند.

طهماسبی: وقتی کسی می‌خواهد برود، هیچ چیز او را پشیمان نمی‌کند. اگر رمل و اسطرلاب هم کنی، آب در کفش‌هایش هم بریزی، دماغت را هم عمل کنی، موهایت را هم رنگ کنی، او می‌رود.

این خانه یک طبقه دیگر هم دارد. مادر آئیش طبقه اول این خانه 2 طبقه زندگی می‌کند و فرهاد آئیش و مائده طهماسبی طبقه دوم.
ماه منیر از آن خانم‌های خاص روزگار است. حالا 90 سالش است و یک سلام کافی است تا تو را به چای مهمان کند. چای او همیشه تازه‌دم است. می‌گوید :« یک روز حمید جبلی از من پرسید که وقتی تنهایی، اگر لامپ بسوزد چه کار می‌کنی؟ گفتم که می‌روم توی کوچه، اولین مردی را که دیدم می‌گویم بیاید لامپ را عوض کند! جبلی بر اساس همین جمله، یک فیلم ساخته به اسم «ساعت» که مرحوم رقیه چهره‌آزاد در آن فیلم نقش من را بازی کرد». آشنایی با ماه منیر از برکت‌های کار در همشهری خانواده بود.

مهمان‌های عیدمان هرکدام یک قصه دارند. بعد از کلی بحث، برای عیدمان 3 مهمان انتخاب می‌کنیم؛ مهدی و فاطمه کروبی به عنوان سیاسی‌ترین خانواده سال، احمد بیگدلی - برنده جایزه کتاب سال - و همسرش و ایرج ملک پور، آقای تقویم ایران. وقتی به در خانه کروبی‌ها می‌رسم، یک ماشین پژو ظاهر می‌شود. 4 نفر داخل ماشین نشسته‌اند و یک نفر پیاده می‌شود.
- با کی کار دارید؟
با آقای کروبی قرار دارم.
یک کاغذ در می‌آورد.
- خانم اسدی از همشهری خانواده، بفرمایید.
خانم کروبی مهمان‌دوست است. می‌گوید: «نمی‌خواهیم این جوری مهمان‌هامان اذیت شوند، حاج آقا هم دوست ندارد ولی می‌گویند چاره‌ای نیست».
در مدت گفت‌وگو، آقای کروبی بیشتر حرف می‌زند. وقتی سؤالی می‌پرسم، حاج‌خانم به آقای کروبی نگاه می‌کند؛ یعنی تو شروع کن و او شروع می‌کند. گاهی سؤالی می‌کنم که منظور اصلی‌ام از طرح آن سؤال را خانم کروبی زودتر می‌فهمد؛ آقای کروبی شروع می‌کند به پاسخ دادن اما خانم کروبی آرام می‌گوید: «من می‌فهمم شما چه می‌گویید». مهمانی خانه کروبی‌ها 4ساعت طول می‌کشد؛ مهمانی‌ای که آخر سر می‌رسد به انتخابات قبلی ریاست جمهوری.

دیروز پرونده‌اش را گرفتم؛ سرطان استخوان دارد و مدتی است دنبال مرکزی می‌گردد که واقعا از او حمایت کند. دیروز پرونده‌اش را گرفتم که به دست خانواده دهش‌پور برسانم تا زیر نظر مرکز مرحوم بهنام دهش‌پور درمان شود. گفت‌وگو با خانواده دهش‌پور که مرکز خیریه کمک به بیماران سرطانی را اداره می‌کنند، حتما یکی از چیزهایی بود که به کار مجله همشهری خانواده برکت داد. این را همان هفته که گفت‌وگو چاپ شد فهمیدم. فردای روزی که گفت‌وگو چاپ شد، یکی از خواننده‌ها از اصفهان زنگ زد که دخترم سرطان گرفته و مدتی است دنبال مرکز خیریه‌ای می‌گردم که وقتی می‌آییم تهران به خودمان هم جا بدهند و مرکز بهنام دهش‌پور این کار را می‌کند. وقتی خانم لاجوردی - مادر بهنام - داستان سرطان گرفتن بهنام و فوتش را تعریف می‌کند، چند بار گریه‌اش می‌گیرد. ضبط را خاموش می‌کنم و می‌گویم: «ادامه نمی‌دهیم». می‌گوید: «ادامه بدهیم؛ می‌خواهم کاری که بهنام کرده، رواج پیدا کند». اشک‌هایش را پاک می‌کند و از شب فوت بهنام می‌گوید.
هنوز پرونده بیمارهای سرطانی را می‌گیرم تا به دست خانواده بهنام برسانم. عمرشان همیشه با برکت باشد!

طلایی: بیشتر آدم‌ها حرف‌هاشان درباره بقیه آدم‌هاست؛ ما نمی‌خواهیم درباره دیگران حرف بزنیم.
- خب، درباره مردم حرف نزنید، یک چیز دیگر بگویید.
سمسار: ما هر دو کم‌حرفیم؛ ایشان بیشتر. بعضی وقت‌ها می‌گویم خب، یه چیزی بگو! می‌گوید که چی بگم؟ می‌گویم  امروز چه کار کردی؟ بعد شروع می‌کند به تعریف‌کردن. ما حرف خاصی نداریم.

گفت‌وگو با نجف دریابندری و فهیمه راستکار در 2 نوبت انجام می‌شود؛ مهربانی می‌کنند و گفت‌وگو 8 ساعت طول می‌کشد. نجف دریابندری در کرج زندگی می‌کند. آن روزها دریابندری همه هفته را کرج بود و فقط پنجشنبه و جمعه به تهران می‌آمد و فهیمه خانم همه هفته تهران بود. دریابندری پس از سکته‌ای که 3 سال پیش کرده، گوشش کمی ضعیف شده. فهیمه خانم می‌خندد و می‌گوید: «گوشش ضعیف نشده، این جوری راحت‌تر است. چیزهایی را که بخواهد جواب می‌دهد، چیزهایی را که نخواهد نمی‌دهد!». دریابندری می‌خندد؛ یعنی حرفت را شنیدم. دریابندری بی‌خیال حرف می‌زند؛ فقط وقتی می‌خواهد درباره جایزه‌هایی که در کودکی می‌بایست می‌گرفته و نگرفته حرف بزند، غمگین می‌شود؛ غم یک انسان بزرگ وقتی به رؤیاهای کودکی‌اش فکر می‌کند.

با رامبد جوان و ماندانا روحی در یک کافه قرار می‌گذاریم. حواسمان هست که خانم سردبیر نفهمد چون می‌گوید قرار را به هم بزنیم و برویم خانه‌شان. من امیدوارم بعد از یک ساعت گفت‌وگو، با آنها دوست شویم و برویم خانه‌شان. بعد از 2 ساعت کافه‌دارها می‌خواهند تعطیل کنند. آقای جوان می‌گوید:
«شما چند وقت است پارک ملت نرفته‌اید؟» می‌گویم: «هفته پیش رفتم». می‌گوید: «پس برویم خانه، هر چند خانه خیلی به هم ریخته است». با پیتزاهایی که آقای جوان می‌گیرد، می‌رویم خانه. تا ساعت 3 حرف می‌زنیم و عکس می‌گیریم و همه بین خواب و بیداری از هم خداحافظی می‌کنیم.

نگار نیکخواه آزاد می‌گوید :« دلم می‌خواهد یک قیچی بردارم موهای پدرم را کوتاه کنم. یک بار خواب بود، با قیچی سراغش رفتم ولی بیدار شد». وحید نیکخواه آزاد جلوی دوربین عکاس‌مان است و من و نگار پشت دوربین که نگار این را می‌گوید. نیکخواه آزاد خیلی جدی می‌گوید: «کوتاه می‌کنم، اشکالی ندارد». نگار می‌گوید: « نه، نمی‌گذارد».

یک گفت‌وگو پر از حرف‌هایی که هر دو می‌دانیم نمی‌توانیم چاپ‌شان کنیم. با سید مهدی شجاعی گفت‌وگویی انجام دادیم که در بقیه گفت‌وگوها تکرار نشد؛ گفت‌وگویی درباره اینکه مگر قرار است درخانواده چه اتفاقی بیفتد که این‌قدر درباره‌اش حرف می‌زنیم.
گفت‌وگوی ما صریح است؛ راحت سؤال می‌کنم و  راحت جواب می‌دهد .

بهزاد فراهانی و فهیمه رحیم‌نیا درباره همه چیز حرف می‌زنند؛ درباره کار، زندگی و عکس‌هایی که پر از خاطره‌اند. صبح زود برای گفت‌وگو می‌رویم؛ هر دوشان یا تازه از خواب بیدار شده‌اند یا ما بیدارشان کرده‌ایم. بعد از گفت‌وگو هم به دعوت بهزاد فراهانی می‌رویم سراغ عکس‌هایی که از سال‌های دور دارد. عکس‌ها یا به دیوارند یا لای کتاب‌ها در صندوق قدیمی. بعد هم می‌رویم برای ناهار. خانم رحیم‌نیا هر خوراکی‌ای که در یخچال دارد می‌آورد و ما 3 نفر هستیم که به آنها حمله می‌کنیم.

هرکدام از آدم‌ها یک قصه‌اند؛ قصه‌هایی‌که وقتی می‌روی با آنها حرف می‌زنی- وقتی به خانه‌ای می‌روی که آنها همه روزها و لحظه‌هاشان را در آن می‌گذرانند- می‌خوانی‌شان؛ بعضی‌هاشان شیرین‌اند، شیرین شیرین. روزی که می‌خواهم برای مصاحبه با علی نصیریان و همسرش بروم، سرما خورده‌ام. چند روز است سر کار نرفته‌ام اما مجبورم برای مصاحبه بروم. علی نصیریان و همسرش - مینو خانم بیات - می‌فهمند بیمارم، مهربانی می‌کنند و خودشان مصاحبه را پیش می‌برند؛ با هم حرف می‌زنند و رعایت حال روزنامه‌نگاری را می‌کنند که باید در بیماری هم سر مصاحبه حاضر شود و لبخند بزند.

صحبت با خانواده فیروز کریمی، هم برای ما خاطره شد، هم برای خواننده‌ها. گفت‌وگو با فیروز کریمی، هم خیلی آسان است، هم خیلی سخت. آسان است برای اینکه فیروز کریمی از آن دسته آدم‌هایی است که درباره هرچیزی با او صحبت کنی، جالب است چون او حرف‌های جالبی در ذهنش آماده دارد؛ سخت هم هست چون او می‌تواند گفت‌وگو را به هر سمتی که دوست دارد ببرد و تو فکر کنی این وسط من چه‌کاره‌ام؟ این اتفاق دراین گفت‌وگو نیفتاد. کریمی و خانواده‌اش خودشان را به گفت‌وگو سپردند و ما هم ادامه دادیم. وقتی با عکاس مجله از کرج به تهران می‌آیم، زمانی است که اتوبان بسته است و ساعت 3 صبح - وقتی در خواب رانندگی می‌کنم - به خانه می‌رسم.

باید در خانه دنبالشان بگردی؛ آن‌قدر آدم‌های مختلف از در و دیوار این خانه می‌ریزند که باید بینشان دنبال شقایق دهقان و مهراب قاسم‌خانی بگردی. دهقان و قاسم‌خانی از معدود آدم‌های واقعی این گفت‌وگوها بوده‌اند؛ آدم‌هایی که از حرف‌زدن نمی‌ترسیدند و هی فکر نمی‌کردند چیزی نگویند که بعدا به خودشان بر بخورد. این هم از مشکل‌های گفت وگوهای مهمانخانه بود؛ بعضی آدم‌ها حرف‌هایی می‌زدند، بعد حرف‌ها به خودشان برمی‌خورد. شقایق دهقان و مهراب قاسم‌خانی آن قدر راحت هستند که تو هی از روی این مبل بلند شوی و روی مبل دیگری بنشینی و آنها نه غر بزنند، نه حواسشان پرت شود.

وقتی به خودت ایمان داری، وقتی می‌دانی درباره کارهایی که انجام داده‌ای فکر کرده‌ای، می‌توانی درباره‌شان صحبت کنی؛ مثل عاطفه میرسیدی
- مجری اخبار سلامت تلویزیون- که می‌گوید :«وقتی آن اتفاق بد در زندگی‌ام افتاد، به خودم گفتم که زندگی‌ام یک داستان است و این مشکل برای شخصیت زن داستان اتفاق افتاده؛ اگر آن زن چه کاری انجام می‌داد من دوستش داشتم... و همان کار را انجام دادم». بعضی‌ها می‌توانند درباره مشکل‌هاشان حرف بزنند چون به آنها فکر کرده‌اند.

حمید استیلی و فتانه فدایی آن قدر مرتب و شسته‌رفته حرف می‌زنند که حتی لازم نیست یک سؤال را هم عقب و جلو کنی. پرسپولیسی‌ها این‌جوری‌اند دیگه!

هرکدام‌شان یک قصه‌اند؛ قصه‌هایی که بیشترشان شیرین‌اند؛ مثل بیشتر آدم‌ها که یک ظرف عسل هستند که چند تا دانه فلفل هم داخلش است. بعضی گفت‌وگو‌ها را شما خیلی دوست داشتید و عکس‌العمل نشان دادید اما بعضی وقت‌ها که ما فکر می‌کردیم خیلی گفت‌وگوی خوبی انجام داده‌ایم، شما هیچ عکس‌العملی نشان ندادید. بعضی وقت‌ها مهمان‌ها راحت‌پذیرفتندمان و زود اخم‌هاشان باز شد و از قالبشان درآمدند، ‌بعضی وقت‌ها هم بعد از 4 ساعت توانستیم نیم ساعت گفت‌وگویی که می‌خواستیم را انجام دهیم. بعضی وقت‌ها مهمان‌ها بدقولی کردند و ما هی شرمنده خیلی‌ها شدیم، بعضی وقت‌ها هم گفت‌وگوها واقعی نشدند و ما هر کاری کردیم یخشان آب نشد. گاهی آنها جوابی برای سؤال ما نداشتند و چشم‌هاشان هی می‌گفت: « برو بعدی». در بین همه این حرف‌ها و خاطره‌هایی که خیلی‌هاشان را هم نمی‌شود نوشت، چند جمله از همه پررنگ‌تر است، آن هم تشکر از همه آدم‌هایی است که باورمان کردند، ما را که خودمان، خودمان را به خانه‌شان دعوت کرده بودیم(!) پذیرفتند، ما را به خلوتشان راه دادند و بهترین میزبانان دنیا بودند. حوصله آنها، مهربانی‌شان و تشکر ما از آنها، مهم‌ترین بخش این خاطره‌هاست.