تاریخ انتشار: ۸ دی ۱۳۸۶ - ۱۶:۲۹

یادداشت‌هایی درباره سالگرد همشهری خانواده از مجموعه انتشارات موسسه همشهری

100 سال تنهایی
جلیل اکبری صحت
1 - این تجربه جالبی است برای من؛ هم از نظر فرم و هم محتوا.

از نظر من جالب است که بدانم مخاطبان مجله چی می‌خواهند و رؤسای مجله آنها را به چه زبانی ترجمه می‌کنند و اینکه، چقدر می‌توانیم به هدف آنها نزدیک شویم.  لازم است بگویم بیشترین زحمت صفحات تماشاخانه را کریم نیکونظر می‌کشد که هم اهل دل است و هم اهل آبادان و سینما را هم عین کف دستش دوست دارد!
از نظر محتوا با آن چیزی که فکر می‌کردم - به دلیل تبعیت از فرم - فاصله داریم اما تجربه جالبی است؛ به خاطر اینکه این‌دفعه نظر مسئولان محترم بر نظر ما چربیده؛ حتی از این هم احساس خوبی دارم.
2 - اگر کسی باور نمی‌کند که خانم‌ها بعد ترک‌ها (ما ترک‌ها) بدون خونریزی همه‌جا را گرفته‌اند، سری به اینجا بزند لطفا.
3 - اگر کسی می‌خواهد تفاوت ‌آرا را به چشمان خود ببیند، سری به جلسات هفتگی بزند که گاهی حرف رئیس هم خوانده نمی‌شود!
البته با گوش حساس تشریف نیاورید!
4 - این یک سنگ است؛ سنگی برای دوستانی که نشانه می‌خواهند تا نشانی را گم نکنند و ما احساس کنیم که سنگین شده‌ایم. دیگران بیش از ما کمک کردند اما اکنون اینجا هستیم، جشن تولد... . 100 سال بعد در چنین روزی.... به همه آنها سلام می‌رسانم.

آدم‌های واقعی
مرجان فولادوند

نامه‌ها؛ نامه‌هایی با خط‌های ریز، نامه‌هایی با خودکار آبی، خط درشت، نامه‌هایی با خط‌های ظریف، خط‌های زمخت با واقعیت انکارناپذیرشان؛ خط‌هایی که می‌دانی دستی زنده، گرم و واقعی آنها را نوشته، می‌فهمی وقت نوشتن آرام بوده یا گریان (گاهی حتی می‌شود رد اشک را هم روی کاغذ دید). نامه‌ها، با رنج‌ها و شادی‌های عجیب واقعی‌شان؛ با آدم‌هایی که زنده‌اند، گرم‌اند، واقعی‌اند، برای من و خیلی از دوستانم تاثیری بیشتر، خیلی بیشتر از «نامه خوانندگان» یا «آگاهی از نیاز و سلیقه مخاطب» دارند.
اینها همه واقعیات محضی هستند که نزدیک بود در انبوه کتاب‌ها، کلاس‌ها، مقاله‌ها، حماسه‌ها و شعرها لابه‌لای آدم‌های خیالی و مردم خیالی فراموش‌شان کنیم.
کارکردن در همشهری خانواده با همه اقتضائاتش، با مخاطب‌ها و همکاران‌اش فرصت مغتنمی بود برای به‌یادآوردن دوباره زندگی واقعی، مردم واقعی، رنج‌های واقعی و این کم نبود. شکر.

اینجا پر از زندگی است!
محمد تقوی

در مجلات مختلف آدم ممکن است با ادبیات، فلسفه، سیاست، ورزش یا دانش سروکار داشته باشد ولی در یک مجله خانواده مسئله اصلی خود زندگی است.
در اینجا آشپزی یک موضوع فرعی نیست. معمولا در فضاهای روشنفکری این جمله حکیمانه فردریش نیچه فراموش می‌شود که «بگو چه می‌خوری تا بگویم چگونه فکر می‌کنی». اما در اینجا همه با حرارت از مهارت‌های خودشان در آشپزی حرف می‌زنند و منوهای عجیب و غریبی به همدیگر پیشنهاد می‌کنند. فقط هم حرافی نمی‌کنند؛ گاهی ایده‌هایشان را عملا به‌هم نشان می‌دهند و بخشی از ذوق و سلیقه‌شان را به شکل شیرینی‌ها یا دسرهای خوشمزه به همکاران مجله عرضه می‌کنند. اگر در محیط‌های دیگر موضوع ازدواج دوم به عنوان یک معضل اجتماعی مطرح می‌شود، در اینجا با چنان حرارتی درباره آن بحث می‌شود که گویی نتیجه بحث قرار است به شوهران محترم ابلاغ شود و اگر ذره‌ای کوتاه بیایند به فاجعه‌ای در زندگی شخصی بدل می‌شود؛ ولی از همه اینها گذشته، ویژگی اصلی یک مجله خانواده – آن‌طور که من در این مدت احساس کرده‌ام – یک مهربانی مادرانه است که در تمام فضا، صحبت‌ها و طبعا در تک تک صفحات مجله جاری است. اینجا به همه‌چیز از دریچه تفاهم نگریسته می‌شود. آدم‌های اینجا – به‌خصوص خانم رئیس – با زنجموره و زاری و بیزاری میانه‌ای ندارند؛ زندگی را آسان می‌گیرند و کمتر به بیماری و نکبت نزدیک می‌شوند. در اینجا صدای گریه نشنیده‌ام ولی صدای خنده ملودی پس‌زمینه تمام جلسات و گفت‌وگوهای دو نفره و چندنفره است؛ اینجا همه‌چیز زنده است و زندگی با تمام جلوه‌های رنگارنگ‌اش جریان دارد.

هوالباقی!

مهران زمانی: ما از اولش هم می‌خواستیم افق‌های دوردست را نشانه بگیریم. ما می‌خواستیم بر بلندای هنر و گرافیک این مملکت، پرچم مجله همشهری خانواده را به اهتزاز دربیاوریم؛ برای همین هم بود که رفتیم آقای گرافیست فرهنگستان هنر را برداشتیم و اسمش را و هنرش را چسباندیم روی لوگوی مجله. حالا کاری نداریم که ایشان دوست داشتند همه مطالب را با ماکت مجله برایشان ای‌میل کنیم و ایشان طرح بزنند و برایمان بفرستند. پیش‌شماره درنیامده، فهمیدیم که نه تنها از اصول تاسیس آن‌لاین یک مجله هیچ اطلاعی نداریم بلکه از هنر و گرافیک و صفحه‌بندی هم کلا تهی می‌باشیم. رفتیم بوق زدیم و خداحافظ فرهنگستان هنر!
کسرا عابدینی: البته می‌شود با برخی نرم‌افزارها حین صفحه‌بندی هم آشنا شد؛ به شرطی که این نرم‌افزار بر حسب اتفاق همانی نباشد که قرار است با آن صفحه‌بندی انجام شود. ما سرعت بالای آقای صفحه‌آرای برادر گرافیست‌های مشهور را ارج نهادیم ولی به این نتیجه رسیدیم که از این دیگ، آبی برای ما گرم نمی‌شود. می‌دانید چرا؟ چون عکس‌هایمان آماده نبود.
علی زارع: چه کسی لذت نمی‌برد وقتی می‌بیند دوست عکاس ما - ‌که از قضا وارد خانواده مشهوری هم شده و حالا وارد خانواده همشهری و همشهری خانواده هم شده - از صبح تا شب توی دفتر مجله است؟ اصلا این هنری‌ها آدم را با تمام بودنشان مشعوف می‌کنند. ما که دهان‌مان باز ماند از آن عکاسی‌های حیرت‌انگیز فیلم‌ها، معلوم است که داوران جشنواره فیلم‌فجر هم دچار همین مشکل شده بودند. فقط حیف که بعد از آن دیگر نتوانستیم از وجود آن celebrity عزیز بهره وافر ببریم. این آخری‌ها مجبور شده بودیم آقای مدیر هنری‌مان را یک طرف و آقای عکاس را - که دیگر برای خودش چهره‌ای شده بود - به زور نگه داریم که برای ... شما بخوانید روبوسی و مصافحه، به طرف هم ندوند. خدا خیرشان بدهد!
وحید مصلح: بعد از یکی دو ماه سرگردانی در بیابان‌های حیرت هنر، یک روز آمدیم و  کنار میز آقای امیرزاده، یک انسان واقعی - و نه مجازی - دیدیم که دارد روی گرافیک صفحه‌ها «کار» می‌کند؛ جالب اینکه این دوست عزیز می‌آمد به ما - که تحریریه بودیم و فکر می‌کردیم اینجا حق آب و گل داریم و تا حالا چند تا پیراهن در کشاکش صفحه‌آرایی با مدیر هنری‌ها پاره کرده‌ایم - می‌گفت: «خانم، شما مطالبتان آماده است؟ عکس‌هایتان را پیدا کرده‌اید؟» جل‌الخالق، یک انسان - آن هم هنری - چطور می‌توانست این قدر حضور داشته باشد و این قدر باشد؟ ما که همان روز اول اشکمان درآمد. حتی وقتی نبود، از دیدن جای موس کامپیوتری که جابه‌جا شده بود و رفته بود طرف چپ آن، چشمانمان می‌رفت پس پرده‌ای از اشک.
سهیلا بیگلرخانی: بزرگ‌بانوی جنجال‌های اجتماعی، چه زود رفتی و نگذاشتی روزهای چهارشنبه که مجله درمی‌آید، تلفنمان از جا کنده شود، از آن گزارش‌های سترگی که می‌رفتی می‌گرفتی و تویش کلی مراسم شست‌وشوی آدم‌ها و آویزان‌کردن‌شان روی بند رخت، انجام می‌شد؛ الحق که کسی نمی‌توانست در شعاع 3 کیلومتری محل گزارشت باشد و سرتا پایش شسته نشود! مگر می‌شد بیایی تحریریه و آن هاله پر از شور و جنجالت را ندید و مفتون آن نشد؟
سپیده سلیمی: چطور آشپزی می‌تواند به یک سرگرمی جالب، یک کار معنی‌دار، یک امر کارشناسی و صددرصد مبتنی بر جدیدترین پایه‌های روز علمی دنیا، تبدیل شود؟ ما همین جا اعتراف می‌کنیم که «آن یار سفر کرده» توانست ما را طوری تربیت کند که دیگر دهانمان را آب بکشیم از گفتن جملاتی مانند: «اینکه قورمه‌سبزیه! کاری نداره که آب و گوشت و پیاز و سبزی و لوبیا رو می‌ریزی روی هم، 3 ساعت بعد می‌شه قورمه‌سبزی. سر سفره هم می‌تونی روش آبلیمو بریزی!».

انگار همین دیروز بود
الهام اسمعیلی

انگار همین دیروز بود که برای همکاری در هفته‌نامه‌ای که قرار بود اتفاق تازه‌ای برای خانواده‌ها باشد، دعوت شدم. انگار همین دیروز بود که هرکدام از ما با ذهنی آشفته و پر از اهداف و برنامه‌های مختلف برای صفحاتی که هنوز تعریف مشخصی نداشتند، با سردبیر به بحث و گفت‌وگو می‌نشستیم و نگرانی‌ای در وجود تک‌تک‌مان - به‌خصوص خانم جمالی - موج می‌زد.
انگار همین دیروز بود که اولین شماره مجله، روز چهارشنبه 29 آذر 85 – درست همزمان با شب یلدا- با جلدی یلدایی  و به رنگ مشکی ولی با یک دنیا امید و آرزوی برفی به رنگ سفید در میان چندین مجله خانوادگی موجود، پا به دکه گذاشت.
و امروز درست یک‌سال تمام از همه این وقایع می‌گذرد و من از اینکه همچنان در میان تحریریه مجله حضور دارم، خوشحالم، ولی این دلیل بر این نیست که دیگر نگرانی‌ای وجود ندارد. ما بازهم نگرانیم و این بار نه نگران هویت صفحات، بلکه نگران کیفیت و محتوا؛  نگران از اینکه نتوانیم انتظاری را که در یک سال اخیر میان خوانندگان ایجاد شده است، پاسخگو باشیم؛ نگران از اینکه چقدر زود یک‌سال گذشت و ما هنوز نتوانسته‌ایم تمام آن اهداف و آرزوهایمان را عملی کنیم. امروز نگرانی ما از جنس دیگری است ولی در پشت این نگرانی، خوشحالی عمیقی نیز وجود دارد؛ خوشحالی از آنچه می‌خواستیم و بالاخره با تمام کم و کاستی آن شد و همچنان امید به روزهای آتی داریم.

دردسرهای عکاس
محمدمهدی زابلی

هر چقدر عکاسی کردن را دوست دارم، یادداشت نوشتن برایم سخت است. کار عکاسی را خیلی راحت انجام می‌دهم؛ هرچند عکاسی کردن برای همشهری خانواده، سختی‌های خودش را دارد. فکرش را بکنید؛ مجبورم هرروز یک کوله‌پشتی 10کیلویی را روی شانه‌هایم حمل کنم و هر لحظه منتظر تلفن بچه‌های مجله باشم که از من می‌خواهند سر فلان ساعت، فلان جا باشم. قرار بچه‌های مجله هیچ‌وقت از قبل معلوم نیست چون سوژه عکاسی ممکن است برنامه‌اش را تغییر بدهد یا پیدا کردن‌اش کار سختی باشد. کار من ساعت مشخصی هم ندارد؛ گاهی باید ساعت 10شب برای عکاسی بروم و هر جایی هم که سوژه عکاسی‌مان بود، ‌حاضر بشوم. قبلش هم باید کلی حواسم را جمع کنم؛ شارژرم را جا نگذارم و شب قبل باتری را شارژ کنم. خود آدم‌هایی هم که برای عکاسی‌شان می‌روم خیلی جالب‌اند؛ بعضی‌ها جدی و عصا قورت‌داده‌اند و برای دادن فیگورهای عکاسی باید کلی با آنها چانه بزنم اما باور کنید من همه سعی‌ام را می‌کنم که عکس‌های خوبی برای روی جلد و داخل مجله تهیه شود!

چی می‌خواستیم و ...؟
فرنوش صفوی‌فر

تا حرف این شد که ستونی داخل مجله درست کنیم که یک جورهایی مجله در مجله باشد، مجله‌ای که بالای آن نوشته شده بـاشـد «فـقط چاق‌ها بخوانند»، فوری توی ذهنم چیزی شبیه وبلاگ‌های گروهی مجسم شد؛ چیزی که همه خوانندگان ما که جزو بی‌شمار افراد این روزگارند، از وزنشان راضی نیستند و دوست دارند با نکته‌های ریز و درشت یک جوری زندگی‌شان را تغییر بدهند و سالم‌تر زندگی کنند و همه آنها که دوست دارند توی این راه، افرادی شبیه به خودشان را پیدا کنند و از تجربیات واقعی همدیگر استفاده کنند و نه از «فرمایش‌»‌ها و افاضات کارشناسان و محققان و دانشمندان و از ما بهترانی که توی برج عاجشان نشسته‌اند و برای آنها حکم صادر می‌کنند همه آنها بیایند و برای این ستون کوچک کامنت بگذارند، از تجربه‌هایشان حرف بزنند، به هم امیدواری بدهند، چیز یاد هم بدهند و خیلی از نکته‌هایی را که هنوز هیچ محقق و دانشمندی به فکر آزمایش عملی و مفیدبودن آن نیفتاده - اما در زندگی آنها مؤثر بوده - به هم یاد بدهند.
وقتی قرار شد در این مجله صفحه‌ای داشته باشیم که از بیماری‌ها حرف بزند اما اسمش باشد شفاخانه و بحث‌ها کردیم که چطور از هر بیماری جور تازه‌ای حرف بزنیم (جوری که مثل کتاب هاریسون 7002 نباشد یا شبیه شرح‌حال‌هایی که توی پرونده‌های فلزی بیمارستانی می‌نوشتیم) فوری این تصویر توی ذهنم ساخته شد که می‌رویم با مریض‌ها حرف می‌زنیم؛ به خصوص آنها که بیماری سخت یا مزمنی داشته‌اند و توانسته‌اند یک جورهایی با آن کنار بیایند. از آنها می‌‌خواهیم به جای اینکه ما بگوییم علت این بیماری چیست و راه درمانش چطور، خودشان حرف بزنند و تعریف کنند که اولین بار کی و چطور متوجه بیماری‌شان شده‌اند، احساس‌شان در آن زمان چی بوده و چطور با آن کنار آمده‌اند...
وقتی قرار شد در این مجله ستونی داشته باشیم که اسمش باشد «سلامت جنسی»، دلمان می‌خواست مردم این همه مشکلی را که در این باره دارند، راحت‌تر و بیشتر برایمان مطرح کنند. البته می‌ترسیدیم که نگذارند این ستون ادامه پیدا کند و بعضی‌ها فکر کنند این ستون می‌خواهد چه چیزهایی یاد مردم بدهد. می‌ترسیدیم که بگویند اگر این ستون را یک دختربچه دبیرستانی ببیند چی می‌شود؟ از راه به در می‌شود یا... در عوض دائم شنیدیم که چرا این قدر سوال‌ها خوب و کاربردی و مبتلا به تعداد زیادی از مردم است، ‌اما جواب‌ها کلی و گاه غیرقابل استفاده در زندگی همسران. خوشحال بودیم که دیگران هم به اهمیت این اختلالات و مشکلات پی برده‌اند و توضیح می‌دادیم که کار ما فقط همین حساس‌کردن‌ها بوده و نمی‌شود همه چیز را در این ستون و مجله عمومی توضیح داد و...

نشانی عوضی
نعیمه دوستدار

حالا که کیک خورده‌ایم و انار و همگی جمع شده‌ایم در یک کادر کوچک عکس، با خودم فکر می‌کنم که هیچ کاری سخت‌تر از انتشار یک مجله خانوادگی نیست؛ به‌خصوص که از اول هم قرار باشد کار در استاندارد ویژه‌ای منتشر شود و تعریف متفاوتی داشته باشد. دردسر از داخل جامعه مطبوعاتی شروع می‌شود؛ وقتی دوستان و همکاران به شوخی و جدی دست می‌گیرند و پیغام و پسغام می‌فرستند که بابا برو دنبال یک کار جدی‌تر و...
هرجا هم که زنگ می‌زنی برای مصاحبه و گزارش، باید کلی مقدمه‌چینی کنی و تفاوت‌های همشهری خانواده را با نشریه‌های مشابه توضیح بدهی و تازه باز خیلی‌ها توجیه نمی‌شوند و تا خودت را نبینند و چند نسخه از مجله را برایشان نبری، نشانی‌ات را عوضی می‌گیرند.
نشریه خانوادگی درآوردن یعنی واردشدن به دنیایی پیچیده و درگیر‌شدن با دغدغه‌هایی که ممکن است هیچ ربطی به دغدغه‌های شخصی آدم نداشته باشد و هی خود را جای زن‌ها و شوهر‌ها و بچه‌ها گذاشتن و مدام سلیقه مخاطب را در نظرگرفتن و مواظب‌بودن که مرزها را نشکنی و شور کار را در نیاوری که مبادا مجله روشنفکری شود و آن‌قدر تساهل نکنی که کارت شبیه بقیه شود.
 هیچ کاری جالب‌تر از انتشار یک نشریه خانوادگی نیست؛ وقتی مخاطب ساده و بی‌تعارف حرف‌هایش را به تو می‌گوید و بی هیچ قالب و قرار دادی درددل می‌کند و بدون زیرپاکشی و انگیزه‌های شخصی انتقاد می‌کند و با مجله شریک می‌شود.
هیچ کاری جالب تر از انتشار یک نشریه خانوادگی نیست؛ وقتی یک سال تمام هفته‌ها زود می‌گذرند و تا آخرین لحظه‌ها فکر می‌کنی که نکند چیزی جا افتاده باشد و حرفی فراموش شده باشد و در اضطراب لحظه‌های آخر، خطایی سر زده باشد.
نشریه خانوادگی در آوردن یعنی پیداکردن فرصت حضور در جمعی متفاوت؛ آدم‌هایی که ظریف‌تر به همه‌چیز نگاه می‌کنند، حساس‌ترند و توانسته‌اند از یک مرحله مهم عبور کنند؛ عبور از خود و نزدیک‌شدن به دنیای همه آدم‌ها، با کمی فضولی بیشتر، جسارت بیشتر و حساسیت‌هایی که فقط در یک نشریه خانوادگی معنا پیدا می‌کند.

مدیر‌هنری؟
مجید توکلی

مدیریت هنری در حقیقت عنوانی است که در 3 شاخه سینما (و تلویزیون)، مطبوعات و تبلیغات برای حرفه‌هایی‌ با ماهیتی کم وبیش متفاوت به‌کار می‌رود. 
•در سـاخت فیلــــم‌هــای سینمایی و مجموعه‌های تلویزیونی مدیرهنری
(Art Director) مسئول نظارت بر اجرا و پیاده‌سازی صحیح طرح‌هایی است که توسط فردی با عنوان طراح تولید
(Production Designer) طراحی و پی‌ریزی شده‌است.در حقیقت مدیریت بر روند کاریِ گروه هنری (گریم، لباس، دکور، نور و....) وظیفه اصلی مدیر هنری است
•در شاخه تبلیغات، مدیر هنری در نوک هرم مجموعه هنری یک مؤسسه تبلیغاتی قرار می‌گیرد که طراحی و پی‌ریزی شعار، روش‌ها و ایده‌های تبلیغاتی (البته با استفاده از نتایج تحقیقات مجموعه تحقیق و بازاریابی) و نظارت بر اجرا و پیاده‌سازی آنها به عهده مدیر هنری است.
•اما در بخش مطبوعات قبل از هر چیز توضیحی درباره روند آماده‌سازی یک نشریه لازم است: در مطبوعات بعد از آماده‌سازی مطالب در بخش تحریریه، متن به حروفچینی تحویل و بعد از تایپ و ویرایش مطالب جهت صفحه‌آرایی به بخش مربوطه رفته و بعد از آماده‌شدن صفحات جهت نمونه‌خوانی و تائید نهایی به ترتیب از نظر نمونه‌خوان، سردبیر و بالاخره مدیرمسئول می‌گذرد. مدیر‌هنری در مطبوعات چند مسئولیت گوناگون به عهده دارد: 
1 -طراحی و پیاده‌سازی یونیفورم شامل طراحی قالب‌بندی صفحات، نشان یا نامواره، کلیشه‌های سرصفحات و سرستون‌ها بر اساس ماکت محتوایی و سیستم‌های چاپی.
2 - نظارت بر اجرای صفحه‌آرایی منطبق بر یونیفورم طراحی شده.
3 -طراحی جلد مجله یا چینش (Lay Out) صفحه اول روزنامه.
4 - انتخاب عکس یا طرح مرتبط یا مکمل برای صفحات نشریه در مشورت و همفکری با سردبیر یا دبیر سرویس .
5 - در جرایدی که مسائل هنری برعهده گروه هنری شامل عکاس، ادیتور عکس، جست‌وجوگر عکس، تصویر‌ساز و صفحه‌آراست، مدیرهنری عهده‌دار مدیریت و نظارت بر این مجموعه است. 
6 - بعضی مؤسسات انتشاراتی نیز از وجود مدیر‌هنری در طراحی یونیفورم جلد و صفحات کتاب از جمله صفحات شناسنامه، فهرست، آغاز و پایان و سرفصل‌ها بهره می‌برند.

به نام آنها!
آذر اسدی‌کرم

تعمیرکارها از راه می‌رسند؛ با میخ و چکش و جعبه ابزار. ما هم می‌آییم با لیوان‌های نو، دفترهای نو و خودکارهای نو.
تعمیرکارها از راه می‌رسند تا طبقه هفتم را به مکان مناسبی تبدیل کنند برای انتشار یک هفته‌نامه، ما هم می‌آییم تا بنویسیم؛ با موضوعی که برای همه‌مان تازگی دارد؛ نوشتن برای یک مجله خانوادگی.
نوشتن برای یک مجله خانوادگی کار آسانی نیست؛ آن هم با تاریخ سیاه این مجله‌ها در ایران. همین تاریخ سیاه باعث می‌شود اصرار بیشتری به انجام کار داشته باشی. همین تاریخ سیاه باعث می‌شود آدم‌ها کج و کوله نگاهت کنند. همین تاریخ سیاه باعث می‌شود خبرنگارهای پشت‌میزی نگاهت کنند، اخم‌هایشان را توی هم بکنند و بگویند :«می‌خواهی در یک مجله خانوادگی کار کنی؟». تو هم با فکرهایی که در سرت داری و نقشه‌هایی که کشیده‌ای مشغول باشی و همه این حرف‌ها را فراموش کنی؛ حرف‌های غیرحرفه‌ای از آدم‌های غیرحرفه‌ای.
پشت میز خودت می‌نشینی و نقشه می‌کشی؛ نقشه‌هایی که عملی می‌شوند و نقشه‌هایی که عملی نمی‌شوند، به هر علتی. هی کاغذ می‌گذاری جلویت و جای ستون‌ها را مشخص می‌کنی. ستون‌ها هی بالا و پایین می‌شوند تا آخر جای ثابتی در صفحه پیدا می‌کنند؛ هم صفحه‌ها، هم ستون‌ها.
***
نقاش‌ها آمده‌اند، با رنگ‌های تازه. روی یک دیوار را چند بار رنگ می‌زنند تا دوستانی که نوشته‌اند، رضایت دهند و آنها بروند سراغ دیوار بعدی.
دوستان تحریریه و فنی جمع شده‌اند تا دوباره مجله را بخوانند؛ یک بار دیگر از اول. یک سال از انتشار مجله‌ای که برای همه صفحه‌هایش تعریف جدیدی کرده بودند، می‌گذرد؛ یک سال از همه فکرهایشان. حالا می‌توانند فکر کنند در تاریخ سیاه انتشار مجله‌های خانوادگی یک صفحه سفید وجود دارد؛ یک صفحه به نام آنها!

غیرمشهور اما متفاوت
زهرا سپیدنامه

1 - خانم سپیدنامه این آدم‌های عجیب و غریب را از کجا پیدا می‌کنی؟
- خودشان با پای خودشان به دفتر مجله می‌آیند!
این دنیای ایدئالی است که من برای صفحه یک آدم یک قصه تصور می‌کنم؛ روزی که آدم‌ها به متفاوت‌بودن خودشان پی ببرند و بدانند ارزش مطرح‌شدن در یک مقیاس وسیع‌تر را دارند؛ روزی که آدم‌ها جرأت کنند زوایای خصوصی زندگی پرافتخارشان را در معرض دید آدم‌های دیگر قرار دهند و با افتخار از سنت‌شکنی‌ها و نوآوری‌هایشان صحبت کنند.

2 – دوست دارم صفحه یک آدم یک قصه روزی همان‌قدر موردتوجه قرار بگیرد که صفحه گفت‌وگو با آدم‌های سرشناس. آرزوی من این است که روزی یک انسان غیرمشهور اما متفاوت – که کارهای بزرگ می‌کند – همان‌قدر برای مردم جذاب باشد که یک هنرپیشه یا یک ورزشکار. آن روز روز تولد خلاقیت و ابتکار آدم‌هاست؛ روزی که آدم‌ها نه به خاطر چهره زیبا و زندگی پررمز و راز بلکه به خاطر دل و جرات و شهامت‌شان تقدیر می‌شوند.

3 – هر روز که می‌گذرد – با همه سختی‌ها – به خود نوید می‌دهم که روزی سوژه‌های من و آدم‌های اطراف‌شان دست از بهانه‌جویی‌ها و خرده‌گیری‌های بی‌جهت برمی‌دارند، عینک بدبینی را از چشم برمی‌دارند و نوع نگاهشان به من و به خبرنگار جماعت عوض می‌شود؛ اینکه ما خبرنگارها به‌عمد می‌خواهیم حرف‌هایشان را چپ و راست بنویسیم و از صحبتشان برداشت شخصی کنیم و از زبانشان آنچه خودمان می‌خواهیم بنویسیم و بدترین عکسی را که ازشان گرفته‌ایم، چاپ کنیم و صفحه را به درشت‌ترین نحو بیاراییم!


چانه‌زنی‌های من و سردبیر
اکرم احمدی

داستان بحث‌های من و خانم جمالی اگر مثنوی هفتاد من  نشود، حداقل پنجاه من که می‌شود؛ داسـتـان چــانــه‌زنی‌هــای من و سر تکان‌دادن خانم سردبیر. روز اولی که خانم جمالی را دیدم، گفت: «من خودم خیلی اهل ورزش نیستم ولی مجله ما به 2 صفحه ورزشی نیاز دارد. من می‌خواهم این 2 صفحه ورزشی به بهترین شکل خودش بیرون بیاید». این بهترین شکل، یعنی اینکه من هر هفته باید دنبال یک قهرمان درجه یک می‌گشتم که در دنیا یا المپیک مدال طلا - توجه کنید فقط طلا – گرفته بود و حتما هم باید با خانواده‌اش با ما سر میز مصاحبه می‌نشست. ولی مگر در سال چند مسابقه جهانی و المپیک برگزار می‌شود و چند ورزشکار ایرانی در این مسابقه‌ها قهرمان می‌شوند و چند نفر از آنها به مصاحبه خانوادگی راضی می‌شوند و...
نتیجه هم این شد که من از شروع کارم در مجله خانواده، هر روز هفته برای موفقیت ورزشکاران ایران دست به دعا برمی‌دارم و صبح و شب از خداوند می‌خواهم ورزشکاران ایرانی را سرافراز کند؛ در ضمن به این فکر هم هستم که برای مسئولان مسابقات المپیک و جهانی نامه بنویسم تا رقابت‌های المپیک را به جای هر 4 سال یک‌بار، هر سال و رقابت‌های جهانی را به جای هر سال یک‌بار، هر ماه برگزار کنند تا سوژه هر هفته من هم جور شود. و اما خانم جمالی – که روز اول به من گفت خودش اصلا اهل ورزش نیست – قابلیت‌‌های مرا در علاقه‌مندکردن خودش به ورزش نادیده گرفت تا حالا و ناخواسته خودش در پیشنهاد سوژه‌های ورزشی پیش‌دستی کند.
بحث‌های هر هفته هم که ادامه دارد. خب، بالاخره آن مثنوی‌ باید هفتاد من بشود دیگر.

درجا نمی‌زند
انوشه میرمرعشی

می‌دانید، وقتی دوستم گفت یک زنگ بزن به خانم فولادوند برای صفحه سبد خرید، ترسیدم. با خودم گفتم نکند همشهری خانواده – نه حالا که تازه شروع کرده – چندماه دیگر بشود مثل بقیه مجله‌های خانواده؛ پر از آگهی‌های عمل زیبایی بینی، لب، کاشت مو و... یا اینکه صفحه‌هایش با پاورقی‌های آبکی و آبگوشتی پر شود یا مجله‌ای باشد صرفا زنانه؛ آن‌هم منهای خانواده؛ می‌ترسیدم از اینکه مجله بشود فالنامه و...
دوستم گفت تو حالا برو، هر وقت دیدی دارد در جا می‌زند، عوامانه می‌شود یا خیلی زنانه، دیگر نرو و من آمدم و حالا که داریم جشن یک‌سالگی مجله‌مان را می‌گیریم، من خدا را شکر می‌کنم که تمام بچه‌های مجله دغدغه‌های من را داشته و دارند. آنها هم ترس‌های من را دارند برای همین گفت‌وگویش، مطالب پزشکی، بهداشتی و ادبی‌اش، صفحه اجتماعی و حتی سیاسی‌اش و کلا تمام مجله زنده است، درجا نمی‌زند و می‌خواهیم که هیچ‌وقت هم درجا نزند.
هم من دعا می‌کنم و هم شما دعا کنید که یک روز ترس‌هایمان رنگ واقعیت به خود نگیرد؛ ما سعی می‌کنیم.

کاشکی‌ها
مهتاب خسروشاهی

همیشه نوشتن و گفتن، آن هم نوشتن و گفتن از «کاشکی‌ها» سخت است. شاید یک جورهایی بوی شکست بدهد. اما فکر می‌کنم همین کاشکی‌ها و گفتن از آنها راه ساده‌ای است برای اینکه مخاطب بداند که اولا؛ چقدر برایش احترام قائلیم و دوست داریم بهترین‌ها را به او هدیه کنیم و در ثانی اینکه، این نهایت تلاش را هنوز هم خودمان قبول نداریم و دوست داریم بهتر شویم.
وقتی مسئولیت صفحه همسران را به‌عهده گرفتم، از همان لحظه تلاش کردم راحت صحبت کنم و آنچه را واقعا مشکل همه ماست، نه به تنهایی که با هم حل کنیم. نمی‌دانم چقدر موفق بوده‌ام  اما مطمئن‌ام که هنوز با ایدئال فاصله دارم. خیلی وقت‌ها دلم خواسته مسائل را خاص‌تر بررسی کنم و به مشکل تک‌تک شمایی که مخاطب ما هستید، بپردازم  اما گاهی کمبود جا، گاهی ترس از زیاده‌گویی، گاهی ترس از تکرار و هزاران «اگر» دیگر مانع شده است. گاهی هم فکر کردم این مشکل سطحی و پیش‌پاافتاده است و بهتر است به مسائل جدی‌تر و مهم‌تری بپردازیم.
خلاصه اینکه دوست دارم از همین حالا ارتباط بیشتری داشته باشیم. فکر کنم بهترین راه این ارتباط هم پیشنهادات و انتقادات شماست؛ منتظرتان هستیم.

مثل یک ترانه اصیل!
عیسی محمدی

ساده، صمیمی، زیبا و غافلگیرکننده؛ درست مثل یک ترانه‌ ماندگار که زبان به زبان بین مردم می‌چرخد و بینشان ماندگار می‌شود. این نتیجه‌ای بود که ماه‌ها پیش به آن رسیدم؛ بابت مطالبی که باید در رسانه بنویسم و گزارش‌ها و مصاحبه‌ها و یادداشت‌هایی که در همشهری خانواده نیز هم.
با رقابت اصلا حال نمی‌کنم؛ آدم را اذیت می‌کند. عادت دارم برنده- برنده فکر کنم. مگر چه اشکالی دارد؟ رقابت، آدم را اذیت می‌کند. دوست دارم توی این سرویس و این صفحه‌ها خودمان باشیم و خودمان را پیدا کنیم؛ و در عین حال از گزارش‌ها و مصاحبه‌های خواندنی دیگران هم لذت ببریم؛ به همین سادگی.
دوست دارم که ماندگارترین‌ها را خلق کنیم و با ماندگارترین‌های دیگران هم صفا کنیم. دوست دارم، مثل یک نمایشنامه‌نویس قهار - که می‌خواهد دیالوگی ماندگار بنویسد - 9 تا دیالوگ اولی را که به ذهنمان می‌رسد، دور بیندازیم و با دهمین دیالوگ - و حتی بیشتر -‌ جلو برویم. اما حیف! سرعت هفته‌نامه همچین وقت و اجازه‌ای را نمی‌دهد. حیف!

دنیا گلستان می‌شود اگر...
مهشید چایچی

بود؛ نه تب داشت و نه علائمی از عفونت باکتریال اما اصرار داشت که برایش آنتی بیوتیک یا به قول خودش چرک خشک‌کن بنویسم؛ حتی بعد از توضیحات مفصل درباره مقاومت به درمان و ضرر و زیان استفاده از دارو در مواقع غیرضروری. وقتی از گرفتن آنتی بیوتیک برای خودش ناامید شد، باز هم اصرار و خواهش کرد برای فرزند بیمارش - که در منزل استراحت می‌کرد - آنتی بیوتیک تجویز کنم. چند بار با زبان ساده به او توضیح دادم که بدون معاینه حضوری نمی‌توان تشخیص داد که بیمار نیاز به آنتی بیوتیک دارد یا نه؛ اما می‌دانید چه شد؟! آخر با ناامیدی و دلخوری - درحالی که احساس می‌کرد من او وفرزندش را ازدرمان درست محروم کرده‌ام - از اتاق بیرون رفت. بازگشت او با فرزندش برای من هیچ نفع مادی‌ای نداشت چون من براساس ساعت کار حقوق می‌گرفتم اما او و پسرش دیگر نزد من نیامدند. تجربه چنین چیزی برایم سنگین بود؛ اینکه تو صلاح یک انسان را - با توجه به دانسته‌هایت - در نظر داشته باشی و او نه تنها از تو نپذیرد بلکه نفرین و لعنت هم نثارت کند. با این حال، اگر امروز هم دوباره آن پیرمرد به سراغم بیاید، باز هم آمادگی توضیح‌دادن و عذر خواهی از رد درخواست‌اش را دارم.
***
یادم می‌آید در کتاب تعلیمات اجتماعی دبستان خوانده بودیم "خانواده" کوچک‌ترین واحد اجتماع است. آن روزها با ذهن بچه‌گانه‌ام خیال می‌کردم این کوچکی از سر حقارت است اما حالا احساس می‌کنم در این تعریف، چقدر ارزش برای این کوچک‌ترین نهاد جامعه نهفته است؛ معنای پایه‌ای‌ترین و زیربنایی‌ترین چهارچوب برای جامعه؛ درست مثل آجر برای دیوار و سلول برای بدن. خانواده یعنی پدر و مادر، کودک، نوجوان، جوان و پیر. برای ارتقای سلامت درجامعه تنها کافی است دانه سلامتی را در این کوچک‌ترین واحد‌ها بکاریم. یک سال از کاشتن این دانه می‌گذرد. اگر شما هم به این نهال کمی آب بدهید، دنیا گلستان می‌شود.

خجالت می‌کشم
هادی نیلی
خجالت می‌کشم از کلیدواژه‌هایی که برای پیداکردن خبرهای خوب و خواندنی برای صفحه‌های بیرونی در موتورهای جست‌وجوی اینترنتی دنبالشان می‌گردم.
خجالت می‌کشم از اینکه انگار خوشحال می‌شوم هربار خبری می‌خوانم در آن سوی دنیا از شوهری که زنش را کشته، زنی که شوهرش یا عروسی که مادرشوهرش را کشته یا آماری پیدا می‌کنم درباره خشونتی که همه‌جا بر زنان رواست و تحقیری که - با تنانه‌دیدن و ابزارپنداشتن زن‌ها و دختران – بر آنها شایسته دانسته می‌شود.
انگار خوشحال می‌شوم چون خیالم بابت 4 صفحه بیرونی راحت می‌شود؛ خوشحال می‌شوم که «این‌هفته هم صفحه‌ام را می‌خوانند!» و «این‌هفته هم بیرونی را به همدیگر نشان می‌دهند و می‌گویند: آ... ببین چی نوشته!».
حس پزشکانی را دارم که وقتی دارم از مطبشان می‌آیم بیرون، وقت خداحافظی، می‌گویم: «به امید دیدار، دکتر!». و هربار هم دکتر لبخندی تلخ می‌زند؛ انگار می‌گوید: «کاش جایی بیرون از مطب!».
خیلی کلیشه‌ای است اما کاش روزی برسد که هر 4صفحه بیرونی و اصلا همه خبرهای خارجی دنیا، خبرهایی باشد که لبخندی بنشاند روی لب‌هایتان؛ لبخندی از سر شادی. کاش دیگر هیچ مادر فلسطینی‌ای به سوگ فرزند نوجوان‌اش ننشیند؛ هیچ مادر اروپایی‌ای فرزند جوانش را در یک حمله انتحاری از دست ندهد و...