به داد معلمهایی که ناامید از پیداکردن راهی قابل تحمل برای آموزش فیزیک، به سخنرانیهای او رسیدهاند و به داد آنها که سر وجود یک فیزیکدان نوبلیست طناز و نکتهسنج و بازیگوش – که نقاشی بکشد و ساز هم بزند – با دوستانشان شرط کلان بستهاند.
ریچارد فیلیپس فاینمن (1988-1918)، در پروژه منهتن شرکت کرده، در پیشرفت مکانیک کوانتومی و فیزیک ذرات بنیادی نقش داشته، نوبل فیزیک 1965 را گرفته و معمای انفجار شاتل چلنجر را حل کرده است.
اما بیشتر از همه اینها، هنوز با مجموعه سخنرانیهایش در دانشگاه کلتک کالیفرنیا – که درواقع کلاسهای درس او هستند – شناخته میشود؛ با زبان ساده، صمیمی، آمیخته به طنز و درعینحال دقیقی که پیچیدهترین مفاهیم فیزیک را قابل فهم جلوه میدهد. متن زیر، خلاصه سخنرانی اوست با عنوان «علم چیست» که در پانزدهمین نشست انجمن معلمان علوم آمریکا در 1966 ارائه شده است.
قبل از شروع، از آقای دیرز برای فراهم کردن این فرصت تشکر میکنم. من هم یک معلم علوم هستم، اما همه تجاربم به آموزش فیزیک برای دانشجویان تحصیلات تکمیلی برمیگردد و بعد از این تجربهها، میدانم که درس دادن بلد نیستم. مطمئنا شما معلمهای واقعی، استادان تربیت معلم و متخصصان آموزش هم میدانید که این کار را بلد نیستید وگرنه به خودتان زحمت شرکت در این جلسات را نمیدادید.
عنوان «علم چیست؟» را خود آقای دیرز برای حرفهای من انتخاب کرده است. اما مایلم ذکر کنم که به نظرم «علم چیست؟» و «چطور باید علم را درس داد؟» اصلا معادل نیستند. با این مقدمات لابد فکر میکنید میخواهم راه و رسم تدریس علوم پایه را برایتان بگویم؛ ابدا اینطور نیست چون من چیزی درباره بچههای کوچک نمیدانم؛ خودم یکی دارم و بنابراین میدانم که نمیدانم. بهعلاوه فکر میکنم بیشتر شما – با توجه به وفور بحثها و حرفها و مقالات در حیطه آموزش – به نوعی اعتماد به نفستان را از دست دادهاید چون مرتبا برایتان سمینار میگذارند و هی بهتان میگویند که اوضاع خوب نیست و شما باید درس دادنتان را بهتر کنید.
من قصد ندارم این روند را تشدید کنم. واقعیتش، هر سال دانشجویان خیلی خوبی به «کلتک»میآیند و با گذشت زمان بهتر و بهتر هم میشوند. من نمیدانم چطور این اتفاق میافتد و شک دارم شما هم بدانید. به همین خاطر، نمیخواهم در کار سیستم دخالت کنم؛ سیستم خوبی است.
به عنوان بحث برگردیم. اینکه «علم چیست» ربط چندانی به پاسخ فیلسوفها ندارد، همینطور به چیزهایی که در کتابهای تربیت معلم نوشته میشود؛ این مسئلهای است که وقتی ارائه سخنرانی را قبول کردم، خودم را با آن روبهرو دیدم و بعد از مدتی، یاد یک داستان قدیمی افتادم؛ «هزارپایی خوش و خرم زندگی میکرد تا اینکه روزی وزغی به شوخی گفت: «هی، کدوم پاتو اول برمیداری؟». هزارپا فکر کرد و فکر کرد و آنقدر فکر کرد که دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد».
من همه عمرم به علم گذشته است و میدانستهام که چیست اما گفتن اینکه کدام پا اول برداشته میشود، از عهدهام برنمیآید. غیر از آن، میترسم این قصه دامنگیرم شود و وقتی برگشتم خانه، دیگر نتوانم کاری بکنم. از حالا میتوانم تیتر مطلب فردای خبرنگاران حاضر را ببینم؛ «فاینمن؛ دیرز را وزغ خطاب کرد!»
در چنین شرایطی که موضوع دشوار و بغرنج است و من هم از فلسفهبافی خوشم نمیآید، میخواهم حرفهایم را به روشی غیرمعمول بزنم؛ میخواهم برایتان تعریف کنم که خودم چطور یاد گرفتم علم چیست.
پدرم این کار را با من کرد. روایت کردهاند که وقتی مادرم سر من حامله بوده است، پدرم گفته است: «اگر پسر باشد، دانشمند میشود». از کجا میدانست؟ هیچوقت به من نگفت باید دانشمند بشوم، خودش هم دانشمند نبود، تاجر بود؛ مدیر فروش یک شرکت تولید یونیفرم. اما چیزهای علمی را میخواند و دوست داشت.
وقتی خیلی کوچک بودم – و این اولین خاطرهای است که یادم میآید – پدرم، بعد از شام، بازی سادهای با من میکرد؛ مجموعهای مفصل از کاشیهای کوچک و مستطیلیشکل حمام داشت که آنها را از جایی در لانگ آیلند گیر آورده بود. با هم مینشستیم و آنها را دنبال هم مثل مهرههای دومینو، ایستاده میچیدیم و بعد من اجازه داشتم آخری را هل بدهم و شاهد فرو ریختن شکوهمندشان باشم.
کمی بعد، بازی ارتقا پیدا کرد؛ کاشیها رنگارنگ بودند و من باید بعد از یک کاشی سفید، 2 تا آبی میگذاشتم و بعد یک سفید و 2 تا آبی و... ممکن بود دلم بخواهد بعدش یک آبی دیگر بگذارم اما قاعده بازی میگفت کاشی بعدی باید سفید باشد. هوشمندی موذیانه پنهان را میبینید؟ اول با بازی سرگرمش کن و بعد، یواشیواش مطالب آموزشی را به خوردش بده.
مادرم که موجود بااحساستری بود، متوجه حیلهگری شوهرش شد و گفت: «مل، اگه طفلکی دلش میخواد، خب بذار یه آبی دیگه بذاره» و پدرم جواب داد: «نه، میخوام به الگوها توجه کنه. این ابتداییترین سطح ریاضیاته». اگر امروز قرار بود درباره اینکه «ریاضیات چیست؟» صحبت کنم، جوابتان را داده بودم؛ «ریاضیات، جستوجوی الگوهاست و این را پدرم با کاشیهای حمام به من یاد داد».
بزرگتر که شدم، پدرم آخر هفتهها مرا برای قدم زدن به جنگلهای دور و بر کوهستان کتسکیل در نیویورک میبرد. کمی بعد، همکلاسیهایم به مادرهایشان گفتند و مادرهایشان به پدرهایشان و من یکشنبهای را یادم میآید که جنگل پر شده بود از پدرها و فرزندها. روز بعدش در حیاط مدرسه بازی میکردیم که یکی از همان فرزندها به من گفت: «اون پرنده که روی نرده نشسته، اگه گفتی اسمش چیه؟» و من گفتم: «روحم خبر نداره» و او گفت: «سهره گلوقهوهایه. پدرت چیز زیادی از علم یادت نداده».
پیش خودم خندیدم چون پدرم یادم داده بود که اسم پرنده، چیزی درباره خود پرنده نمیگوید. پدرم به من گفته بود: «اون پرنده رو میبینی؟ یه سهره گلوقهوهایه» ولی آلمانیها بهاش میگن «هالسن فلاگل» و چینیها میگن «چانگ لینگ» و حتی اگه همه این اسمها رو بدونی، هیچی از این پرنده نمیدونی؛ فقط میدونی مردم دنیا بهاش چی میگن. ولی اون سهره آواز میخونه و به بچههاش پرواز کردن یاد میده و تابستون هزارها مایل از این سر تا اون سر کشور میپره و هیچکی نمیدونه چهجوری راهشو پیدا میکنه». راست میگفت. فرقی هست بین اسم یک چیز و واقعیت وجودش، همینطور بین یاد دادن اسم و آموزش علم.
پدرم بهجای اسم بردن از پرندهها مثلا میگفت: «هی، دقت کردهای که اون پرنده همیشه داره توی بال و پرش نوک میزنه؟ فکر میکنی چرا این کارو میکنه؟». من حدس میزدم که شاید دلیلش آشفته و ژولیده شدن پرهاست و پرنده سعی میکند دوباره صافشان کند. او میگفت: «خب، به نظرت پرها کی یا چطور ژولیده میشن؟». من میگفتم: «وقتی پرواز میکنه» و او میگفت: «پس با این حساب، حدست اینه که پرنده وقتی فرود مییاد باید بیشتر به پرهاش نوک بزنه تا وقتی که مدتی روی زمین راه رفته. خب، بذار ببینیم».
با هم به پرنده نگاه میکردیم و میدیدیم که نه فقط بعد از پرواز، که همیشه به پرهایش نوک میزند؛ پس حدس من غلط بود و پدر فاش میکرد که پرنده، انگلهایی دارد که پوستههای پرش را میخورند و کرمهای کوچکی که از موم مفاصلش تغذیه میکنند و...
جملهها الزاما درست نیستند؛ روح ماجرا درست است.
فرایند مشاهده - حتی اگر من نمیتوانستم به نتیجه پایانی برسم - یک تکه جواهر بود. آنجا بود که فهمیدم علم چیست؛ علم، صبر و حوصله است. اگر نگاه کنی و تماشا کنی و گوش کنی و دقت کنی، شاید نه هر بار اما هر از گاه، پاداش بزرگی نصیبت میشود و این نتیجه مشاهده است. وقتی کسی میگوید «علم چنین و چنان یاد میدهد»، دارد کلمات را غلط به کار میبرد. علم چیزی یاد نمیدهد؛ تجربه و مشاهده است که یاد میدهد.
در رشته پیچیدهای مثل آموزش که دانش هنوز نتوانسته است در آن به جای محکمی برسد، ما مجبوریم به یکجور خرد سنتی اتکا کنیم. دارم سعی میکنم شما معلمان ردههای پایین سیستم آموزشی را تشویق کنم که به هوش طبیعی و غریزیتان امید و اعتماد داشته باشید و گاهی به این فکر کنید که شاید کارشناسان و متخصصان بالای سرتان درست نمیگویند.
من احتمالا با این حرفها سیستم را نابود کردهام و باعث شدهام دیگر هیچ دانشجوی خوبی به کلتک نیاید!
و نکته آخر اینکه انسان در مرزهای عمرش زنده است. هر نسلی که چیزی از تجربیاتاش میآموزد، باید آن را به نسل بعد منتقل کند اما باید این کار را با آمیزه متعادل و ظریفی از احترام و بیاحترامی (نسبت به آن تجربه) انجام بدهد تا خطاها و اشتباهات احتمالیاش صلب و بیانعطاف به جوانها تحمیل نشود. به این ترتیب، چیزی که به نسل بعدی منتقل میشود، خرد است به اضافه خردی که ممکن است خرد نباشد.
یاددادن این دو توانایی - برای پذیرفتن یا ردکردن گذشته- باید با تعادل ظریفی انجام شود که نیازمند مهارتی فوقالعاده است. خود علم در تاریخ و محتوایش این درس را به همراه دارد؛ « خطر اعتقاد به لغـزشناپــــذیری معلمان نسل گذشته». پس به تلاشتان ادامه بدهید.