نمایشگاه کتاب غیر از این‌که فضای خوبی برای کتاب دیدن و کتاب خریدن است، این امکان را هم به آدم می‌دهد که یک‌عالم شاعر و نویسنده و مترجم را ببیند و ذوق کند و کتاب‌هایشان را با امضای خودشان بگیرد.

 

البته از آن‌جايي‌ كه ما دوست نداريم منتظر بمانيم تا شانس در خانه‌مان را بزند و يك‌هو نويسنده‌، شاعر يا مترجم مورد علاقه‌مان را در نمايشگاه ببينيم، از قبل با چند نفر از اين عزيزان قرار مي‌گذاريم تا برويم و همراهشان گشتي در نمايشگاه بين‌المللي كتاب تهران بزنيم.

بعد هم براي اين‌كه شما را از لذت هم‌قدم‌شدن با اين نويسندگان، مترجمان و شاعران دوست‌داشتني بي‌نصيب نگذاريم، ماجرا را در اين‌جا برايتان روايت مي‌كنيم.

ما كه مي‌گويم، يعني فاطمه ترجمان، آريا تولايي، نيلوفر شهسواريان، غزل محمدي و فرناز ميرحسيني.

 

  • با مهدي رجبي

گلداني براي آقاي نويسنده

فاطمه ترجمان:

نيم‌ساعتي تا چهار عصر مانده‌ است. آمده‌ام به غرفه‌ي نشر پيدايش در نمايشگاه کتاب و روبه‌روي پيشخاني که رويش مجموعه‌ي «قصه‌‌هاي عجيب براي بچه‌هاي عجيب‌غريب» چيده شده، منتظر ايستاده‌ام تا «مهدي رجبي» بيايد. سرگرم نگاه‌کردن و ورق‌زدن کتاب‌هاي ديگر مي‌شوم.

سرم را از روي کتابي که در حال خواندن يادداشت پشت جلدش هستم، بلند مي‌کنم و مي‌بينم مهدي رجبي آمده و پشت پيشخان ايستاده و دارد با مسئولان انتشارات صحبت مي‌كند. نوجوان‌ها کتابش را كه مي‌خرند، پيش او ‌مي‌آيند تا با او عکسي بگيرند و امضا و يادداشتي از نويسنده به يادگار در صفحه‌ي اول کتابشان درج شود.

آن‌قدر شلوغ نيست که فرصت احوال‌پرسي کوتاهي به دست نيايد. آقاي نويسنده از يکي مي‌پرسد اسمت چيست؟ نوجوانِ کتاب‌به‌دست جواب مي‌دهد: «گودرزي، مهدي گودرزي» و رجبي لبخندزنان کتابش را امضا مي‌کند و چيزي برايش مي‌نويسد. از ديگري مي‌پرسد کلاس چندمي؟ اهل کجايي؟ از کدام شهر براي بازديد از نمايشگاه آمده‌اي؟ يکي از بندرعباس آمده و ديگري اهل ميانه است.

نوجواني هم از او مي‌پرسد داستاني نوشته که همه‌ي اطرافيانش خوانده‌اند و خوششان آمده. دوست دارد بداند چه‌طور بايد چاپش کند؟ رجبي پيشنهاد مي‌کند اول داستانش را براي نشريات نوجوان بفرستد و بعد کم‌کم به طرف چاپ کتاب برود.

انگار مشتري‌هاي اين‌جا فقط نوجوان‌ها نيستند. مردي هم مي‌آيد که در اسلامشهر کتاب‌فروشي دارد. او از آقاي رجبي دعوت مي‌کند براي جشن رونمايي تازه‌ترين کتابش «برديا و گولاخ‌ها» به شهرشان برود.

چهره‌هاي آشنايي هم مثل «شهرام اقبال‌زاده» در نمايشگاه هستند. او هم مجموعه‌ي «قصه‌هاي عجيب براي بچه‌هاي عجيب‌غريب» را البته با امضاي نويسنده برمي‌دارد و بعد از خوش‌و‌بشي دوستانه خداحافظي مي‌کند.

«کيوان عبيدي‌آشتياني» و «مهشيد مجتهد‌زاده»، از مترجمان کتاب‌هاي کودک و نوجوان را هم مي‌بينيم و همراه آن‌ها و آقاي نويسنده سري به غرفه‌ي بچه‌هاي روستاي دوست‌دار کتاب «ابويسان» مي‌زنيم. تا غرفه‌شان را پيداکنيم، از برابر ناشران رنگ به رنگ و آشنا و نا‌آشناي کتاب‌هاي کودک و نوجوان عبور مي‌کنيم.

انگار بچه‌هاي ابويسان از صبح، در غرفه‌شان، ميزبان خيلي از نويسندگان بوده‌اند و مهمان اين ساعتشان، مهدي رجبي هم دارد به سؤال‌هاي دختراني جواب مي‌دهد که کتاب‌هايش را خوانده‌اند و در اين‌باره پرسش‌هايي دارند.

يکي مي‌پرسد «جنايت‌کار اعتراف مي‌کند» جلد دوم ندارد؟ آن يکي درباره‌ي سرنوشت «نيما» در «خواهران تاريک» مي‌پرسد و... ‌نويسنده هم به سؤال‌ها جواب مي‌دهد و گرم گفت‌وگو با آن‌هاست.

آقاي نويسنده، از کتاب‌هايي که در نمايشگاه امسال دارد، به بچه‌هاي مهربان ابويسان هديه مي‌دهد. اين نوجوان‌ها هم انگار دست خالي به تهران نيامده‌اند. به‌نام هرنويسنده گياهي کاشته‌اند. آن هم در گلدان‌هاي بازيافتي. گلداني هم به نام مهدي رجبي دارند که به او هديه مي‌دهند.

چيزي تا ساعت هشت و تعطيل‌شدن نمايشگاه نمانده است. با عجله عکس يادگاري مي‌گيريم و با بچه‌هاي ابويسان هم خداحافظي مي‌کنيم. مي‌خواهيم به قسمت ناشران کودک و نوجوان برگرديم تا به غرفه‌هاي ناشران ديگر هم سري بزنيم. اما انگار واقعاً فرصتي نيست.

رجبي مي‌گويد از روز اول تصميم داشته است چند مرتبه به نمايشگاه بيايد تا بتواند به ناشران مختلف سر بزند و هربار ساعتي را در کنار يکي از کتاب‌هايش با مخاطبان بگذراند. انگار وقت زيادي لازم دارد تا بتواند جوياي احوال همه‌ي کتاب‌ها و کتاب‌خوان‌ها شود...

 

سلفي با مهدي رجبي

 

  • كيوان عبيدي‌آشتياني:

شخصيت‌هاي داستاني به كمكم مي‌آيند

فرناز ميرحسيني:

هواي ارديبهشت بلاتکيف است، لحظه‌اي ابري است و لحظه‌اي آفتابي. براي همين، هم عينک آفتابي‌ام را برمي‌دارم و هم ژاکتم را. به نمايشگاه که مي‌رسم هوا آفتابي شده، ژاکت را در کيفم مي‌چپانم و عينک آفتابي مي‌زنم.

نمي‌توانم «كيوان عبيدي‌آشتياني» را در نمايشگاه پيدا کنم و آخر سر در غرفه‌ي نشرافق قرار مي‌‌گذاريم. وقتي مي‌رسم، چند نفري دورش را گرفته‌اند و دارند عکس يادگاري مي‌‌اندازند.

خودم را معرفي مي‌کنم و در حال سلام و احوال‌پرسي هستيم كه پسر نوجواني با هفت هشت کتاب به سمت ما مي‌آيد و خانم عبيدي کتاب‌هايش را برايش امضا مي‌کند.

آخرين کتاب ترجمه‌شده‌ي عبيدي‌آشتياني در نشر افق «بن‌بست» است که مي‌گويد خيلي دوستش دارد؛ چرا که داستان، گويي تمام نمي‌شود و شخصيت‌ها هم‌چنان در ذهن ما به داستانشان ادامه مي‌دهند. خوش به حال «بيلي ‌دي» و «دين واشنگتن» که حالاحالا‌ها در ذهن ما جا خوش مي‌کنند.

کيوان عبيدي‌آشتياني تجربه‌ي خاص و لطيفي از زندگي کردن با قهرمان کتاب‌ها دارد. او مي‌گويد: «با خواندن هرکتابي، شخصيتش در ذهنم جا مي‌گيرد و حالا هزاران شخصيت در ذهنم زندگي مي‌‌کنند؛ شخصيت‌هايي که در هرموقعيتي از زندگي همراهم مي‌شوند و به کمکم مي‌آيند.»

به شخصيت‌هايي فکر مي‌کنم که او با ترجمه‌هاي خوبش وارد زندگي ما کرده است. شخصيت‌هايي که در گوشه‌اي از ذهنمان جا خوش مي‌کنند و در غروبي دل‌گير، دوباره سراغمان مي‌آيند تا تنها نمانيم. مثل «يوناس» در رمان «بخشنده» يا «سوزي» در رمان «عروس دريايي».

به غرفه‌ي نشر پيدايش مي‌رويم و درباره‌ي کتاب «ما يک نفر» صحبت مي‌کنيم. کتاب درباره‌ي دوقلوهاي به هم چسبيده است و تجربه‌هاي خاصي که آن‌ها دارند. او مي‌گويد حال‌وهواي رمان و احساساتي‌بودنش را خيلي دوست داشته است.

مي‌پرسم در ترجمه از يک زبان به زباني ديگر، اين احساسات چه‌طور منتقل مي‌شود؟ و او در جواب مي‌گويد: «کتاب را سه، چهاربار مي‌خوانم تا بتوانم خودم را جاي نويسنده بگذارم و از ديدگاه او داستان را ببينم و بعد رمان را ترجمه مي‌کنم.»

به غرفه‌ي چند ناشر ديگر هم سر مي‌زنيم و همه به خانم عبيدي مي‌گويند کتابي هم براي آن‌ها ترجمه کند. اما او مي‌گويد: «در سال سه، چهار کتاب مي‌توانم ترجمه کنم و با اين‌که دلم مي‌خواهد به همه‌ي اين دوستان ناشر کتابي بدهم، زمان به من اجازه نمي‌دهد.»

البته او گله‌هايي هم از بعضي ناشران دارد. ناشراني که کتاب‌ها را بدون رعايت قانون کپي‌رايت چاپ مي‌کنند و کار را به مترجمان نابلد مي‌سپرند و در‌‌نهايت کتاب با ترجمه‌ي بد و کيفيت پايين روانه‌ي بازار مي‌شود.

با هم به غرفه‌ي روستاي ابويسان مي‌رويم. بچه‌هاي اين روستا در جام باشگاه‌هاي کتاب‌خواني اول شده‌اند. بچه‌ها کتاب‌هاي او را خوانده‌اند و از ديدنش حسابي ذوق مي‌کنند. عبيدي هم کتاب «ما يک نفر» را برايشان امضا مي‌کند تا به کتاب‌خانه‌ي روستايشان ببرند.

در راه برگشت باد خنکي مي‌وزد و چند قطره‌اي هم باران مي‌بارد. گفته بودم که هواي ارديبهشت بلاتکيلف است! ژاکتم را از کيفم در مي‌آورم و مي‌پوشم.

 

عكس: واحد عكس دوچرخه

 

  • همراه با آتوسا صالحي در نمايشگاه

اين‌جا، يک دقيقه اصلاً کافي نيست

آريا تولايي:

«آتوسا صالحي» را از‌‌ همان سال‌هاي نوجواني مي‌شناختم. از زماني که رمان «حتي يک دقيقه کافي ا‌ست» را خوانده بودم. اين‌بار اما با خانم نويسنده در نمايشگاه کتاب قرار داشتم. فکر مي‌کردم حالا که نمايشگاه به مصلاي تهران برگشته بايد شلوغ‌تر از هميشه باشد، اما خلوتي راهرو‌ها و غرفه‌ها دلگيرکننده بود.

خانم نويسنده را در غرفه‌ي نشرافق مي‌بينم كه خوش‌خنده و مهربان منتظر نوجوان‌هاي کتاب‌خوان است. چنددقيقه‌اي با هم از نمايشگاه کتاب اين سال‌ها و سال‌هاي قبل صحبت مي‌كنيم و او مي‌گويد: «من هنوز رؤياي آن سال‌هايي را دارم که نمايشگاه کتاب در نمايشگاه بين‌المللي تهران برگزار مي‌شد.

آن سال‌ها من در نوجواني سردبير «مجله در مجله»‌ي سروش نوجوان بودم. آن‌وقت‌ها نمايشگاه کتاب و مطبوعات با هم بود و ما خودمان غرفه داشيم و بولتن روزانه منتشر مي‌كرديم. هرروز تا شب در حال مطلب نوشتن و پياده‌کردن مصاحبه بوديم و روزهاي آخر نمايشگاه کارمان به سرُم مي‌کشيد!»

به خانم نويسنده حسودي‌ام مي‌شود. سال‌هاست که در نمايشگاه، خبري از بولتن‌هاي متعدد روزانه و آن شور و حال نيست.

انگار غرفه‌‌‌ها از سال‌هاي قبل خلوت‌ترند. آتوسا صالحي هم همين نظر را دارد و مي‌گويد روزهاي قبل که در غرفه‌هاي ديگر بوده، استقبال حتي از اين‌جا هم کم‌تر بوده.

به سال‌هايي که خودم براي خريد به نمايشگاه مي‌آمدم، فکر مي‌کنم. هميشه نمايشگاه آن‌قدر شلوغ بود كه زير دست و پا له مي‌شدي. البته هنوز روزهاي اول نمايشگاه است و معمولاً نمايشگاه هرچه به روزهاي پاياني نزديك‌تر مي‌شود، مردم بيش‌تر به آن توجه مي‌كنند و راهروها و غرفه‌ها شلوغ‌تر مي‌شوند.

بعد به غرفه‌ي نردبان، واحد كودك و نوجوان انتشارات فني ايران مي‌رويم. اين‌جا کوچولو‌ها نشسته‌اند و مشغول نقاشي‌اند. آتوسا صالحي چند جلد از کتاب‌هايش را براي خوانندگانش امضا مي‌کند.

اين نويسنده و مترجم باتجربه، چند کتاب تازه ترجمه‌شده هم دارد كه براي بار نخست در اين دوره‌ي نمايشگاه عرضه مي‌شوند؛ چند جلد جديد از «ماجراهاي تام‌گيتس».

سؤالي را كه توي ذهنم دارم طرح مي‌كنم و از او مي‌پرسم كه چرا چندسالي است از شعر و داستان تأليفي نوجوان فاصله گرفته است؟ در جواب مي‌گويد: «در اين مدت مشغول نوشتن مجموعه‌رماني چند جلدي به نام «نيمانابغه» بودم که به‌زودي منتشر خواهد شد.»

خيالم راحت مي‌شود و با فكر خوشِ رمان جديدي از خانم نويسنده، نمايشگاه را ترك مي‌كنم.

 

سلفي با آتوسا صالحي

 

  • شهلا انتظاريان:

جاي عشق در ادبيات نوجوان خالي است

نيلوفر شهسواريان:

در فضاي نمايشگاه قرار مي‌گذاريم. «شهلا انتظاريان»، نام و نشاني غرفه‌هايي را که قرار است ببينيم، يادداشت کرده و با حوصله درباره‌ي كتاب‌هايي كه ترجمه كرده، صحبت مي‌كند. در انتشارات مبتکران، او از مجموعه‌ي كميك‌استريپ «آدم‌بد‌ها» مي‌گويد كه نويسنده‌‌ي آن با زبان طنز به مسائل اخلاقي و محيط‌زيستي پرداخته است.»

از او نام اثري را مي‌پرسم که دارد ترجمه مي‌كند كه مي‌گويد: «نمي‌توانم نام ببرم. چون با مشکل ترجمه‌هاي موازي در بازار کتاب مواجه هستيم.» معمولاً درباره‌ي کتابي كه مي‌خواهد ترجمه ‌كند، جست‌وجو مي‌کند تا مطمئن شود کسي قبلاً آن را ترجمه نکرده باشد، اما با اين وصف و با همه‌ي برنامه‌ريزي‌هايي که از قبل صورت مي‌گيرد، باز هم‌زمان، ديگر مترجمان کتاب را به بازار مي‌فرستند.

به انتشارات ايران‌بان و کتاب‌هاي «بندبازان» و «آنجلينو براون» سر مي‌زنيم و بعد به انتشارات محراب قلم و کتاب «پسري که تا ماه بالا رفت» اثر «ديويد آلموند». از انتظاريان مي‌پرسم کدام کتابش را بيش‌تر دوست دارد؟ مي‌گويد كه نمي‌شود گفت کدام کتاب، اما نويسنده‌ي محبوبش ديويد آلموند است که پنج کتاب از جمله «گِل» را از او ترجمه کرده است.

انتظاريان درباره‌ي ترجمه‌ي «هميشه با من بمان» مي‌گويد: «اين اثر به خودکشي و افسردگي مي‌پردازد، اما نه به‌صورت تلخ. سه راوي متفاوت دارد و «ليز کسلر» مسئله‌ي عشق آگاهانه را به‌طور غيرمستقيم مطرح مي‌کند، موضوعي که جايش در ادبيات نوجوان خالي است.»

به انتشارات پيک‌ادبيات هم مي‌رويم و پس از آن «چشم‌انداز شنبه‌ها» و «جنگ چهارشنبه‌ها» را هم از ترجمه‌هاي او در غرفه‌ي انتشارات پيدايش مي‌بينيم. اين دو كتاب برنده‌ي مدال نيوبري شده‌اند.

در پاسخ به اين سؤال که چه‌قدر به جايزه‌ها براي ترجمه توجه مي‌کند، مي‌گويد: «متأسفانه کتاب‌هاي ماجراجويانه‌ي مشابه هري‌پا‌تر که تعدادشان هم زياد است، مخاطبان بيش‌تري دارند. مخاطبان اين‌جور کتاب‌ها که جوايز معتبري مي‌گيرند خاص هستند و خوب است که به اين دسته از کتاب‌ها هم توجه شود.»

انتشارات هيرمند آخرين جايي است که به آن سر مي‌زنيم. غرفه‌دار مي‌گويد كه مجموعه‌ي «خانواده‌ي گرانت» از صبح کلي فروش رفته و استقبال از کتاب‌هاي ترجمه شده از شهلا انتظاريان زياد است.

 

سلفي با شهلا انتظاريان

 

  • با حسين تولايي در ميان كتاب‌ها

علاقه‌ي شاعر‌ به انديشه و كشف 

غزل محمدي:

اين اولين‌بار نيست که با شاعر پرنده‌ها، يعني «حسين تولايي» و همسر نويسنده‌اش، «سميرا قيومي» همراه مي‌شوم و به نمايشگاه کتاب مي‌روم. اما اين بار، گشت‌وگذارمان در نمايشگاه فرق بزرگي با بارهاي ديگر دارد. اين‌بار بچه‌اي شبيه شعرهاي پدرش، پر از حال و هواي پرواز و ورجه‌وورجه همراهمان هست به‌نام «بهارگل».

خب، عاقبت دوستي با شاعرها و نويسنده‌ها همين است ديگر. مي‌خواهم از کتاب‌هاي داغ و جديد امسال برايتان بگويم و بگويم کدام کتاب‌ها از نگاه شاعري که شعرهايش پر از پرنده است، ارزش بيش‌تري براي خواندن دارند و بهتر است به کدام غرفه‌ها سر بزنيم.

قرار است در غرفه‌ي نردبان، واحد كودك و نوجوان انتشارات فني ايران هم‌ديگر را ببينيم. از دور آقاي شاعر را مي‌بينم كه بهارگل را بغل کرده است. بهارگل مي‌خنديد و وقتي وارد غرفه‌ي نشر نردبان مي‌شوند دست‌هايش را براي کتاب‌هاي رنگارنگ و داغي که تازه از تنور فکر نويسندگان و شاعران بيرون آمده‌اند تکان مي‌دهد.

اين‌جا مجموعه داستان‌هاي کودک «معصومه يزداني»، «فاطمه سرمشقي» و... به چشم مي‌خورند.

بهارگل محو کتاب‌ها شده و هرکتابي به دستش مي‌رسد برمي‌دارد و چنان به آن ابراز علاقه مي‌کند که کتاب بيچاره له مي‌شود. به‌ويژه به کتاب «ني‌ني نازنازي» خيلي ابراز علاقه‌ مي‌كند. در غرفه‌ي پيدايش، تولايي با اشاره به کتاب «دل تو برد شرط را» اثر «فاطمه سالاروند» مي‌گويد كه اين کتاب پر از شعرهاي عاشقانه‌ي قشنگ براي نوجوان‌ها است.

از فرصت استفاده مي‌كنم و مي‌پرسم در ميان شاعران بزرگ‌سال کدام شاعر را بيش‌تر دوست داريد؟ كه در پاسخ مي‌گويد: «شعرهاي «شمس لنگرودي» و «سيدعلي صالحي» به دلم مي‌نشينند. بعضي از کتاب‌هاي امروز پر از شعرهايي هستند که يک تصوير خالي مي‌دهند و يک جمله ساده مي‌گويند‌. ولي مثلاً شمس لنگرودي پشت شعرش براي خواننده هزار معني کشف‌کردني گذاشته است و شعرهايش پر از فکرند.»

حسين تولايي و سميرا قيومي رمان‌هاي نوجوان بسيار خوبي هم معرفي مي‌کنند که چندتايي از آن‌ها را از نشر قلم مي‌خريم؛ رمان‌هايي مانند «کودک باتلاق» نوشته‌ي «شبون داد»، «اردوگاه بطري‌هاي گمشده» اثر «نيسا کرف» و  «بيرون از ذهن من» به قلم «شارون. ام. درپير».

آن‌ها از کتاب‌هاي نوجوان تأليفي هم به چند كتاب كه نظرشان را گرفته اشاره مي‌كنند: «برايم شمع روشن کن» نوشته‌ي «مريم محمدخاني»، «رئال مادريد» به قلم «محمدطلوعي»، «امپراطور کوتوله سرزمين لي‌لي‌پوت» از «جمشيد خانيان».

داريم کتاب‌ها را نگاه مي کنيم و بهارگل هم براي خودش ميان آدم‌هايي که کنارش اندازه‌ي غول بودند، خوشحال و شادان قدم مي‌زد. کتاب «ني‌ني نازنازي» را در دست بهارگل مي‌بينيم. سميرا قيومي (مادر) مي‌گويد: «واي بهارگل، کي اين کتاب رو برداشتي؟»

توجه حسين تولايي (پدر) هم جلب مي‌شود، نگاهي به دست بهارگل مي‌اندازد و مي‌گويد: «يادمان رفت پولش را حساب کنيم.» و من هم جلوي خنده‌ام را مي‌گيرم...

 

سلفي با حسين تولايي، سميرا قيومي و بهارگل