توی کوچه تاریخ - این کوچههای یزد بسکه قدیمی است، آدم خیال میکند توی تاریخ راه میرود-پالتو پوشها میآیند و میروند؛ شهر، بهخصوص دم عصر؛ بد جوری سرد است و از کویر جز این انتظاری نیست اما این همه ماجرا نیست.
ورقه امتحانی
ایستاده بودم سر کوچه پانزدهم خرداد، منتظر تاکسی.حواسم رفته بود پیش عاقله مردی که روی موتور وسپا نشسته بود و میگازید و نزدیکتر که شده بود، دخترش را پیاده کردهبود و سیگاری چاق کردهبود تا دخترک برود و برای خودش ورقه امتحانی بخرد.لختی گذشت و دخترک آمد و یک دست ورقه امتحانی داشت و در دست دیگر یک برگه که آن را به بابا داد.
مرد خواست دنده وسپا را کوک کند که مکثی کرد، چیزی به دختر گفت و دخترک از توی کیفش چیزی به پدر داد و مرد آن برگه را چسباند روی تلق موتور. زیر عکسی که روی برگه بود با رنگ سبز چیزی نوشته بود. حالا کمی گرم شده بود تنم.
حاشیه شرقی
اینجا مردم چه ساکتند. به تاکسی نگفتهبودم مجاهدین که ایستاد و نشستم صندلی عقب. مردی که صورتش نشان سرمای زمستانی صحرا داشت، کنارم بود و زنی با چادر مشکی، آن طرف.
راننده هم فقط از توی آینه نیم نگاهی انداخت و از نگاه غریبه من لابد فهمید که صبح آمدهام یزد.به میدان مارکار رسیدیم که تازه گفته بودم به مجاهدین میروم و خواستم پیاده شوم که مرد صورتصحرایی سکوت آنها را شکست و گفت: مجاهدین آخر خط است.
به چهارراهی رسیدیم که عدد چراغ قرمز با عجله رسیده بود به پنج و راننده توقف کرد چراغ که سبز شد، هنوز متوقف بودیم که متوجه شدم راننده حواسش به حاشیه شرقی خیابان است.
آنجا، مردی پیشانی مرد دیگری را بوسید. زیرا او از پاشیدن رنگ سبز روی مقوایی که بر آن جملهای کلیشه شدهبود و آن جمله روی شیشه ماشین حالا میدرخشید، فارغ شد.ماشین راه افتاده بود اما کمی گرم شده بود تنم.
این عصر گرم
رسیدیم، این را راننده به زن مسافر میگفت و ادامه داد:سمت چپ که بروی دادسراست. زن نگاهی تنیده با آه به راننده میکرد و البته به علامت تشکر.
مرد صورت صحرایی جوری نگاهم کرد که فهمیدم اینجا مجاهدین است و پیاده شدیم و مرد یکهو گفت: التماس دعا که یعنی خداحافظ. زن وقتی پیاده شد دستی کشید روی شیشه ماشین و روی صورتش گذاشت و رفت سمت دادسرا. روی شیشه ماشین برگهای چسبیده بود. زیر عکس روی آن برگه، جملهای سبز نوشته شده بود.
مرد صورت صحرایی را دیدم که رفت توی یک مسافر خانه. روی شیشه در ورودی مسافرخانه هم یک برگه چسبانده بودند با همان حروف سبز: فرزند علی میآیدحالا عصر کویر چه گرم شده اینجا.