حالا فهمیدم که چرا او گرم بود، نگفتهبود که مداح است اما یادم آمد که گفته بود در دانشگاه مشغول است. برنامه دانشجویان این بود: از محل دانشگاه تا میدان امیرچخماق را در قالب هیئت و پیاده طی کنند. قبل از حرکت با یک وانت تاریخی، فقط نیم ساعتی زده بودم به خیابانها.
یک آشنا
ریتم شهر جور دیگری شده بود. 3روز قبل، شهر یک ریتم عادی داشت؛ پالتوپوشها میآمدند و میرفتند و البته بد جوری سرد بود. دو روز قبل یکهو ریتم شهر تند شدهبود. اما دیروز اوضاع تغییر کرده بود.
آقا مهدی را دیدم که قاطی جمعیت پیش میآید. انگار این گروه بزرگ مردم هم از حسنآباد دارند پیاده به سمت میدان امیرچخماق میروند. آقا مهدی جوانی دوست داشتنی بود که در مسجد حسنآباد با او آشنا شده بودم. او خادم آن مسجد است. توی قنادی هم کار میکند. میگفت:«خب پول بم نمیدن که...» اما حاج اصغر، پدر شهید عدولالکفر، بلافاصله و البته کمی آهسته گفتهبود: ولی گاهی بعضی پولی بتوانند به خادم مسجد میدهند.
برای آقا مهدی دستی تکان دادم، او هم من را دید. نتوانستم جلوتر بروم چون هم شلوغ بود و هم وقت برای جا نماندن از وانت، تنگ.
ازدحام مردم
7 دقیقه به 9 مانده است. وانت حامل 28 خبرنگار و شاید 30 نفر، راه افتاد. یک وانت دو کابینه که نردهکشی شده و در قسمت بار آن، 3سطح به پهنای حدود نیم متر مانند پله درست شدهاست. وقتی ما توی خیابانها به سمت چهارراه دولتآباد محل آغاز مسیر استقبال میرویم، با چنان اوصافی که وانت دارد، معلوم است که مردم جا میخورند و نگاهی عجیب به این سو میافکنند.
باد سرد صبحگاهی کویر با حرکت نسبتا تند وانت همراه شده. اما شلوغی روی باربند پلهای، مانع گزندگی سرماست. هر چه پیشتر میرویم ازدحام مردم حرکت ما را کندتر میکند و البته سرما را کمتر. به چهارراه دولت آباد میرسیم و حالا، در میان انبوهی از جمعیت و سوژههای فراوان برای عکاسها کاملا متوقف شدهایم.
سرد است اما گرمای مردم، سرما را جا گذاشتهاست. کمتر از ساعتی میمانیم.هر گوشه از آن محوطه بزرگ، جماعتی دم گرفتهاند. از همان دمهایی که در چنین مواقعی مردم ایران سر میدهند و هر مخاطبی را سر ذوق میآورند.
مردی که یک قبای کرم رنگ به تن دارد صدای چاووشخوانی راه انداخته و جوانی تنومند او را قلمدوش میکند. دخترهای مدرسهای با چادرهای مشکی و مقنعههای عمدتا روشن با شوخ وشنگی نوجوانی برای خوشامدگویی رهبر شعار سر میدهند. پسرکی آن طرف از یک درخت بالا رفته تا دید بهتری داشته باشد. و همه شدهاند سوژه عکاسها و تصویربردارها. ثانیه شمارهای چراغهای راهنمایی و رانندگی در هر دو سوی چهارراه دولتآباد که حالا میزبان موج بیامان جمعیت است زمان را برای ما میشمارد. امروز ریتم شهر جور دیگری شدهاست.
ما در سمت شرقی چهارراه دولتآباد متوقف ماندهایم تا اینکه بلافاصله بعد از صدای بیسیم بچههای تیم حفاظت چند متری حرکت میکنیم.
صدای شاترها
دیگر هیچکس به عکاسها و تصویر بردارها اعتنایی نمیکند اما یکهو حاجرسول، عکاس دفتر، لنز دوربینش را به بالای بامی که جوانها از آنجا دورترها را رصد میکنند نشانه رفت و وقتی جوان دستش را به مقابل پرت کرد و فریاد زد «فرزند علی آمد»؛ همه عکاسهای روی وانت شاترها را به صدا در آوردند.
«آقا داخل مینیبوسی هستند که چراغش روشن است. مراقب کودکان و سالمندان باشید. احتیاط کنید. تا انشاءالله اتفاقی برای کسی نیافتد.» این جملات را از بلند گوی یک بنز پلیس که در یک متری ما بود به زحمت میشنیدم؛ بسکه همهمه و ولوله مردم بلند است.
آقا و مردم برای هم دست تکان میدهند. و توصیف چهرههای خندان آنها را دیگر نمیتوانم به کلمات بسپارم. ریتم شهر جور دیگری است. جناب سرهنگ و سرکار سرباز و پیر و جوان را در مسیر میبینم که به محض رسیدن مینیبوس فقط به سوی آقا میدوند.
صورت دخترهای مدرسهای خیس شده اما باران نمیآید. یک آن وانت ایستاده است تا مردم به مینی بوس راه بدهند و بار دیگر کاروان اتومبیلها شکل بگیرد. به حاج رسول پیر مردی را نشان میدهم. پیرمرد یک آینه گرد کوچک را توی دستش گرفته و با آستین دست دیگرش، آینه را پاک میکند و حسابی خود را توی آینه ورانداز و مرتب میکند.
راهروی تاریخ
به زحمت سوار مینیبوس خبرنگاران شدهایم و حالا وارد همان کوچه میشویم؛ از همان کوچههایی است که خیال میکنی در راهروهای تاریخ داری راه میروی.
فاطمه سادات، دختر شیرینزبانی که تا حرف میزند آقا و همه ما را لبخندی از جنس تحسین فرا میگیرد، به همراه سید محمد مهدی جلوتر ایستادهاند و سه پسر بچه دیگر که اسمشان را نفهمیدم کمی عقبتر. آنها به آقا خوشامد میگویند.
پسرها یک سجاده به رهبر هدیه میدهند و فاطمه سادات که کلمات زیبایی بر زبان شیرینش جاری است یک آن صدایش را که میگوید «همه هستیام را» میشنوم که دست راستش را مشت کرده و روی سینه گذاشتهاست و گل نرگسی که در دست چپ دارد به سوی آقا میگیرد.
شاید برای همین زهرا خانم دانشجوی یزدی که در تهران درس میخواند و برای سفر رهبری به شهرش آمده، به سؤال من که بعد از تمام شدن سخنرانی رهبر از او پرسیدهبودم؛ پاسخ میدهد: ما و آقا، امروز همه، برای استقبال از آقا امام زمان تمرین کردیم.