محمد سرابی: وقتی یک گروه کودک سه‌، چهار ساله را توی مهد کودک تماشا کنید می‌بینید که همه تقریباً مثل هم هستند. از روی صندلی جفت پا پایین می‌‌پرند، الکی فریاد می‌زنند و دور اتاق دنبال هم می‌دوند و زود با هم دوست می‌شوند.

اگر همان بچه‌ها را در 17 سالگی تماشا کنید اصلاً شبیه هم نیستند. دیگر همه با هم دوست نیستند. دیگر همين‌طوري از این‌که دنبال هم بدوند، خوشحال نیستند. چرا در فاصله‌ي کلاس اول تا شب کنکور این اتفاق می‌افتد؟

با دکتر «حسین اسکندری» روان‌شناس و عضو هيئت علمي دانشگاه علامه طباطبايي درباره‌ي نوجوانی به گفت‌وگو مي‌نشينیم. او تأکید می‌کند که هر نوجوانی باید خودش بتواند مزه‌ي زندگی را بچشد تا بتواند از تجربه و راهنمایی دیگران استفاده کند.

 

  • چرا می‌گویند شکست پلی به سمت موفقیت است؟

اشتباه می‌گویند. شکست پل موفقیت نیست. شکست خود موفقیت است. بخش مهمی از زندگی، همین شکست‌ها است.

 

  • یکی از این شکست‌ها را نام می‌برید؟

گول خوردن.

 

  • گول خوردن موفقیت است؟

گول خوردن قسمتی از به‌دست آوردن و از دست دادن است. چشیدن طعم زندگی است. تجربه‌ي نوعي ارتباط است. معمولاً پدر و مادر‌ها مراقبند که بچه‌هایشان گول نخورند، اما گول نخوردن نیازمند حداقل یک‌بار گول خوردن است.

بچه‌ها وقتی به‌دنیا می‌آیند چیز‌هایی با خودشان دارند. چيزهايي مثل تقلا کردن،‌ به همه‌جا نگاه کردن و به همه‌چیز دست زدن. بچه‌ها می‌خواهند از همه‌چیز لذت ببرند. می‌خواهند جست‌وجو کنند، چیز‌هایی کشف کنند یا بسازند. همه‌ي این حس‌ها در مسیر طولانی تعلیم و تربیت رسمی و غیررسمی از بین می‌رود.

 

  • به جایش چیز‌های زیادی یاد می‌‌گیرند.

همه‌ي چیز‌هایی که به‌جای تجربه یاد می‌‌گیرند «مفهوم» است. یک مشت کلمه. مثلاً بچه به یک لیوان شیر داغ که از آن بخار بلند می‌شود دست می‌زند و دستش کمی می‌سوزد. برای همین می‌فهمد این شیر داغ است و آن را درک می‌کند.

حالا اگر پدر و مادرش بخواهند مفهوم «داغ» را برای او توضیح بدهند چه‌کار باید بکنند؟ هرچه‌قدر هم که بگویند لیوان داغ است، بچه چیزی متوجه نمی‌شود. البته ممكن است دست نزند، ولی نمی‌داند داغ یعنی چه. همه‌ي این‌ها هم به بهانه‌ي این است که بچه درست زندگی کند. آموزش می‌دهیم و امکان تجربه کردن را از او می‌گیریم.

 

  • خودشان چه چیزی را باید تجربه کنند؟

گل و خار. الآن وقتی می‌گوییم گل، چه چیزی یادمان می‌آید. یک گل که ساقه و ریشه و برگ و تیغش را کنده‌اند و فقط گلبرگ‌هایش مانده است؟ این که گل نیست. گل تیغ هم دارد.

بقیه‌ي مفاهیم هم همین‌طورند. اين مفهوم‌ها خلاصه شده‌ي تجربه هستند. درخت هم همین‌طور است. درخت که همین‌طوری وجود ندارد. باید در تكه خاکي کنار درخت‌های دیگر ریشه داشته باشد، آن‌هم در یک نمای بزرگ از طبیعت. درخت این‌طوری وجود دارد. ولی ما در حیاط خانه‌هایمان باغچه‌ي کوچکي داریم و توی همان هم درختی در آمده است که هیچ ارتباطی با طبیعت وحشی ندارد.

خودمان و بچه‌هایی که بزرگ می‌کنیم هم همین‌طوريم. یک نوجوان درمیان دیوار‌های خانه همین وضعيت را دارد. او قدرت دفاع کردن از خودش را ندارد، چون هیچ‌وقت در طبیعت وحشی زندگی نکرده است.

 

  • البته، خیلی وحشی بودن هم خوب نیست.

منظور من از وحشی، خشن نیست. وحشی یعنی عادی بودن در مقابل رام بودن. یک موقعی تلویزیون کارتون «هایدی» را پخش می‌کرد. من هم کنار بچه‌هایم آن را دیده بودم.

هایدی بچه‌ي کوهستان وحشی بود. او را به خانه‌اي اشرافی وسط شهر برده بودند و مجبورش می‌کردند تمام روز توی یک اتاق بنشیند و ریاضی و زبان یاد بگیرد. وقتی مربی برنامه‌ي روزانه را شرح می‌داد که همه‌اش تمرین درس و مشق بود، هایدی گفت پس کی زندگی کنیم؟

الآن هم نوجوان‌های ما همین مشکل را دارند. یعنی درس خوب می‌خوانند، اما خوب زندگی نمی‌کنند. حتی اگر قرار باشد بیرون از خانه باشند، بازهم در کنترل برنامه‌های قبلی بزرگ‌تر‌ها هستند.

همین هفته‌ي پیش نمایشگاه کتاب داير بود. توی نمایشگاه پدر و مادر‌ها با بچه‌های کوچکشان آمده بودند و برایشان کتاب انتخاب می‌کردند. خود بچه نقشی نداشت. آن‌ها انتخاب می‌کنند و می‌گویند بچه خودش نمی‌تواند کتاب مناسب پیدا کند. بله، درست است، ولی بالأخره آن توانایی کجا باید شکل بگیرد؟

 

 

  • خب، الآن این پدر و مادر‌ها چه‌کار باید بکنند که نوجوانشان هم توانایی به دست بیاورد و هم بلایی سرش نیاید ؟

باید کنارش باشند، نه این‌که به جایش نفس بکشند و غذا بخورند. می‌‌دانید این حیوان‌هایی که توی باغ وحش نگه می‌دارند، اگر توی طبیعت رها شوند، می‌میرند. چون نمی‌توانند غذا پیدا کنند، نمی‌دانند کجا پناه بگیرند یا چه‌طور از دست شکارچیان فرار کنند.

 

  • البته طبیعت خطرناک است.

به اندازه‌ي کوچه و خیابان خطرناک است. مگر می‌دانید که اگر الآن توی خیابان بروید چه‌قدر احتمال دارد یک ماشین مقابلتان سبز شود و تصادف کنید؟ این اتفاق ناگهانی است. زندگی «ناگهان» و «هنوز» است. باید آماده باشید، چون نمی‌دانید امروز و فردا چه کسی در مقابلتان قرار خواهد گرفت. برای همین است که باید رانندگی را بعد از آموزش کافی، توی خیابان واقعی هم یاد بگیرید تا به دردتان بخورد و گرنه همیشه باید یک نفر دیگر به جایتان رانندگی کند.

این کسانی‌که پدر و مادرشان به جایشان حرف می‌زنند و خودشان بلد نیستند صحبت کنند بعداً هم با همین مشکل پیش می‌روند. من دانشجوی فوق‌لیسانس داشتم که مادرش همراهش به دانشگاه می‌آمد تا انتخاب واحد کند. دانشجوی دکترای روان‌شناسی داشتم که برای تحویل دادن یک برگه با همسرش می‌آمد. خودش جلوی در اتاق می‌ایستاد و همسرش نامه را به من می‌داد تا امضا کنم. نامه هم اصلاً چیز مهمی نبود، ولی نمی‌توانست همین کار ساده را انجام دهد.

 

  • ولی حتماً درسش خوب بوده است.

بله، اين افراد ممكن است درسشان خوب باشد و تا دکترا هم پیش بروند، ولی اگر اصول اولیه‌ي ارتباط را بلد نباشند، خوب بودن وضعيت درسي به‌تنهايي، به درد نمی‌خورد. يادم است وقتي دخترم سال آخر دبیرستان بود، مدرسه تصميم گرفت دانش‌آموزان را برای کنکور آماده کند. آن‌ها را شبانه‌روز توی مدرسه نگه می‌داشتند. هفته‌ای یکی‌دو روز خانه می‌آمد. در آن مدتی که توی مدرسه بود ما می‌توانستیم تلفن بزنیم یا برای ملاقات برویم. مثل زندانی‌ها بودند.

من یک‌بار 10 تا هندوانه خریدم و بردم مدرسه تا به همه‌ي بچه‌ها هندوانه بدهند. همان اتفاقی افتاد که فکر می‌کردم. هندوانه‌ها را قاچ کرده بودند و بعد همان‌طور که قاچ‌هاي هندوانه را گاز می‌زدند شوخی‌شان گرفته بود و پوست هندوانه‌ را پرت کرده بودند طرف هم و همه بعد از چند روز درس خواندن حسابی خندیده بودند. مدیر مدرسه به من گفت که دیگر هندوانه نیاورید. من هم حرفش را گوش کردم و دفعه‌ي بعد بستنی چوبی بردم. دوباره سر شوخی باز شده بود.

 

 

  • آدم‌ها از خطر کردن می‌ترسند چون نمی‌خواهند به‌خاطر شکست درد بکشند.

ببینید، ما هیچ‌وقت توصیه نمی‌کنیم که نوجوان‌ها شکست بخورند. این‌که منطقی نیست. اما همان درد به انسان آگاهی می‌دهد. تجربه فراموش نمی‌شود و آدم را بیدار نگه می‌دارد. موضوع همین است. همه‌ي آدم‌ها هم علاقه‌مند به تجربه کردن هستند.

من هم برای معلم‌ها و مدیر‌ها، و هم برای دانش‌آموز‌ها زیاد صحبت کرده‌ام. یک‌بار به مدرسه‌اي دخترانه رفته بودم. هیچ‌کس نمی‌توانست بیش‌تر از نیم ساعت برای دانش‌آموز‌ها صحبت کند. بعد از 10 دقیقه هم سروصدایشان بلند می‌شد و دیگر سالن شلوغ می‌شد.

وقتی پشت تریبون رفتم دیدم معلم‌ها و معاون‌ها را مثل «مین» بین جمعیت جا‌گذاری کرده‌اند که بچه‌ها را ساکت نگه دارند. وقتی شروع به حرف زدن کردم، دیدم چیزی که همه می‌خواهند خیلی ساده است. آن‌ها می‌خواستند دوست داشته باشند و دوست داشتنی باشند. همین و حوصله‌ي نصیحت شنیدن هم ندارند.

 

  • شاید به‌خاطر همین اجبار‌ها است که نوجوان‌ها به محض تمام شدن نوجوانی تصمیم می‌گیرند مستقل شوند یا وقتی دوره‌ي تحصيل دانشگاهي‌شان تمام می‌شود، می‌خواهند بروند خارج.

یک دلیلش این است که مفهوم خانه برای ما عوض شده است. خانه قبلاً جای زندگی بود ولی الآن جای استراحت و خواب است تا برای زندگی روزانه‌ي فردا توان داشته باشیم. شهر هم همین است. نوجوان‌ها برای این می‌خواهند از شهر خودشان بیرون بزنند که در خیابان‌های شهر نان نخریده‌اند، قرار نگذاشته‌اند، دعوا نکرده‌اند، گول نخورده‌اند و با بقیه‌ي آدم‌ها زندگی نکرده‌اند. اما کسانی که این‌ کار‌‌ها را کرده باشند، به اين سادگي نمی‌خواهند از شهرشان بروند.

این یک‌جور شناختن جغرافی است. پدر و مادرها هم درباره‌ي این‌که خودشان چه‌طور عاشقی کرده‌اند با بچه‌هایشان حرف نزده‌اند و تاریخ خودشان را به آن‌ها منتقل نکرده‌اند. وقتی این‌ها برای کسی درست نشده باشد و فکر کند تاریخ و جغرافی فقط همان چیزی است که توی کتاب‌های مدرسه نوشته شده كه باید آن را به زور بخواند و حفظ کند و کنکور بدهد، دیگر تعلقی به دنیای اطرافش ندارد و آن را راحت ترک می‌کند.

 

عکس‌ها: مهبد فروزان

 

سحر و سماور نفتی

اولین تصویری که من از ماه رمضان در بچگی‌هایم به یاد می‌آورم سماوری بود که مادرم برای سحر روشن می‌کرد. مادر زودتر از همه بیدار می‌شد و سحری را آماده می‌کرد. بعد ما می‌دیدیم که سفره پهن شده است و همه بیدارند. بلند می‌شدیم و دور سفره جمع می‌شدیم و مثل همیشه غذا می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. ما شش برادر و یک خواهر بودیم. خود این بیدار شدن در تاریکی شب، تجربه‌ي خاصی بود که فقط توی ماه رمضان اتفاق می‌افتاد.

خوبی ماه رمضان این بود که برای ما بچه‌ها یک وعده غذا به وعده‌‌های روزانه اضافه می‌شد. بعد که بزرگ‌تر می‌شدیم و می‌گفتیم که می‌خواهیم روزه بگیریم، فوراً قبول می‌کردند ولی اول چند ساعت اجازه می‌دادند. خودمان هم بیش‌تر از چند ساعت نمی‌توانستیم غذا نخوریم. مثلاً تا ساعت 10 تحمل می‌کردیم. بعد که بزرگ‌تر می‌شدیم تا ظهر‌ طاقت می‌‌آوردیم که می‌شد روزه‌ي کله‌گنجشکی. بعداً هم دیگر کامل روزه می‌گرفتیم.

پدر و مادرمان همیشه مي‌گفتند ماه رمضان جلوی کسی چیزی نخور. نمی‌گفتند اصلاً غذا نخور. ولی گذراندن چندسال با فرهنگ ماه رمضان، باعث می‌شد که خودمان کم‌کم توی مسیر روزه گرفتن بیفتیم.

من متولد نازی‌آباد هستم و پدرم بنا بود. نوجوان که بودم، مرا برای شاگردی به بازار ‌فرستادند. اولین موقعی که شروع به روزه گرفتن کردم تابستان بود. یعنی ماه‌ رمضان افتاده بود وسط تابستان و هم روز طولانی بود و هم هوا خیلی گرم.

جايي كه شاگردي مي‌كردم، مغازه‌ي تعمیرات رادیو و ضبط‌صوت بود. اوستا کارم روزه نمی‌گرفت. به من می‌گفت كه برو ساندویچ بگیر. آن‌وقت‌ها ماه رمضان، اغذیه‌‌فروشی‌ها روی شیشه‌هایشان کاغذ می‌چسباندند که توی مغازه دیده نشود. وقتی ساندویچ را می‌آوردم، اوستاکارم هم می‌رفت توی پستوی مغازه ساندویچ می‌خورد.

من متولد سال‌ 1340 هستم و یادم است در آن راسته‌ي بازار که شاگردی می‌کردم، تعداد کمی روزه می‌گرفتند، ولی یک‌جور حمایت اجتماعی وجود داشت. ظهر به بعد، کارم کم‌تر بود. تا ظهر می‌شد اوستا کارم می‌گفت كه برو مسجد نماز بخوان. می‌رفتم و موقع وضو آن‌قدر آب به سر و صورتم می‌زدم که کمی خنک بشوم. عصر هم می‌خوابیدم ولی افطار نمی‌شد. از بس هوا گرم و روز‌ها طولانی بود. جامعه‌‌ای که روزه نمی‌گرفت، به روزه گرفتن احترام می‌گذاشت.

ماه رمضان و آیین‌ها و رسم‌هایش شبیه یک‌جور جشن بود. خوردنی‌های توی سفره بهتر و خوشمزه‌تر از ديگر وقت‌ها بود. همیشه هم اول برای بچه‌های کوچک‌تر سحری و افطار می‌کشیدند.