«هانا اسلاک»، هنرمند، شاعر، نويسنده و كارگردان اسلوونيايي، متولد 1975 ميلادي در ورشوي لهستان و ساکن برلين آلمان است. او از سال 1999 ميلادي با ساخت فيلم كوتاه وارد سينما شد و اولين فيلم بلند سينمايياش بهنام «نقطهي كور» را در سال 2001 كارگرداني كرد.
ارديبهشت امسال تازهترين فيلم او بهنام «معدنچي»، ميهمان بخش سوداي سيمرغ يا مسابقهي سينماي بينالملل سي و ششمين جشنوارهي جهاني فيلم فجر بود و جايزهي بهترين بازيگر مرد و ديپلم افتخار جايزهي صلح را بهدست آورد.
فيلم معدنچي كه نمايندهي كشور اسلووني در نودمين دورهي جايزهي اسكار در سال 2018 ميلادي بود، براساس زندگي واقعي يک معدنچي مهاجر در اسلووني ساخته شده است. او دههها پس از جنگجهاني دوم، جسد هزاران نفر قرباني را در اعماق معدني متروک پيدا ميکند. پافشاري او براي برگزاري مراسم تدفين اين قربانيان، ارزشهاي جامعه را زير سؤال ميبرد و شغل، رفاه خانواده و حتي جانش را بهخطر مياندازد.
از زماني كه فيلم او را در جشنواره ديدم، هرروز در پرديس چارسو يا همان كاخ جشنواره دنبالش گشتم تا اينكه در آخرين روز جشنواره و در آخرين ساعتهاي حضورش در ايران در كافهي پرديس چارسو پيدايش كردم. دربارهي دوچرخه برايش توضيح دادم و به او از نشانكتابهاي دوچرخه دادم كه باعث شد حسابي به گفتوگو براي نوجوانان ايران علاقهمند شود.
زحمت ترجمهي همزمان اين گفتوگو را «سپهر سليمي» از ياران افتخاري جشنواره برعهده داشت.
- عادت دارم هميشه در آغاز گفتوگو از ميهمانهاي جشنواره ميپرسم اسمشان به چه معني است.
[ميخندد.] متأسفانه اسمم هيچ معني خاصي ندارد! از اين بابت خيلي ناراحت و متأسفم. خيلي جستوجو كردم، اما معني مشخصي براي اسمم پيدا نكردم. فقط ميدانم از نامهاي مقدس در انجيل است. بهنظرم اين تنها اسمي است كه ميشناسم و هيچ معني خاصي ندارد. اما خوبياش اين است كه ميتوانم هرمعنايي را كه دلم ميخواهد براي اسمم فرض كنم!
- خيلي دوست دارم دربارهي نوجوانيتان بدانم. از همان زمان دوست داشتيد فيلمساز شويد؟
نه، من هميشه دوست داشتم نويسنده شوم. داستانهاي كوتاه و شعرهاي زيادي مينوشتم. با اينكه پدر و مادرم سينماگر بودند، اما اصلاً تصميم نداشتم وارد سينما شوم.
آنزمان يك سگ داشتم. عادت داشتم با سگم به جنگل بروم و آنجا شعر و داستان بنويسم. يادم است حتي گاهي كه بهخاطر كارهايم تنبيه و در اتاق حبس ميشدم، از پنجره فرار ميكرديم و ميدويديم به سمت جنگل. البته جنگل ما حيوانهاي وحشي نداشت.
- پس علاقهتان به سينما از كجا شروع شد؟
از آنجايي كه هميشه دوست داشتم نويسنده شوم، رفتم و رشتهي ادبيات خواندم. اما در ادبيات، فقط تئوريهاي ادبي و تاريخ ادبيات ميخوانديم. البته خواندن آنها هم برايم لذتبخش بود، اما اين آرزوي هميشگي من يعني نويسندگي نبود. با خواندن اين رشته، در بهترين حالت معلم ميشدم و معلمي فاصلهي زيادي با نويسندگي دارد.
اين شد كه سمت سينما كشيده شدم و در كلاسهاي سينما فهميدم، سينما رسانهي داستانگويي است. به ما ياد ميدادند كه بايد از طريق سينما داستان بگوييم و اين همان تحقق آرزوهايم بود. يعني ميتوانستم از طريق سينما داستان بگويم.
«هانا اسلاك»، پس از دريافت سيمرغ سيمين بازيگر فيلمش/ عكس: ميلاد بهشتي
- شما پيش از فيلم معدنچي، براي كودكان و نوجوانان هم فيلم ساختهايد. كمي دربارهي فيلم «تِئا» بگوييد.
تئا پسر نوجواني است كه در جنگل زندگي ميكند. پدرش جنگلبان و مادرش مخترع است. پدرش، پدربزرگش و تمام اجدادش جنگلبان بودهاند. مادرش هم منابع جايگزيني براي توليد برق اختراع كرده است.
زندگي تئا در جنگل مثل داستانهاي پريان است. او همهچيز را دربارهي جنگل ميداند و زبان درختها را ميفهمد. روزي خانوادهاي پناهنده به خانهي كوچك آنها ميآيند. آنها دختري دارند كه تئا از او خوشش نميآيد و فكر ميكند جادوگر است و ميخواهد جنگل را نابود كند.
درحقيقت تئا، فيلمي دربارهي دوستي اين دو است و اينكه چهطور دو نوجوان كه كاملاً با هم متفاوتند، ميتوانند با دوست باشند و با كمك هم جنگل را نجات دهند. من فكر ميكنم دوستي، قدرتمندترين نيروي شفابخش در دنياست.
- فيلمنامهي تئا اقتباسي است؟
نه، داستاني از خودم است، اما براساس افكار خودم و تجربههاي زندگي واقعيام. زماني كه در بوسني و هرزگوين جنگ بود، خانوادهاي پناهنده به خانهي ما آمده بودند و پيش ما زندگي ميكردند.
من آنزمان دختري 16ساله بودم و برادرم خيلي كوچك بود. آن خانواده هم دختر كوچكي داشتند و در نوجواني شاهد اين بودم كه چهطور دوستي بهآرامي بين اين دو بچهي متفاوت شكل ميگيرد. من ميديدم كه چهطور دوستي اين دو بچه و اين دو خانواده، مرهمي براي روانزخمي بود كه به واسطهي جنگ بر روح و ذهن خانوادهها نشسته بود و ميتوانست آن را درمان كند.
- چه جالب! كنجكاو شدم كه بهجز اين فيلم، براي كودكان و نوجوانان كتاب هم نوشتهايد؟
بله يك كتاب براي كودكان دارم بهنام «خانمموشه بهشت را ميسازد» كه در آلمان منتشر شده است. اين كتاب هم دربارهي دوستي است و داستان خانمموشي است كه در شهر زندگي ميكند.
او عاشق شناكردن است، اما در نزديكي خانهاش نه درياچهاي هست و نه رودخانهاي. او در كانال آب بسيار كثيف نزديك خانهاش، موش صحرايي بزرگي را ميبيند كه خيلي حرفهاي شنا ميكند. او نبايد با موشهاي صحرايي حرف بزند چون آنها كثيف و خنرناكند، اما آنها با هم دوست ميشوند و با كمك هم كانال آب را تميز ميكنند كه همهي حيوانها بتوانند در آن شنا كنند.
- اين داستان را هم براساس زندگي خودتان نوشتيد؟
بله، ايدهي اصلي اين قصه هم از محلهي شلوغپلوغ نوجوانيهايم در برلين ميآيد كه پر از خانوادههاي مهاجر ترك و هنرمندهاي عجيب و غريب بود. آنزمان خيلي دوست داشتم بتوانم محلهمان را حسابي تميز و زيبا كنم تا جاي مناسبي براي زندگي همهي مردم باشد.
تصويرگري كتاب «خانمموشه بهشت را ميسازد»، اثر «ماريا بايت»
- اما برسيم به فيلم معدنچي. ايدهي ساخت اين فيلم متفاوت و تأثيرگذار از كجا آمد؟
همانطور كه ميدانيد معدنچي براساس داستاني واقعي است. وقتي داستان زندگي اين معدنچي را در روزنامه خواندم، احساس كردم اين داستان به يك قصهگوي مسئوليتپذير نياز دارد. من هم كه 15سال بود قصهگويي را ياد ميگرفتم و فكر كردم وظيفه دارم آن را تعريف كنم. ميدانستم كه بيشتر آدمها از حقيقت واقعي اين داستان بيخبرند و با خودم گفتم ميدانم كه ميتوانم، پس بايد بتوانم و اين وظيفهي من است.
- داستان معدنچي دردناك و تأثرآور است. يادم است پيش از نمايش فيلم در جشنواره در سالن سينما گفتيد اين از آن داستانهايي است كه دولت و مردم نميخواهند گفته شود. كنجكاوم بدانم در طول ساخت فيلم با فشار يا مشكلي مواجه شديد؟
نه، مشكلي پيش نيامد. مشكل اصلي فشار حكومت يا دولت نبود كه نميخواست اين فيلم ساخته شود، بلكه فشار اجتماعي بود. فشار اجتماعي گاهي از فشار حكومت هم سختتر ميشود.
وقتي داري كار دشواري را شروع ميكني، دوستان و خانوادهات تو را حمايت ميكنند و ميگويند «تو ميتواني» و با اين حرف احساس قدرت ميكني.
اما وقتي دوستانت ميگويند: «واقعاً؟! اين چيزي است كه ميخواهي دربارهاش فيلم بسازي؟!»، آنوقت موقعيت متفاوتي است، چون تنها هستي. البته وقتي نتيجهي كارت را ببينند، تو را تحسين ميكنند، اما در طول پروژه تنها هستي.
- يعني نوعي تنهايي اجتماعي.
بله و اين تنهايي اجتماعي موقعيت خيلي بدي است. با اين حال من خوششانس بودم كه هميشه در طول زندگيام، كساني را در كنارم داشتهام كه حتي در چنين موقعيتي به من ايمان داشتند و مرا حمايت ميكردند. از آن ايمانداشتنهايي كه دقيقاً نميدانند قرار است چهكار كني يا چه بگويي، اما چون تو را ميشناسند و ميدانند تو قرار است انجامش دهي، به تو ايمان دارند. فكر ميكنم اين نوع دوستي، بهترين نوع رابطه در دنياست.
«معدنچي»
- من معدنچي را خيلي دوست داشتم و يكي از فيلمهاي محبوبم در اين دورهي جشنواره بود. فقط دو نكته برايم مبهم بود. اول اينكه چرا در طول فيلم فقط يك تلفن تهديدآميز به معدنچي زده ميشود؟ من در تمام فيلم منتظر بودم اتفاق ديگري هم در راه باشد، اما نبود.
اين تلفن تهديدآميز فقط براي نشاندادن فشار اجتماعي اطراف معدنچي بود. چون همانطور كه ميدانيد رئيسش، همسايهها و دوستانش، هيچكس دوست نداشت او كارش را ادامه دهد. او در زندگي فقط يك دوست خوب دارد كه در هرحالي از او حمايت ميكند و هيچوقت تنهايش نميگذارد.
- نكتهي ديگر به سكانس پاياني فيلم برميگردد. چرا ناگهان معدنچي ژاكت ماركدار گرانقيمت ميپوشد و همهچيز دور و برش اينقدر زيبا ميشود؟
[ميخندد.] نه، چندان هم گرانقيمت نيست، يك ژاكت بهارهي ارزانقيمت است. چيزي كه در اين سكانس براي من مهم است، رنگ ژاكت اوست، نه ماركش. او در تمام فيلم رنگهاي قهوهاي و تيره برتن دارد، اما در پايان فيلم، رنگي را ميپوشد كه همسرش هميشه ميپوشيد.
درواقع اين رنگ، نمادي از اتحاد و دوستي اين زن و شوهر است، چون ازدواج هم نوعي دوستي است. همچنين اين ژاكت قرمز بهاره، در كنار سرسبزي بهار، نمادي از تغيير است. در پايان فيلم، معدنچي تغيير كرده و مردي آزاد است.
- از نكتههاي جالب فيلم معدنچي براي من، اين بود كه بسياري از اسمهاي شخصيتهاي فيلم معدنچي براي ما ايرانيها آشناست و اسمهاي مشتركي است.
بله همينطور است. شخصيتهاي فيلم من، خانوادهاي بوسنيايي هستند. آنها ريشههاي مشتركي با تركها و فرهنگ تركي دارند و خيلي از آنها تأثير گرفتهاند.
خود تركها هم از گذشته ريشههاي مشتركي با عربي داشتهاند. براي همين اسمهاي بوسنيايي و اسلوونيايي، شباهت زيادي با اسمهاي عربي و تركي دارند. مثل اسمهاي «آلما» و «فؤاد» در فيلم يا اسم «سمير» كه نميدانم معنياش چيست، اما نام يكي از دروازهبانهاي مشهور اسلووني، يعني «سمير هاندانوويچ» است كه دروازهبان تيم ملي اسلووني بود.
از آنجايي كه اين خانواده ريشهي مسلمان هم دارند، طبيعي است كه اسمهايي اسلامي داشته باشند.
عكس: سارا ثقفي
- ايران را چهطور ديديد؟
احساس بسيار خوبي دارم. ايرانيها بسيار ميهماننوازند؛ چه بهعنوان ميهمان، چه هنرمند و چه يك زن، تو را ميپذيرند. پس بايد يك تشكر بزرگ براي ايرانيها بفرستم كه اينچنين به من لطف داشتند.
- از تماشاي معدنچي در كنار تماشاگران ايراني در جشنواره چه بازخوردي گرفتيد؟
خب راستش دوست داشتم كه جلسهي پرسش و پاسخي بعد از فيلم برگزار ميشد، اما متأسفانه چنين برنامهاي نداشتند. با اين حال مردم خودشان آمدند و با من دربارهي فيلمم صحبت كردند.
بهنظرم تماشاگران ايران با تماشاگران لهستاني، فرانسوي يا يوناني تفاوتي ندارند. با اين حال تماشاگران ايراني، خيلي احساسي به داستان واكنش نشان ميدهند. آنها خيلي كنجكاوند و هميشه ميخواهند بيشتر بدانند.
به همين جهت بايد بگويم برايم اتفاق خيلي خاصي بود كه به ايران بيايم و فيلمم در ايران نمايش داده شود. چون تماشاگران ايراني ميدانند چهطور فيلم تماشا كنند. آنها تماشاگران ناآگاهي نيستند كه فقط بخواهند فيلمهاي هاليوودي تماشا كنند. آنها سواد سينمايي دارند و باعث افتخار من بود كه با اين افراد دربارهي فيلمم صحبت كردم.
البته اينجا اروپا نيست و خب انتظار نداشتم كه مردم ايران بهطور كامل تاريخي كه بر اروپا گذشت را بدانند، چون خود اروپاييها هم خيلي نميدانند. واقعههايي مثل داستان معدنچي، جريان اصلي تاريخ اروپا نيست و خيليها از آن بيخبرند.
- حرفي مانده كه دوست داشته باشيد بگوييد؟
بله، در پايان گفتوگو ميخواهم بهنوعي به اولين سؤالتان پاسخ كاملتري بدهم. اگر حق انتخابي داشته باشم كه معني اسمم هانا را انتخاب كنم، دوست دارم معني آن قصهگو باشد.
[خطاب به نوجوانهاي دوچرخهاي]
به دوستانتان عشق بورزيد
برايشان داستان تعريف كنيد
آزاد باشيد!!!
هانا