این را «لوئیس آن هامرزبرگ»، ملقب به «لوئیس لوری»، نویسندهی رمان «بخشنده» میگوید.
اين نويسندهي آمريكايي تاكنون كتابهاي زيادي براي كودكان و نوجوانان نوشته و جوايز بسياري گرفته است. مهمترين آنها مدال نيوبري است؛ آنهم دوبار، براي كتابهاي «ستارهها را بشمار» و «بخشنده»؛ دو كتابي كه هردو به زبان فارسي ترجمه شدهاند.
بخشنده اولين جلد از مجموعهاي چهار جلدي است كه سه جلد ديگر آن «در جستوجوي آبيها»، «پيامرَسان» و «پسر» نام دارند. سه جلد اول، هريك در داستاني جداگانه، ماجراي شخصيتهاي متفاوتي را روايت ميكند كه بهنوعي به هم مربوط ميشوند. اما جلد چهارم در سه بخش، داستان سه جلد اول را با نگاهي ديگر تعريف ميكند.
داستانها در زمان آينده اتفاق افتادهاند. البته نه اينكه شاهد فناوريهاي پيچيده و اختراعهاي عجيب و غريب باشيم. زمانِ رمانها را از فضاي حاكم بر جوامع، روابط انسانها با يكديگر، تغيير مفهومهايي مثل مرگ، معلوليت، هنر و دانش متوجه ميشويم. طوري كه انگار دنياي كنوني ما كاملاً از بين برود و در آينده، جوامعي شكل بگيرند كه نوع زندگيشان بهكلي با نوع زندگيِ انسان امروزي تفاوت داشته باشد.
در اينجا ترجمهي گفتوگويي با اين نويسنده برايتان ميآوريم تا ببينيم چهطور ميتواند دنيايي چنين شگفتانگيز را براي خوانندگانش ايجاد كند.
- چي باعث ميشود به نوشتن ادامه بدهيد؟
تا بهحال احساس غرقشدگي داشتهايد؟ گاهي احساس ميكنم سيلي از ايدهها ذهنم را احاطه كرده است. بهعنوان نويسنده حس ميكنم اين ايدهها نيروي كِشندهاي دارند كه مرا دنبال خود ميكشند.
- از چه چيزهايي الهام ميگيريد؟
رؤياها، تخيلات و خاطرهها هميشه حضور دارند و در مرحلهي بعد با چيزهايي كه هرروز در زندگي ميبينم يا ميخوانم، تركيب ميشوند. بعضيوقتها همينطور كه در دفتر كارم نشستهام، ساعتها از پنجره به مردم نگاه ميكنم؛ بچههايي كه در پارك ميدوند، بحثكردن آدمها با هم، نوجوانها و رفتارشان با همسن و سالها كه با رفتارشان در خانواده متفاوت است. از تمام اينها الهام ميگيرم.
- چيزي در زندگي شخصيتان بوده كه براي نوشتن يك داستان جديد تكانتان بدهد؟
بهنظرم همهي نويسندهها براي نوشتن گاهي به خاطرهها برميگردند. من كه براي نوجوانان مينويسم اغلب بايد به خاطرات نوجوانيام برگردم، خودم را در آن موقعيت بگذارم، احساسات آن دوره را درك كنم و ببينم وقتي نوجوان بودم چهطور تصميم ميگرفتم. بعد خاطراتم را در قالب شخصيتهاي داستاني پياده كنم. حس ميكنم نوشتن تركيب خاطرات گذشته با مشاهدات امروز است.
- در نوشتن كتابهايتان روش خاصي داريد؟
دوست دارم در جواب اين سؤال بگويم كه بله، هرروز دوش ميگيرم، پيراهن آبي ميپوشم، به موسيقي فلان نوازنده گوش ميدهم، بعد 14 دانه چيپس و نصف يك سيبسرخ ميخورم و ناگهان يك داستان در ذهنم شروع ميشود. اما حقيقت اين است كه من اين كارها را نميكنم. پشت ميز كارم مينشينم، كلمات را تايپ ميكنم، بعد پاك ميكنم و دوباره تايپ ميكنم و اين كار را بارها انجام ميدهم.
گاهي براي كاري از خانه بيرون ميروم و وقتي برميگردم باز هم چيزهايي را كه نوشتهام، پاك ميكنم و دوباره مينويسم. هيچ جادويي در كار نيست. نوشتن آميختهاي از كار سخت، لحظات خوش و انتظار براي كلمات است.
- لحظات يا خاطرات خوشي از خوانندگانتان داشتهايد كه بخواهيد برايمان تعريف كنيد؟
چندوقت قبل قرار بود در كتابخانهاي براي بچههاي كلاس چهارم صحبت كنم. اول هيچچيز خاصي نبود. كمي دربارهي نوشتن حرف زدم، آنها هم چند سؤال طرح كردند. همهچيز معمولي بود.
برنامه تمام شد و آنها بلند شدند كه بروند. يكي يكي جلو آمدند و مرا بغل كردند. اين خاصترين لحظه در آن برنامه بود. تكتك آن دخترها و پسرهاي دوستداشتني را به ياد دارم، با لبخندهايشان، موهايشان، حتي بوي تنشان و گرماي آغوششان.
- در مصاحبهاي گفتهايد كه زندگي شخصيتان در شكلگيري رمان «بخشنده» نقش داشت. ميتوانيد بگوييد چهطوري؟
پدر و مادرم در اواخر دههي 80 سالگي، در يك مركز پرستاري زندگي ميكردند. مادرم نابينا و خيلي ضعيف شده بود، اما حافظهاش خوب كار ميكرد. برعكس، پدرم تقريباً حافظهاش را كامل از دست داده بود.
راه درازي پرواز ميكردم كه به ديدنشان بروم. مادرم خاطراتش را از زمان كودكي تا زمان ازدواجش با پدرم برايم تعريف ميكرد. حتي خاطرهي مرگ خواهرم، هلن، را كه خيلي عذابش ميداد، چندينبار با جزئيات تعريف كرد.
هربار كه به آنجا ميرفتم سعي ميكردم با بردن آلبوم عكس و بازگوكردن خاطرات مادرم، حافظهي پدر را برگردانم. مرگ خواهرم خاطرهي تأثيرگذاري بود كه در شكلگيري بخشنده هم الهامبخش شد.
- چهطور اين تجربههايتان را تركيب كرديد و بخشنده را بهوجود آورديد؟
يكي از همانروزها وقتي به فرودگاه برگشتم با خودم فكر كردم كاش اين توانايي را داشتم كه خاطرات بد را از ذهن مادرم و ديگران پاك كنم و فقط خاطرات خوب را برايشان نگه دارم. همانجا به جامعهاي فكر كردم كه كاملاً متفاوت از جامعهي خودمان بود. جامعهاي كه از نظر زماني در آينده اتفاق ميافتاد و مرگ در آن مفهوم متفاوتي داشت.
- چهطور ميتوانيد صحنهها را طوري شرح دهيد كه خواننده هم بتواند آنها را تجسم كند؟
من كلاً آدم تصويرگرايي هستم. يعني هروقت چيزي مينويسم آن را تجسم ميكنم. چند سال پيش يكي از مخاطبانم در نامهاي گفته بود ميخواهد نويسنده شود. او نوشته بود: «من ميتوانم چمنزاري را كه در كتابتان توصيف كردهايد، ببينم. چهطور اين كار را كردهايد؟» من به او جواب دادم: «از واژگاني استفاده ميكنم كه خواننده بتواند نوشتههايم را در ذهنش تجسم كند.»
چمنزاري كه او ميديد با چمنزاري كه من ميديدم فرق داشت، اما هر دو قادر به ديدنش بوديم. چندوقت بعد دوباره نامهاي از او به دستم رسيد. با تكهاي از روزنامه كه عكس او در آن چاپ شده و كنارش تيتر زده شده بود: «كودك نابينا برندهي جايزهي نويسندگي شد.» چشمهايش نميديد، اما چمنزار را ديده بود و ياد گرفته بود چهطور كاري كند كه ديگران نوشتههايش را تجسم كنند.
- چيزي در آثارتان هست كه دلتان بخواهد به عقب برگرديد و طور ديگري بنويسيدش؟
هميشه به اين فكر ميكنم كه كاش پايان رمان بخشنده را طور ديگري مينوشتم. به نظرم همهچيز خيلي سريع اتفاق افتاده است. در زمان نوشتن نگران اين بودم كه حجم كتاب از دويست صفحه بالاتر نرود تا قيمتش زياد نشود، همين باعث شد كمي پايانش را فشرده كنم.
البته خودم اين پايانبندي مبهم را دوست دارم، ولي از بازخوردها فهميدم كه بعضيها متوجه پايانش نشدهاند. خيليها فكر ميكنند يوناس در پايان داستان مرده است.
- چه چيزي شما را جذب ميكند كه براي بچهها و دربارهي بچهها بنويسيد؟
اولش از يك درخواست شروع شد. دوستي كه يكي از داستانهاي كوتاهم را خوانده بود از من خواست براي نوجوانان داستان بنويسم. آن زمان نياز مالي هم داشتم. كتاب «تابستاني براي مردن» اولين كتاب نوجوانم بود كه برندهي جايزهي كتاب سال نوجوانان شد.
اولش انگيزهام همين بود؛ ولي وقتي نامههاي متنوعي از خوانندگان گرفتم فهميدم با نوشتن براي بچهها، هم ميتوانم از زندگي خودم حمايت كنم و هم روي مخاطبانم كه پاك و در معرض آسيباند، تأثير بگذارم.
- در جايي گفتهايد كه نوجواني هيجانانگيزي داشتهايد. بهترين خاطرهي نوجوانيتان چيست؟
وقتي ميگوييد بهترين خاطره، فقط جغرافيا به ذهنم ميآيد. بهخاطر شغل پدرم در شهرها و كشورهاي گوناگوني زندگي كردهام. مثلاً بخشي از نوجوانيام در ژاپن گذشته و بخشي در نيويورك. ژاپن را خيلي دوست داشتم و بعدها بارها به آنجا سفر كردم.
در دورهي دبيرستان براي مدتي در محلهاي زندگي ميكرديم كه گاهي بايد با قايق به مدرسه ميرفتم. تمام آن روزها برايم زيبا و هيجانانگيزند.
نظر شما