و گفته بود: اینجور وقتها همینطور است. چون اگر غیر از این بود دیدار از منزل شهدا همیشه پر سروصدا بود و مشکل.»
توی تاریکی داریم پیش میرویم مردی از دوچرخهاش پیاده شدهبود و کلید انداختهبود تا در چوبی قدیمی خانهاش را باز کند. یک برگه که زیر عکس روی آن برگه نوشتهبود: فرزند علی میآید روی دسته دوچرخه هرکولس او نصب شده بود.
کوچه تنگ بود و ماشین ما متوقف شد. وقتی رد شدیم که مرد در را باز کردهبود و داشت دوچرخه را میبرد تو. به حاج رسول گفتم حتی متوجه ما هم نشد و او گفت: «اینه دیگه» و نگاهی به معنای پز دادن به برادر حسین، یکی از بچههای تیم حفاظت انداختهبود. این جریان مال پنجشنبه شب است.
ساعت بیشتر از 8 شب است. کوچههای تودار پوشیده از کاهگل باعث شدهبودند فکر رشید واکسی که در نزدیکی میدان بهشتی یزد بساطش را پهن میکند رهایم نکند. دیروز صبح اول وقت رفتم که رشید را پیدا کنم. او را روز استقبال پیدا نکردهبودم. گفتهبود میخواهد میهمان کویر را حتما ببیند.
من همان اولین روزی که به یزد آمده بودم با هم رفیق شدهبودیم. پرسیدهبودم آیا مشکلی داری که بخواهی مطرح کنی و در آمدهبود: از دست کسی کاری برای حل مشکل او بر نمیآید حتی رهبر. گفتهبود مشکلش پول است که بعد از ساعت 12 هر روز یعنی بعد از تعطیل شدن مدرسهاش، دارد کار میکند تا پول درآورد.
اعتماد به نفس، محور مهم سخنرانی روز اول رهبر بود و ایشان در دومین روز از ضیافت کویر برای جوانها به تفصیل از اعتماد به نفس ملی سخن گفت. و رشید این مصداق ناب اعتماد به نفس را باید یک بار دیگر میدیدم.
رشید جای همیشگیاش نیست. نکند صبح جمعهای بساط واکسی را تعطیل کردهباشد. نه اینطور نیست. او آن طرف خیابان رفته. میگوید: «اینجا آفتاب نمیگذارد سرما بخورم.»
میپرسم آقا را دیدی؟ با کمترین کلمات ممکن توضیح میدهد که درست نزدیک بنای تکیه میرچخماق توانسته از یک ستون برق بالا برود و فرزند علی را سیر ببیند و میگوید: «پدرم میگفت؛ نگاه کردن به صورت عالم ثواب دارد.
از روز چهارشنبه به این طرف کارم برکت کرده و این مال آن ثواب است.» رشید مثل همه یزدیها تودار است و متواضع. به زحمت توانستم بفهمم که او پدر ندارد.
اولین کوبه
کوچههای یزد هم مثل مردمش تودارند. خانههای قدیمی هیچکدام به بیرون پنجره ندارند و ما داریم توی کوچههای تاریخی از زیر یک طاق با شکوه عبور میکنیم و دالانی را که ابتدا و انتهای آن شبیه محراب است، ما را در بر میگیرد.
کوبه در چوبی خانه اول را به صدا در آوردهاند و پدر که عبایی بر دوش انداخته، وقتی فرزند علی را میبیند بیقرار میشود و آقا را در آغوش میگیرد و با صدا گریه میکند.
پدر شهید چند دقیقه بعد وقتی توی هال گرم و اصیل خانه رو کرد به میهمانش و گفت: من تا به حال اینگونه گریه نکردهبودم حتی گریه شیرخوارگی من به اندازه این گریه نبوده و این گریه از عشق به شما بود. پدر به پیشواز آقا که آمدهبود، حکایتی از عهد حجربنعدی تعریف کردهبود و بر مبنای آن اتفاق تاریخی گفت که عصر، راه محل دیدار خانواده شهدا با رهبر را که پیش گرفته و درد سالخوردگی به وی نهیب زده که ممکن است این راه را نتواند برود، با خدای خود عهد کرده که اگر آقا را نبیند جانش را بستاند و حالا او با صدا گریه میکند که آقا را دیدهاست.
پدر باز هم عاشقانه حرف میزد. آقا گوش میدادند و گفتند: خانواده شهدا برای همه ما معلماند از جمله برای من. تعارف نمیکنم؛ شما برای ما معلماید.
به سه خانه دیگر هم رفتیم. در خانه چهارم، خواهر شهیدی از خواب برادرش گفت. او صبح، آن خواب را برای اهل خانه تعریف کردهاست.
آقای مظفر سالاری نویسنده خوش فکر اهل یزد، همراه ماست. میگوید در محله گنبدسبز، این پسر –همان برادری که آن خواب را دیده– بیشتر از همه به نمازجماعت پایبند است.
« او شب پیش خواب دیده که شما میآیید و همینجا روی همین صندلی نشستهاید و سرش را روی زانوی شما گذاشته.» آقا دارد سر پسر را نوازش میکند و شانههای پسر یک بند تکان میخورد و ما هم.
خانه اول که بودیم پدر گفت: «لطفا دستی به سر و دوش من بکشید. اوضاعم خوب نیست.» اهل محل میگفتند پدر چندی پیش تصادف کردهاست. پدر سرش را به زیر انداختهبود. آقا دستی بر سر پدر گذاشتند و بلافاصله هم بر صورت پدر و هم بر شانههایش دست کشیدند و پدر دوباره بیشتر از دوران شیرخوارگیاش گریه سر داد و ما هم.
حاجرسول یک آن نتوانست شاتر دوربینش را بچکاند؛ عینکش را برداشت و به سرعت دستمالی از جیبش در آورد. از نگاه او متوجه آقا شدم. ایشان هم عینک را برداشتهبودند خیال کردم دارند گریه میکنند اما ماجرا چیز دیگری بود؛ آقا همان دستی را که به سر و روی پدر کشیدهبودند بر صورت و محاسن به نشان تبرک گذاشتند.