من در چشمهایت سفر ميکنم. این چشمها برای من قهرمان جامجهانیاند. برای تویی که میدانم در داغترین تورنمنتهای ورزشی جهان، دوشاخهي تلویزیون را از پریز برق میکشی و به سقف خیره میشوی و به صدای فریادهای شادی از خانهي همسایه بغلی گوش میدهی.
مینویسم که من در چشمهایت که هیچوقت رو به دوربین نمیخندند، پسربچهای با موی تراشیده میبینم که وسط ظهر خرداد، در شرجیترین کوچهي دنیا توپش را به دیوار خانه میکوبد، از درخت خرمالوي حیاط بالا میرود، انار نارس میچیند و پرت میکند وسط حوض خالی و وقت عصرانه، شیرینترین هندوانهي دنیا از گلویش پایین ميرود و بغضی را که مثل یک هلوی گنده آن وسط گیر کرده، با خودش ميبرد. خودش را از درخت پرت میکند پایین و گونههای آفتاب سوختهاش را میچسباند به آسفالت خیابان و الکی میخندد.
بازی چشمهایمان، بیبینندهترین بازی دنیاست. من انصراف میدهم. جام و جایزه و عنوان مدافعقهرمانی جهان مال تو. من ته چشمهایت، پسربچهای را میبینم که سالها پیش رؤیای فوتبالیستشدن را خاک کرد و رفت دنبال چیزی که «بتونه ازش پول دربیاره» چون بهش گفته بودند «توپبازی برای آدم نون و آب نمیشه.»
وجیهه جوادی، 16ساله از نجفآباد
- 80 ميليون احساس غرور
داور که سوت را زد، داشتیم نگاهتان میکردیم. از نتیجه ناراحت نبودیم، زیرا همه شاهد بودیم که از ته دل مبارزه میکردید. اینبار شما در مستطیل سبز گریه میکردید و زخم قلبهایمان را نمیدیدید. ما با وجود شما، ایران و فوتبال توانستیم بخندیم، از عمق دل شاد شویم و اشک بریزیم. ما به شعار خود عمل کردیم: هشتادمیلیون نفر، یک ملت، یک ضربان قلب و یک دلیل برای گریستن؛ احساس غرور از داشتن شما.
پی نوشت:
ما در روسیه و در ورزشگاه نبودیم و سکوها صدای گریههایمان را نشنیدند، اما مگرهرکس جایی نیست که قلبش آنجا میتپد؟
افسانه پورآذر، 14ساله از بهارستان
تصويرگري: زينب عليسرلك، 15ساله از پاكدشت