- سلوم. از سؤالهایی که خانم بهاری حل کرد، عکس میفرستی؟
تندتند تایپ میکنم:
- خونه نیستم. دفترم همرام نیست.
- فیزیک تا کجا خوندی؟
- فقط فصل یک.
- فیزیک نخوندی، میری خوشگذرونی؟
- نمیرم خوشگذرونی. میرم خونهي دایی سیبیلو.
- از خانم امیری چه خبر؟
- فعلاَ هیچی.
پنجره را پایین میدهم و دستم را زیر باران میگیرم.
* * *
میرسیم سر کوچهي دایی سیروس. خبری از باران نیست. مامان میگوید: «رسیدیم اونجا، برو یه گوشه برای امتحان فردا بخون. این امتحان رو هم خراب کنی، من میدونم و تو.»
توی دلم میگویم: به همین خیال باش!
کتاب شعرم را لای کتاب فیزیک میچپانم و از ماشین پیاده میشوم. در نیمهباز را هل میدهم. خانهي دایی قدیمی است با یک حیاط بزرگ باصفا، اما دایی از آن بدعنقهاست که آبش با هیچکس توی یک جوی نمیرود.
خم میشوم بندکتانیام را باز کنم که کتاب فیزیک از دستم میافتد. چشم مامان به کتاب شعرم میافتد. تا میآید حرف بزند، زندایی میآید توی ایوان. نفس راحتی میکشم و میروم توي خانه.
* * *
خانهي دایی شلوغ است. همهي فامیل دورهم جمعاند. دوباره سروکلهي مریم پیدا میشود.
- داییسیبیلو چهطوره؟
- سيبیلش رو زده!
به دایی نگاه میکنم که دارد با بچهها بازی میکند. شبیه دایی دو سال پیش نیست. دایي دو سال پیش را با یک من عسل هم نمیشد خورد!
یاد خانم امیری میافتم. گوشیام را برمیدارم، پیام میدهم:
- سلام. تونستید برام کاری بکنید؟
زندایی از آشپزخانه بیرون میآید. کنارم مینشیند و میگوید: «از خانمدکتر درسخوون ما چه خبر؟»
حالم از کلمهي خانمدکتر به هم میخورد. یک لبخند زورکی میزنم و جواب نمیدهم. مامان چشمغره میرود و زیر لب میگوید: «لالی؟»
برای اینکه لجش را دربیاورم، کتابم را از لای کتاب فیزیک بیرون میکشم و میروم سمت حیاط.
خانم امیری جواب میدهد: «سلام مهتابجان. با خانم مدیر صحبت کردم و مشکلت رو گفتم. باز هم با مادرت صحبت میکنم. خودت هم باهاشون حرف بزن. با قهرکردن چیزی درست نمیشه.»
مینویسم: «پارسال برای انتخاب رشته کلی حرف زدم، اما مثل اینکه یه دکتر عقدهای رو به یه نویسنده یا روانشناس خوشحال ترجیح میدن.»
اما پيام را پاک میکنم و بهجایش مینویسم:
- ممنون که پیگیر هستید.
صدای بازشدن در میآید. صدای مامان را میشنوم. خودم را پشت درختها پنهان میکنم. گوش تیز میکنم ببینم چه میگوید.
- من و پدرش صلاح خودش رو میخوایم. این علاقه هم زودگذره. چندماه دیگه از بین میره، میفهمه چه لطفی در حقش کردیم.
دیگر حوصلهي شنیدن این حرفها را ندارم. کتاب شعرم را باز میکنم:
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظهي آب گرفت*
مهتاب عزتی، 17ساله
خبرنگار افتخاري از كرج
تصويرگري: هدي عبدالرحيمي از شهرري
* بيتي از فاضل نظری
نظر شما