این روزها ارامنه البته تعطیلات را پشت سر گذاشتهاند و باید در سال نو، طرحی نو در بیندازند. این گزارش را تقدیم میکنیم به هموطنان و همسرزمینان مسیحیمان؛ همانها که یک بار در سال بهانه خوبی پیدا میکنیم برای سرک کشیدن به دنیایشان.
اولین بار که لباس درآوردن بابانوئل را دیدم، 6سالم بود. تازه من قبلش هم ریشاش را درآورده بودم؛ کشی بود؛ میاومد پایین و میپرید بالا. تنبیه هم شدم. نیمساعتی زیر زنگ مدرسه وایستادم.
از سردی هوا کم شده است؛ هوای خوبی است. پایینتر از چهارراه مجیدیه را گز میکنیم تا سر از خانه بابانوئل دربیاوریم. همراه هویک میناسیان - دبیر شورایاری یکی از همین محلهها - داخل واحد همکف یکی از همین خانههای آپارتمانی میشویم.
بابانوئل کنارمان نشسته است؛ رها شده روی مبل خانهاش؛ سبیلی و عینکی هم دارد؛ همراه تهلهجه ارمنی که در تلفظ بعضی حرفها خودش را فریاد میزند. نیمه دوم خانه تاریک است. خبری از تزئینات کاج نیست. خبری از بچه نیست. پدر «نژدیک» درگذشته است و ژانویه، دومین سال نوی بدون پدر است. سنتها را گرامی میدارند، منهای تزئینات کاجش. دیگران هم برای دید و بازدید میآیند.
نژدیک یعنی غریبه. معنی اسم بابانوئل ما غریبه است. اوهانی هم مثل اینکه منتسب به یکی از حواریون مسیح است. نژدیک اوهانی» که حالا عاقله مردی میانسال است، از مهاجران جنگی خوزستان هم هست. اسب خاطرات دور و درازش را هی میکنیم به دشتهای کودکیاش؛ از کودکستان یادم هست؛ 6 - 5 سالگی، تقریبا. خیلی خوب یادمه، کیف کوچک زیپداری داشتم؛ رنگارنگ بود.
کودکیهای نژدیک با زنده ماندن در یخ، امید نداشتن به زنده ماندناش، هوس رئیسشدن و بودن، پریدن با بزرگترها و چموشی رنگ شده است. تا اینکه به 5سالگی میرسد؛ همان سالی که از آن وقت، زندگی را یادش هست. ژانویه که میآمد، خوشحال میشد، چموشی میکرد و بالا و پایین میپرید. به خانه پدربزرگ میرفت؛ به مهمانی؛ کودک همیشه با هدیه و کادو خوشحال میشود؛ حتی اگر چموش باشد. الان البته بزرگها هم با کادو خوشحال میشوند.
آن روزها، نژدیک فکر میکرد که بابانوئل واقعا وجود دارد اما بعدها که خودش با چشمهایش، بابانوئلی را دیده بود که چطور لباسهایش را درآورده و آدمی معمولی شده، دیگر باورش شده بود که اینقدر بزرگ شده تا این چیزها را بفهمد. نژدیک اولین بابانوئل عمرش را در اهواز دیده است؛ جایی که جشنها عمومی برگزار میشد. خوب یادش هست؛ مهربانی، سیستم لباس، کالسکه و سورتمهاش یادم هست. تو اهواز برفی وجود نداشت. دکوری بود که روی سن با یونولیت درست میکردند. پسرک چموش ژانویههای گرم اهواز، نوازش بابانوئل را خوب بهیاد دارد؛ شکلاتها را هم. او شکلات خیلی دوست داشت، اول سراغ آنها میرفت.
بسکتبالیست سالهای نهچندان دور خوزستان، اولین بار در نارمک بابانوئل میشود؛ در 20سالگی. عضو باشگاه فرهنگی- هنری ارامنه است، زرنگ هم که هست، روی این کار را هم که دارد (ما نمیگوییم، همسرش میگوید)، پس چه کسی بهتر از او؟ اندازه لباسها مهم نیست. چند سایزی میشود پیدا کرد. لباس تنش میکنند، سرخاب به صورتش میمالند، ماتیک هم که حتما باید باشد؛ «جالب بود. باورم شده بود واقعا بابانوئلم! خیلی خندیدیم. سبیلم کمتر بود. اذیت نمیکرد. چسب خاصی بود که موقع کندن اذیت نمیکند.
در بعضی خانهها شادی هست اما بعضیهایشان شادی ندارند زیرا یکی از اعضای خانواده را از دست دادهاند. بعضیها کمک میکنند؛ بعضیها اما نه، چرا که آهی در بساط ندارند. اجباری نیست. بابانوئل جوان دهه60 به همه بچهها هدیه میداد اما بچگیهای خود او کجاست؟ بین این همه بچه، بین این همه کودک، کدامشان شبیه بچگیهای او هستند؟ یادش نمیآید. آن روزها آنقدر درگیر بابانوئل بودناش بوده که هیچ وقت یادش نمیآید؛ حتی یادش نمیآید که بچهچموشی سر بهسرش گذاشته باشد. اما اولین بچههایی را که وقت درآوردن لباسهای بابانوئل او را دیدهاند، خوب به یاد دارد؛ تو آرارات. همین عکس. اینجا که رفته بودم، چند نفر دیدند؛ 11 - 10ساله بودند؛ البته الان میدانند، ما ساده بودیم. بچههای الان زرنگاند؛ لیسانسه بهدنیا میآیند.
اما بابانوئل یک فرصت دیگر هم به او هدیه کرده است؛ همسرش. همسرش که آمد، بابانوئل دیگر رفت. بله، نژدیک از بابانوئلهای قدیمی ارامنه است. غریبه بابانوئل در آغاز یک سال نو با همسرش آشنا میشود. اصلا دستیار بابانوئل بود و به خانه آن دختر رفت. پدر دختر را از قبلتر میشناخت و بعد آن دختر شد همسرش؛ سادهترش میشود این. بعد از نامزدی هم یکی دو باری با خانمش این ور و آن ور میرود. او بابانوئل میشود و نامزدش دستیار. یادش بهخیر؛ تا 80سالگی که نمیتوانیم بابانوئل بشیم. از اون موقعها هم فقط خاطره مانده. همسر نژدیک، جمله جالبتری برای توصیف این قسمت از زندگیشان دارد؛ «ژانویه بود. بابانوئل ایندفعه، خودش را کادو آورد. شیطنتمان گل میکند برای بهجان هم انداختنشان و از راضیبودناش میپرسیم؛ نه بابا، ناشکر نیستیم.
بابانوئلها برای نژدیک و همسرش و برای هویک خاطرات زیادی بهجا گذاشتهاند؛ خاطراتی بامزه که جان میدهد برای ساختن یک فیلم کمدی. چند تایی را به روایت خودشان مرور میکنیم:
نژدیک: یک بار خانه پدر همسرم رفته بودم. نشناختند. خانمام را هم که دیدند، باز نشناختند. از صمیمیتاش با من در تعجب بودند. خیلی سر بهسرشان گذاشتم. در گوشی، به پدرخانمام هم یکچیزهایی گفتم. خیلی دوستشان داشتم. خوشحال شدند. مدام از همسرم میپرسیدند که از کجا آمده و کیست.
هویک: ژانویه بود. دنبال لباسها گشتیم. درآوردیم اما ریش و سبیل نداشتند. دیدیم نمیشود. رفتیم بازار. پرسانپرسان مغازهای را پیدا کردیم. 4نفر داخل مغازه داشتند غذا میخوردند. روی میزشان هم پوست گوسفندی انداخته بودند. نمیدادند؛ برای خودشان نگه داشته بودند. همینجور داشتیم نگاه میکردیم. گفتند امر دیگری هست؟ گفتم داشتم فکر میکردم. گفتند به چی؟ گفتم به اینکه اگر 2 نفر بودید، کتکتان میزدیم و پوست را میبردیم. گفتند خب، چرا نمیزنید؟ گفتیم چطور بزنیم؟ شما 4نفرید، تازه یک کتکی هم میخوریم. کلی خندیدند. آدرس جایی را دادند که پوست مصنوعی میفروخت و برای کارمان بهتر بود.
هویک: انجمنهای محله زیاد بود. هر انجمنی یک بابانوئل داشت. با هم هماهنگ نبودند. ممکن بود یک جا 6 - 5تا بابانوئل برود. عموی خانمام، شب ژانویه - بیآنکه قبلش خبرمان کند- از سفر خارجه آمد. لباس بابانوئل هم آورده بود. میدانست همه کجا جمعند. کادوهای خوبی هم آورده بود. 12 نیمهشب بود. زنگ زد. دیدیم بابانوئل است. خسته بودیم، چون 5 تا بابانوئل آمده بودند و بهشان کمک کرده بودیم تا خرج انجمن کنند. هی زنگ زد و ول نمیکرد. بالاخره در را باز کردیم؛ کادوها را پخش کرد. چشم همه گرد شده بود. خیلی گران بودند. مانده بودیم چقدر پول بدهیم که جبران بشود. دوزاری دامادشان افتاد. از کفشهایش شناخت.
نژدیک هیچ خاطره تلخی از دوران بابانوئلیاش ندارد؛ همهاش شادی بوده؛ همهاش خوشحال کردن بوده. گریزی هم میزنیم به حاجی فیروز خودمان. اشاره میکند به سوءاستفادههایی که دارند بعضیها از این لباس میکنند؛ به اینکه عید نوروز، عید بزرگی است و باید سنتهایش درست بهجا آورده شود.
شب یلداست؛ جمعهشب. هوا باید خنک باشد. ارامنه هم برای شب یلدا برنامههایی دارند؛ «ما هم خوشحال میشویم و تا صبح مینشینیم و میخوریم؛ تنقلات و میوه و... تلویزیون هم برنامههایش عالیتر میشود». به تازهعروسها و دامادها و تازهپدرها و مادرها هم سر میزنند. ای کاش بابانوئل امسال برایشان هدیه خیلی خوبی بیاورد؛ هدیه خیلی خوبی که خودشان میدانند چیست و بابانوئل هم؛ هدیهای که رازداری میکنیم و به شما نمیگوییم؛ ای کاش.