عروس خانم هنوز فرصت نکرده که جهیزیهاش را بیاورد اما روی همه اسباب و اثاثیه خانه انگار گرد شادی پاشیدهاند. عروس و داماد هنوز هم باورشان نشده که موفق شدهاند. بالاخره بعد از 5 سال کشمکش و رفت و آمد، نگرانی و انتظار، عشق بر همه دودلیها و مخالفتها پیروز شد.
حالا 8 ماه از روزی که زهرا زیرک و غلامعلی اسدپور توانستند خانوادههایشان را به ازدواج با یکدیگر راضی کنند میگذرد. 8 ماه است که زیر یک سقف زندگی میکنند و معتقدند همهچیز مثل گذشته است؛ مثل همان 5 سالی که در آرزوی با همبودن به سر بردهاند.
گاهی اوقات در زندگی آدمها حادثهای رخ میدهد؛ نگاهی، لبخندی، اشارهای و دنیا زیر و رو میشود؛ عشق رخ میدهد بیآنکه اجازه بگیرد؛ بیآنکه به فکر سن و سال و آبرو باشد و این اتفاقی بود که برای غلامعلی پوراسد در سن 72سالگی افتاد. خودش میگوید در همان نگاه اول عاشق زهرا زیرک 61ساله شد و تصمیم گرفت با او ازدواج کند؛ هرچند این عاشقی و ازدواج در این سن و سال برای خیلیها نامعقول و حتی ناپسند به نظر بیاید.
فکرش را نمیکردم
8 سال بود شوهرم را از دست داده بودم. زندگی خوبی داشتم و فکر ازدواج را هم نمیکردم. شوهر سابقم خیلی ناگهانی در اثر سکته قلبی از دنیا رفت و ما را داغدار کرد. هیچوقت فکر نمیکردم بتوانم مردی به خوبی او پیدا کنم. وقتی گفتند ازدواج، گفتم نه. فکر اینکه دوباره مردی را به خانهام راه بدهم آزارم میداد اما این مرد آنقدر به من محبت کرد که دل مرا مثل موم در دست خود گرفت.
دچار احساساتی شدم که در 20سالگی به سراغ خیلیها میآید، عاشق شدم! زهرا زیرک حالا بعد از 5 سال تلاش برای رسیدن به کسی که دوستش دارد و 8 ماه زندگی مشترک، از تنهاییهای تمام این سالها میگوید: انسان بدون همسر تنهاست حتی اگر خودش متوجه این تنهایی نباشد. خیلیها ازدواج آدمهای مسن را درک نمیکنند چه برسد به عشق و عاشقی. در تمام سالهای تنهاییام هیچوقت لذت چای داغ 2نفره در یک بعدازظهر پاییزی را تجربه نکرده بودم. نه اینکه بچهها به فکرم نبودند وکسی کنارم نبود، نه، اما وجود یک مرد که همسر و تکیهگاه آدم است با هیچچیز دیگر جبران نمیشود. این تنهایی را فقط عشق پر میکند.
همسرم وصیت کرده بود...
غلامعلی پوراسد از آن دسته آدمهایی است که بدون عشق نمیتواند زندگی کند. تنهایی برای او بدترین کابوس است، برای همین هم بعد از فوت همسرش تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. البته فکر نمیکرد گرفتار عشق و عاشقی شود تا روزی که چشمش به زری (زهرا) افتاد؛ همسرم را خیلی دوست داشتم، زن خوبی بود. سالهای آخر عمرش بسیار بیمار بود. 5 سال آخر آرتروز شدید داشت.
میبایست از او مراقبت میکردم. به خاطر مراقبت از او از محل کارم استعفا دادم. تمام این 5 سال را صرف مراقبت از او کردم اما متاسفانه همسرم از عوارض جانبی داروهایی که مصرف میکرد درگذشت. یک روز قبل از مرگش بچهها را دور خودش جمع کرد. دستشان را گرفت و بهشان گفت نگذارید پدرتان تنها بماند. قول بدهید بعد از چهلم من برای پدرتان زن بگیرید.
به خواهرش هم که خیلی با او صمیمی است گفته بود. میدانست دوستش دارم و برای مراقبت از او چقدر تلاش کردهام. بعد از مرگش خیلی غمگین بودم. کارم شده بود خانهنشینی و زلزدن به در و دیوار. 5ماه از مرگش گذشته بود که تصمیم گرفتم به وصیتش عمل کنم. به آشنایان گفتم قصد ازدواج دارم. اگر کسی را که به من بیاید میشناسند معرفی کنند.
کانون جهاندیدگان
آقای پوراسد و خانمش سرحال و بگو بخندند، با بیشتر آدمهای مسن دور و برمان فرق میکنند. مقدار زیادیاش به خاطر عشق است، قدری هم به فعالیتهایشان بستگی دارد. آنها عضو کانون جهاندیدگان هستند؛ کانونی که فرهنگسرای سالمند در محلههای مختلف تهران تشکیل داده و با گردهمآیی سالمندان، اوقات فراغت آنها را با برنامههای سازنده پر میکند؛ «من جزو مؤسسان افتخاری کانون جهاندیدگان هستم. بارها با کانون به سفرهای یکروزه رفتهام و در برنامههای آن شرکت میکنم. آشنایی من و خانمم هم به همین کانون برمیگردد. یکی از همکارانام در کانون جهاندیدگان زن برادر ایشان بود. وقتی قصدم برای ازدواج را با ایشان مطرح کردم، ایشان گفتند من کسی را میشناسم که خیلی برای شما مناسب است؛ البته فکر نمیکنم مایل به ازدواج باشند، بگذارید با ایشان مطرح کنم».
از همان نگاه اول
آقای پوراسد برای دیدن خانم زیرک به خانه برادرش رفت و آنجا برای بار اول زری را دید؛ «همان بار اول که دیدمش فهمیدم این زن، زن زندگیام است. فهمیدم چقدر سادگی و وقارش را دوست دارم. با اینکه به قصد خواستگاری رفته بودیم اما به هیچوجه خودنمایی نمیکرد. ساده آمد سلام کرد و نشست.
قبل از هر چیز پرسید زود نیست برای ازدواج دوباره؟! من 8 سال است شوهرم فوت شده و هنوز به ازدواج فکر نمیکنم. گفتم خانمم خودش وصیت کرده، تنهایی را تاب نمیآورم. گفت بچههایت میدانند؟ راضیاند؟ دیدم پیش از آنکه به خودش و خودم فکر کند نگران خانوادهام است. گفتم میخواهند به وصیت مادرشان عمل کنند، زندگی خودشان را دارند. گفت باید فکر کند و تا این فکر بخواهد به نتیجه برسد من هزار بار مردم و زنده شدم.
عشق کمکم آمد
از همان اول عاشق نبودم. به نظرم او هم مردی بود مثل مردهای دیگر. زیاد جدی فکر نمیکردم. رفتوآمدهایم به کانون جهاندیدگان باعث شد تا با او بیشتر آشنا شوم. محبتهایش داشت کمکم قلب مرا تسخیر میکرد؛ آنقدر که راضی شدم به هم محرم شویم. در خانهاش در یک مراسم ساده با حضور دو تا از بچههایش صیغه محرمیت خواندیم؛ البته برای اینکه راحت با هم اینطرف و آنطرف برویم و بیشتر آشنا شویم. جواب نهایی را قرار شد 3 ماه دیگر بدهم؛ وقتی او را بهقدر کافی شناختم؛ 3 ماهی که در نهایت تبدیل شد به 5 سال نامزدی!
جوان شده بودم
خصوصیاتی در پوراسد بود که باعث میشد قلب زری بلرزد؛ «دوستم داشت. این را از نگاهش، نگرانیهای دائمیاش، دلتـنـگیهـایش و غـصهخـوردنهایش میفهمیدم. با تمام وجود عاشق بود. با هر روز تاخیر که در پاسخدادن من میافتاد، دلتنگتر میشد. همیشه همراهم بود و نگرانم. از خیابان که میخواستم رد شوم میگفت شما از آن طرف برو که اگر ماشین خواست به کسی بزند به من بزند. از پلهها که میخواستم بالا بروم، دستم را میگرفت. احساس میکردم یک دختر 20ساله هستم؛ نازک و شکننده؛ انگار نه انگار که این همه زندگی کردهام و زشت و زیبای دنیا را پشتسر گذاشتهام.کمکم حس کردم به دیدناش به نگرانیهایش عادت کردهام، از ناراحتیاش غصه میخورم، دلم میخواهد برای همیشه پیشاش بمانم و اینگونه بود که مشکلات آغاز شد.
که عشق آسان نمود اول
از 3ماه فرصت زری، روزها میگذشت و از پاسخ خبری نبود. دل پوراسد مثل سیر و سرکه میجوشید؛ «مشکلی در کار بود؛ بچههای زری موافقت نمیکردند و او نمیخواست آنها را برنجاند. میخواست با استدلال راضیشان کند و آنها هم راضی نمیشدند. بعد فهمیدم مشکل فقط بچهها نیستند. به جز فامیل شوهر سابقش، همه با ازدواج ما مخالف بودند.
خانم زیرک میگوید:هیچکدام تنهایی من را نمیفهمیدند. بچههایم میگفتند مادر چرا؟ چه چیزی برایت کم گذاشتیم که میخواهی ما را ترک کنی؟ همه چیز داری، وضعمان خوب است، چرا میخواهی یک مرد غریبه را وارد زندگی ما کنی؟ گفتم بله شما را دارم؛ باارزشترین دارایی زندگی من هستید اما من همسر میخواهم، مونس میخواهم؛ میخواهم یکی باشد که تنهاییام را با او قسمت کنم. میخواهم دوباره عشق را تجربه کنم.
5 سال تمام به گوششان خواندم. قصه عشق ما را خیلیها شنیدند؛ از تلویزیون و مطبوعات با ما مصاحبه کردند. در تمام این 5سال، پوراسد یک لحظه هم از پا ننشست. نمیخواهم اسمش را سماجت بگذارم اما او سمجترین آدمی بود که در تمام عمرم شناختم. هربار که مرا میدید، اصرار میکرد که با بچهها صحبت کند. با تمام آدمهایی که حرفشان روی من تاثیر داشت، صحبت کرد. به تمام دوستان و خانوادهام پیغام داد. نمیدانم، آخر سماجت او باعث راضیشدن بچهها شد یا استدلالهای من؟.
زندگیام را نجات دادم
پوراسد معتقد است بزرگترین دشمن زندگی آدمهای مسن، تنهایی است؛ تنهایی شوق زندگی را از آنها میگیرد. بچهها میخواهند اما فرصت نمیکنند به آنها سر بزنند. دوستانی دارم که چند روز بعد از فوتشان در خانه پیدا شدهاند، در حالی که همسایهها از بوی بد آنها، متوجه مرگشان شدهاند. بچهها مجبورند کمکم برای پرکردن تنهایی سالمندان، آنها را بفرستند خانه سالمندان. یک راه زیباتر و آسانتر هم برای آنها وجود دارد؛ ازدواج. اگر آنها با هم ازدواج کنند، هم از تنهایی درمیآیند، هم احساس نمیکنند زندگیشان به آخر رسیده و هیچ لطفی ندارد.
پدربزرگ و مادربزرگ
زری همه را راضی کرد و بعد آمد به خانه شوهرش. با همه اینها کدورتهایی بوده که حالا کمکم دارد از بین میرود. این آخریها به همراه همسرش، خانه فامیلها دعوت شده و به اصطلاح پاگشایش کردهاند. او حالا علاوه بر دختر و پسر خودش، 3 دختر و یک پسر دیگر هم دارد؛ 8 تا نوه هم به فامیلاش اضافه شده؛ نوههایی که آنها را مثل بچههای خودش دوست دارد.
حالا نوهها آخر هفتهها به خانه پدربزرگ میآیند و به مادربزرگ جدیدشان میگویند زنباباحاجی. زن باباحاجی هم به آنها محبت میکند. دختر خود زری هم این روزها مادر شده. خدا را چه دیدی، شاید این نورسیده، پوراسد را بهعنوان پدربزرگ خود بپذیرد.
میدانستند منظورم اوست
قصه عشق شیرین است؛ پستی و بلندی دارد، زشتی و زیبایی دارد اما با بهخاطرآوردناش بیاختیار لبخند به لب مینشیند. 5 سال عاشقی اسدپور و زیرک برای خودش یک مثنوی هفتادمن است. ماجرای جدایی و با همبودنشان، خاطرات تلخ و شیرینشان و بالاخره به هم رسیدنشان، همه و همه گاه و بیگاه به خاطرشان میآورد که چه مسائلی را برای رسیدن به هم پشتسر گذاشتهاند؛ خاطراتی که همهشان شیریناند.
پوراسد: با بچههای کانون جهاندیدگان رفته بودیم کاشان؛ در راه برگشت، حال خانمام بههم خورد، نمیدانم ماشین گرفته بودش یا ضعف کرده بود. خیلی نگران بودم. اتوبوس را نگهداشتم و زری را بردم دکتر، سرم بهاش وصل کردند. سرم که تمام شد، عدهای میگفتند بیا سوار شو برویم؛ بین راه حالش خوب میشود اما من قبول نکردم. راضی نشدم خانمام با حال ناجور سوار ماشین شود، به بچهها گفتم شما بروید من میآیم، البته آنجا خانمی بود که اجازه نداد تا وقتی ما سوار نشدیم، ماشین راه بیفتد.
پوراسد: از طرف کانون جهاندیدگان مسافرت رفته بودیم چون من در گروه کر بودم. از من خواستند که بخوانم. من هم رویم را کردم به خانمام و شروع کردم به خواندن. هر چه شعر عاشقانه به ذهنم میرسید، خواندم. همه نگاهمان میکردند؛ میدانستند منظورم کیست!
زیرک: یکبار در دوران نامزدی با هم رفته بودیم شمال. پوراسد عادت دارد صبحانهاش را صبح زود بخورد. من آن روز خیلی خسته بودم. به او گفتم شما صبحانه بخور، من بعد میآیم. ساعت11 که به لابی هتل آمدم، دیدم ایشان آنجا نشسته، بیآنکه صبحانه خورده باشد.گفت بدون تو صبحانه از گلویم پایین نمیرود.
آنها که از یادمان نمیروند
در زندگی پوراسد و زیرک آدمهایی بودهاند که هیچوقت از یادشان نمیروند؛ کسانی که نه سر پیاز بودند و نه ته پیاز اما بیخود و بیجهت در کاری که بهشان مربوط نیست، دخالت میکردند.
پوراسد: نمیدانم چرا بعضیها اینقدر دوبههمزنی میکنند، بعضی از دوستان خانم، خیلی مرا اذیت کردند؛ مرتب به او میگفتند خوشت میآید بروی زیر سلطه یک مرد دیگر؟ در این سن و سال، هوس آقا بالاسر کردهای؟ این آدمها انگار خودشان زندگی موفقی نداشتهاند و همیشه به همسر به چشم آقابالاسر نگاه میکردند و میخواستند برای خانم من هم جا بیندازند که ازدواج یعنی زیر سلطه مردی رفتن، درحالی که من به او قول داده بودم که چنین نباشد و ما برای هم مثل رفیق باشیم. بعضیها هم مرتب از رفتار ما ایراد میگرفتند؛ میگفتند از شما بعید است، برای سن و سال شما زشت است که باهم سینما میروید، دست هم را میگیرید، دنبال هم میآیید و... اینجور کارها برای آدمهای سن و سالداری مثل شما جلف است. حق هم داشتند آنها نمیفهمیدند ما چقدر جوان شدهایم، عشق، ما را چندین سال به عقب برده بود؛ سن و سالی که آدمها در آن از ابراز عشق و علاقه به یکدیگر ابایی ندارند.
همشهری را پسندیدم
جالب است بدانید 3 سال پیش- یعنی در اوج بحران ازدواج آنها- روزنامه همشهری به سراغ پوراسد رفته و با او مصاحبه کرده. در آن مصاحبه پوراسد از خانواده خانمش خواسته که با ازدواج آنها موافقت کنند.
آقای پوراسد تا بهحال 3بار با نشریات و تلویزیون مصاحبه کرده است و نامش همیشه با واژه شجاعت و شکستن سنتها و عادتهای نادرست عجین است. در میان این مصاحبهها، مصاحبه روزنامه همشهری را بیشتر میپسندد و میگوید خیلی از حرفهایشرا آنجا زده است.
آلبوم خانوادگی عروس و داماد
آنها عروسی نگرفتند. گفتند دیگر عروسیگرفتن از ما گذشته. همین که توانستند به هم برسند، برایشان مثل جشن بود اما آلبوم عروس و دامادی داشتند؛ آلبومشان پر بود از عکسهای آن سالها؛ همه جاهایی که باهم رفته بودند.
آنها مثل همه نامزدها به سینما و پارک میرفتند و کافیشاپ را برای حرفهای خصوصی ترجیح میدادند و بیشتر از همه سفر میرفتند. این عکس را هم در کاشان گرفتهاند. زوجهای همراهشان به رابطه صمیمانه آنها غبطه میخوردند؛ باورشان نمیشد آدمهایی به سن و سال آنها با هم مثل عروسو دامادها رفتار کنند.
این تصویر که میبینید، مربوط به گروه کر سالمندان است. یکی از مؤسسان این گروه، آقای پوراسد است. او برای انتخاب آقایان این گروه، از مردها تست صدا گرفته است. آنها تابهحال چندین سرود اجرا کردهاند.
آنها ترجیح دادهاند به جای اینکه اوقات بازنشستگی را کنج خانه بگذرانند یا در پارک بنشینند، با عضویت در این انجمنها برای خودشان و جامعه مفید باشند.