تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۸۶ - ۱۳:۳۶

مریم بیامنش: اردشیر رستمی اهل شعر است و شاید در ذهنش هر روز ابیات زیادی جابه‌جا شوند

کافی است چند دقیقه با او حرف بزنید؛ بی‌جهت و باجهت شعرهایی از او می‌شنوید که بیشترشان متعلق به شاعران معاصر جهان هستند. او هم کاریکاتوریست است و هم طراح. شاید بهترین و امن‌ترین موقعیت جهان برای او در کنار خانواده بودن باشد؛ به همین دلیل است که در خانه کار می‌کند.

او پرکارترین کاریکاتوریست در مطبوعات چند سال اخیر بوده و سرگرمی‌هایش شعر خواندن، نقاشی کشیدن، تعریف کردن از خوبی‌های دیگران و لبخند زدن است. اردشیر رستمی این روزها در سریال شهریار و در نقش جوانی این شاعر معاصر ظاهر شده که به جای سریال جواهری در قصر جمعه‌ها از شبکه 2پخش می‌شود.

او عاشق همسر و پسرش است و می‌گوید بزرگ‌ترین تاثیر را از شهلا پیرجانی گرفته، بعد مادرش و بعد هم از کارهای نقاشی - کاریکاتوررستمی می‌شود فهمید یکی از بزرگ‌ترین مدافعان حقوق زنان و احساسات مادرانه آنهاست.

  • اردشیر رستمی دوست دارد او را به‌عنوان یک کاریکاتوریست بشناسند یا یک بازیگر؟

شما چی فکر می‌کنی؟

  • من بیشترش را به عنوان یک کاریکاتوریست می‌شناسم.

خودم هم همین‌طور فکر می‌کنم.

  • شما شعرهای زیادی را حفظ هستید؛ اولین شعری که حفظ کردید، چه بود؟

رابطه من با شعر با خیام شروع شد اما اولین شعری که شنیدم، یک لالایی ترکی بود. این لالایی را در سریال شهریار به دفعات می‌شنوید.

  • نگفتید که استعداد شما در نقاشی و کاریکاتور چگونه کشف شد؟

راستش در طبقه اجتماعی‌ای که من داشتم و فقر زیادی که بر آن حاکم بود، هیچ‌وقت به نقاشی به‌عنوان یک شغل نگاه نمی‌کردند و اصلا باور نداشتند که از راه هنر می‌شود ارتزاق کرد. بعدها- که بیشتر نقاشی می‌کردم- مرا به عنوان نقاش پشت وانت‌بارها شناسایی می‌کردند و به من می‌گفتند: تو می‌خواهی نقاش ماشین‌ها بشوی؟. اما من10سالم که بود، پیکاسو را می‌شناختم و به امثال او فکر می‌کردم؛ رامبراند، گوگن، ونگوک، سزان و اینها. باور می‌کنید اگر بگویم هنوز هم فامیل ما نمی‌دانند من مشغول چه کاری هستم؟

البته در این میان، کسانی هم داشتم که تشویقم می‌کردند؛ عمه‌ام یکی از آنها بود یا بعضی از اقوام دورمان. بعد فکر کردم دیدم من یک نقاشی می‌کشم و 20-10 روز روی آن‌وقت می‌گذارم اما جز خانواده و فامیل هیچ‌کس آن را نمی‌بیند. نمایشگاه هم نمی‌توانستم بگذارم؛ بنابراین سعی کردم روشم را عوض کنم. آدم‌هایی را که دائما موج منفی می‌دادند، کنار گذاشتم و با کسانی که مثل من می‌اندیشیدند، زندگی کردم.

  • یادتان می‌آید اولین کاریکاتوری که از شما چاپ شد، کی و کجا بود؟

در یکی از مجلات چاپ شد و جالب اینکه کسی را نداشتم که به او نشانش بدهم چون با آن آدم‌ها قطع رابطه کرده بودم. تقریبا تنها بودم، فقط 3-2 نفر دور و برم بودند که خب، آنها هم خوشحال شدند. در جواب آن سؤال که پرسیدی، باید بگویم از کودکی فکر می‌کردم به جایی می‌رسم اما خیلی کمتر از این حد. من هدفم این بود که با نقاشی کردن از فقرا و مظلومان دفاع کنم.

  • بیشترین توجه شما در کاریکاتورهایتان به زنان و مسائل پیرامون آنهاست؛ دلیل این توجه چیست؟

مسائل زنان، مسائل من نیست؛ مسائل خودشان است. من چه بخواهم و چه نخواهم زن نیستم و نمی‌توانم آنها را بفهمم. من فقط نیازهای خودم را به این موجود احساس می‌کنم و آنها را می‌کشم. من زن را یک همراه، یک دوست و یکی از اصل‌های اساسی جهان می‌دانم و فکر می‌کنم بدون او جهان نمی‌تواند وجود داشته باشد.

  • آیا این تلقی، به دلیل توجه به روابط عاطفی خودتان با مادر، خواهر، مادربزرگ و... نبوده است؟

بله، فکر می‌کنم نفر اول مادرم و نفر دوم نیز همسرم بودند که نقش زیادی در این ماجرا داشتند.

  • شما قبل از ازدواج هم طرح‌هایی با موضوع زن کشیده بودید؟

توجه من به موضوع زن در کارهایم از زمان آشنایی با همسرم - شهلا - شروع شد. در مدت 3-2 سالی که تا ازدواج فاصله داشتیم، او روی من تأثیر گذاشت و اصلا بخشی از من شد. من قبل از هر چیز، زن را به‌عنوان یکی از ارکان هستی می‌شناسم و اینکه اگر مشکلاتی دارد، من واقعا نمی‌دانم چطور می‌شود آنها را حل کرد. برای من زن یک نجات‌دهنده است اما این‌طور هم فکر نمی‌کنم که منجی‌ای است که از کتاب‌ها آمده چون او هم مشکلات زیادی برای آدم ایجاد می‌کند.

خانم پیرجانی، شما در اینجا باید وارد بحث شوید تا آقای رستمی بیشتر پیشروی نکند!رستمی: ما باید مسائل را دقیق‌تر بررسی کرده و فکر کنیم همه چیز در زندگی مشترک پایاپای است؛ یعنی همه چیز به نظر من50-50 است، نه 51-49. در زندگی هر زوجی اگر این میزان بالا و پایین شود، به مشکلاتی برمی‌خورند و آن وقت دیگر اسم آن زندگی نیست؛ چیز دیگری است. اگر مرد موفقی دیدید، مطمئنا زنی به او کمک کرده است.

  • شما قبل از آشنایی با همسرتان آثار ایشان را دیده بودید؟

پیرجانی: نه. من اصلا حوزه کاریکاتور را نمی‌شناختم. آن‌روزها هم ایشان به این اندازه که الان اردشیر رستمی هستند، نبودند. فقط چند کارشان را این طرف و آن‌طرف دیده بودم. بعد هم بن‌مایه کارشان این مسائل نبود؛ کارهایشان شامل‌ هاشورهایی سیاه می‌شد. ما به طور احساسی با هم آشنا شدیم، بعد چند ماه همدیگر را ندیدیم، دوباره و به طور تصادفی همدیگر را دیدیم تا اینکه اگر مدتی از هم دور می‌شدیم، هیچ‌کدام نمی‌توانستیم غذا بخوریم تا اینکه بیشتر همدیگر را دیدیم و ازدواج کردیم.

  • خوب، در این دوره کیفیت کارهای آقای رستمی عوض شد و شما بهتر از هر کسی این تغییرات را حس می‌کردید. از این تغییرات بگویید.

من از دوره‌ای با ایشان آشنا شدم که اصلا زن در کارهایشان نبود؛ خودشان هم لبخندی بر لب نداشتند و همیشه خشک و بی‌لبخند بودند.

رستمی: واقعا این‌طوری بودم؟!

شهلا پیرجانی: من در این دوره، کاری به کاریکاتورها و نقاشی‌هایشان نداشتم بلکه بیشتر رابطه احساسی داشتم. حالا اگر هم چیزی را خواسته یا گرفته یا تغییر کرده‌اند، خودشان کرده‌اند. من وقتی نگاه می‌کردم، می‌دیدم کم‌کم زن وارد کارهایشان شد، لبخند روی لب‌هایشان ظاهر شد، کم‌کم زن‌های آثارش کامل شدند و لب و دهن و چشم پیدا کردند؛ گرچه چشم‌هایشان همیشه بسته است.

  • درباره کارهای آقای رستمی با هم مشورت نمی‌کنید؟

نه، ایشان معمولا کارهایشان را به من نشان می‌دهند اما آنها محصول حس خودشان است. من فقط نظر می‌دهم.

  • اصلا شده که با نظرات شما درباره یک کار، آن را پاره کند و دور بیندازد؟

رستمی: ما سطل آشغال هم داریم و گاهی کارهایی را پاره می‌کنم.

پیرجانی: اما با نظرهای من پاره نکرده‌اند.

  • آقای رستمی، منبع درآمد شما ظاهرا فقط همین کار است.

بله، کار دیگری نداریم.

  • خب، این‌طور برایتان سخت نیست؟

پیرجانی: نه، اتفاقا این‌طور نیست چون این کارها فقط کاریکاتور نیست بلکه بیشتر به عنوان آثار نقاشی محسوب می‌شود و وقتی این کارها روی اشیا می‌آید یا تابلو می‌شود خب، خریداران خاص خودش را دارد و ما دقیقا منبع درآمدمان از همین راه است.

  • درباره سریال شهریار بگویید؛ چطور شد برای بازی در این نقش دعوت شدید؟

رستمی: من مدتی در مجله کارنامه همکاری می‌کردم. یک روز خانم نگار اسکندرفر- مدیرمسئول مجله- به من زنگ زد و پیغامی را از طرف حبیب رضایی به من داد. رضایی با اینکه دوست من بود اما به خانم اسکندرفر گفته بود که پیشنهاد بازی در نقش جوانی شهریار را به من بدهد. چند ماه طول کشید تا بپذیرم و با شرط و شروطی که شفاهی و قولی بود، پذیرفتم این کار را انجام بدهم. من اصلا نمی‌خواستم بازی کنم؛ فقط فکر کردم شاید بتوانم در مواردی کمک‌هایی بکنم.

  • خب، دلیلش چه بود که قبول کردید؟

من یک دِینی به شعر داشتم که خیلی بزرگ بود؛ هنوز هم دارم؛ یعنی همان‌قدر که به «زن» دین دارم به شعر هم مدیون هستم. این دو حوزه مرا نجات داده‌اند. با این کار، خواستم دینم را ادا کنم.

  • شما چند هزار بیت شعر حفظ هستید؟

نشمرده‌ام؛ خیلی زیاد است، می‌توانم بیشتر از یک شبانه‌روز مدام برای شما شعر بخوانم.

  • در زندگی معمولی هم شعر می‌خوانید؟

بله. همیشه اشعاری را زمزمه می‌‌کنم.

پیرجانی: دقیقا همین‌طور است. اصلا جوری است که اشعار ترجمه شده یا ترجمه‌هایی که خودشان انجام داده‌اند، گاهی آن‌قدر می‌خوانند که پسرمان «آردوش» هم آنها را حفظ شده؛ جالب است که مثل پدرش خیلی خوب و بااحساس هم شعر می‌خواند.

رستمی: بابا... بیا اینجا. در این لحظه آردوش - که در اتاقش سرگرم بود - بیرون آمد و به درخواست پدرش شعری را برای ما خواند؛ شعر قطار را از رامیز روشن.

رستمی: شما خودتان می‌دانید که شعر برای من کلمه نیست؛ شعر یک نگاه و یک جهان است. اصلا روزنه نگاه من به جهان از شعر است. در شعر همه چیز برای من معنا می‌شود. کلمه و شکل ساختاری ابیات شعر یکی از ساختارهای شعر در ذهن من است. مثلا دوست من - احسان قنبرزاده - از تبریز آمده و مادرش یک ظرف ترشی فرستاده، من فکر می‌کنم او برای من چند کیلو شعر فرستاده است. اکثرا دوستانم هم شاعرند.

  • خودتان هرگز شعر نگفته‌اید؟

نه، هیچ‌وقت.

پیرجانی: چرا هیچ‌وقت؟ شما شعر گفته‌اید.

رستمی: نه، نه. آنها شعر نیست، فقط تنها چند طرح ادبی است.

پیرجانی: چرا، شعر هم می‌گویند. حالا نمی‌خواهند اینجا مطرحش کنند.

  • حالا نکند به خاطر این مصاحبه با هم دعوایتان بشود؟!

هر دو با خنده؛ نه.

رستمی: من معتقدم شعر گفتن فقط نباید روی کاغذ باشد. قدم زدن در باران، انتخاب چند برگ خشک به جای گل و این‌طور کارها هم می‌تواند شعر باشد. به نظر من شعر گفتن فقط یکی از شکل‌‌های بیان احساس است. مهم این است که آدم‌ها به شعر دست پیدا کنند و هر کسی هر چه هست، خودش باشد. ستون‌های زندگی ما شعر است.

  • خانم پیرجانی: شما چه نظری دارید، بالاخره آجر یا ستون؟

پیرجانی: [با خنده] فرقی نمی‌کند.

رستمی: ما شعر خواندن را دوست داریم. وقتی کم می‌آوریم، ناراحت می‌شویم، می‌گردیم، جست‌وجو می‌کنیم، کتاب می‌خریم، مجلات را نگاه می‌کنیم تا 3-2بیت پیدا می‌کنیم که جالب باشد.

پیرجانی: شعرهای تازه و خوب خیلی برایمان لذت‌بخش است.

رستمی: بعد تلفن می‌زنیم به دوستان‌مان در تهران، شهرهای دیگر و حتی خارج از کشور.

آردوش چه؟ او هم اهل شعر است؟

رستمی: آردوش هم کم‌کم دارد شعرهایی را حفظ می‌کند.

  • خودش علاقه‌مند است یا شما هدایتش کرده‌اید؟

پیرجانی: اصلا یک بار هم نشده که به آردوش بگوییم شعر بخوان یا مثلا حفظ کن. من و پدرش چه در شعر، چه در نقاشی و هر چیز دیگری - که خودمان علاقه داریم - هیچ‌وقت نخواسته‌ایم مثل ما عمل کند.

  • نقاشی‌اش چطور است؟

او تا سال پیش اصلا نشده بود که نقاشی بکشد و برای همه عجیب بود که با وجود پدری مثل اردشیر، چرا او نقاشی نمی‌کشد اما امسال خودش از ما کاغذ و قلم خواست و شروع کرده به نقاشی کردن؛ حتی گاهی شده که در جمع‌ها بلند می‌شود و می‌گوید من هم می‌خواهم شعر بخوانم.

رستمی: نکته اینجاست که ما هرگز نیاموختیم این‌گونه باشیم. در مورد آردوش، می‌دانید چرا به او نقاشی یاد نمی‌دادم؟ چون نمی‌خواستم اصول را یاد بگیرد چون وقتی اصول را یاد بگیرد، نمی‌تواند خلاقیت به خرج دهد. چند وقت پیش در مهدکودک به او گفته بودند ماشین بکش.

خب، اگر قرار باشد او ماشین بکشد، پس چرا به مهد می‌رود؟ من فکر می‌کنم او اصلا ماشین نکشد بهتر است چون چیزی که در شهر زیاد است، ماشین است. او باید چیزهای دیگر بکشد. یک روز آمد و گفت می‌خواهم نقاشی بکشم. او چیزهایی کشید و درباره‌اش صحبت کرد. ما از او خیلی چیزها یاد گرفتیم. او یک نقاشی کشیده بود که ما فکر می‌کردیم یک تمساح است اما او گفت که این یک ساختمان بزرگ پر از پنجره است.

  • با آردوش درباره کتاب چگونه صحبت می‌کنید؟

پیرجانی: ما هیچ‌وقت نمی‌گوییم که کتاب بخواند. او خودش کتاب‌هایی را انتخاب می‌کند و می‌آورد تا برایش بخوانیم.

رستمی: یکی از بهترین شب‌های زندگی من آن شبی بود که آمد و گفت: بابا به من خواندن و نوشتن یاد بده؛ دارم اذیت می‌شم. احساس کردم نیاز به آموختن دارد. تصمیم دارم او را به مدارسی بفرستم که خیلی اذیتش نکنند، به او فشار نیاورند و اجازه بدهند کودکی‌اش را بکند. چه ایرادی دارد که آدم 10 سال در یک کلاس باقی بماند اما چیز یاد بگیرد، به جای آنکه 100 تا کلاس برود و هیچ‌چیزی یاد نگیرد؟

  • * وقتی سر صحنه سریال «شهریار» بودید، خانواده‌تان اذیت نشدند؟

چرا، شدند. نزدیک به یک سال و نیم درگیر این کار بودم؛ حتی قبل و بعد از فیلم‌برداری هم درگیر کار بودم.

پیرجانی: خیلی اذیت شدیم؛ به طوری که در بعضی از سفرهای عوامل سریال، ناچار شدیم همراه اردشیر برویم تا حداقل در کنارشان باشیم. اما خب، وقتی ساعت 4 صبح می‌رفتند و یک بعد از نیمه شب برمی‌گشتند، با آن خستگی خیلی نمی‌توانستند کنار ما باشند.

رستمی: موقع رفتن خواب بودم و موقع برگشتن هم خواب بودم.

پیرجانی: سیستم زندگی ما اصلا به هم ریخته بود. ایشان همیشه در خانه کار می‌کنند. ما عادت داریم کنار هم باشیم.

  • اصلا بیرون نمی‌روید؟

رستمی: چرا، گاهی یک هفته به کوه و دشت می‌رویم، چادر می‌زنیم و آنجا کار می‌کنیم. شهلا همیشه کتاب‌هایش را می‌خواند، من نقاشی‌ام را می‌کشم و آردوش هم می‌رود با ماهی‌ها و قورباغه‌ها و سنگ‌ها بازی می‌‌کند.

  • حالا راستش را بگویید؛ شما وقتی می‌رفتید سرصحنه و از خانواده دور می‌شدید، خوشحال نبودید که مدتی فضای ذهنی‌تان عوض می‌شود؟

رستمی: ما خیلی در زندگی‌مان تفریح می‌کنیم چون کار ما تفریح است و تفریح‌مان کار. ما خیلی راحت و خوب زندگی می‌کنیم؛ البته اختلافاتی هم بینمان پیش می‌آید. فکر نکنید که خیلی خوش‌خوشان‌مان می‌شود؛ نه این اختلافات طبیعی است و جزء ارکان زندگی است.
پیرجانی: ما به زور با هم زندگی نمی‌کنیم؛ به خاطر همین، وقتی چند ماه کنار ما نبودند، اذیت می‌شدیم.

رستمی: گاهی می‌شود وسایلم را برمی‌دارم و می‌روم به سمتی و مثلا با دوستانم زندگی می‌کنم، بعد دوباره برمی‌گردم.

پیرجانی: من هم گاهی به تنهایی پناه می‌برم.

این وسط آردوش چه می‌شود؟

رستمی: او با یکی از ما 2 نفر می‌ماند. گاهی هم او می‌گوید من حوصله ندارم و می‌رود در اتاقش چند ساعت با خود خلوت می‌کند؛ می‌خندد.

  • عجب؟!

این طبیعی است. اگر بگوییم ما عشق آسمانی و زمینی و این حرف‌ها داریم، واقعا دروغ گفته‌ایم.

  • وقتی کار سریال تمام شد، احتمالا جبران مافات کردید دیگر؟

رستمی: بله، 8-7 سفر پشت سر هم رفتیم.

پیرجانی: اصلا از خودش - از اردشیر رستمی - دور شده بود و این همه‌مان را اذیت می‌کرد؛ اصلا اردشیری که من می‌شناختم،  نبود.

  • سرصحنه اصلا نقاشی نمی‌کردید؟

چرا، آنجا هم می‌بردم. یکی از تقویم‌هایم سر همان کار، آماده شد؛ تقویم سال84.

  • در این چند قسمتی که اردشیر رستمی را با هیبت شهریار جوان دیدید، چه حسی داشتید؟

پیرجانی: حس خوبی نداشتم؛ آردوش هم همین‌طور.

رستمی: اولین بار که دید، گفت این چه قیافه‌ای است که درست کرده‌ای؟ چرا این شکلی شدی؟ من هم اگر چاره‌ای داشتم، نگاه نمی‌کردم اما خب، باید ببینم چطور کار کرده‌ام.

  • اصلا پیش آمد که فکر کنید ممکن است بعد از بازی در این سریال به بازیگر معروفی تبدیل شوید؟

من هیچ‌وقت بازیگر نخواهم شد چون شهریار را هم بازی نکردم. شاید اگر قرار باشد در فیلمی بازی کنم، دلیلم این خواهد بود که بازی نکنم.

  • یعنی به جای بازی کردن، جلوی دوربین زندگی می‌کنید؟

اینجا هم من به سراغ دوربین و سینما نرفتم؛ آنها به سراغ من آمده‌اند.

  • آیا از هنرمندان سینما کسی بوده که روی شما تأثیر گذاشته باشد؟

خیلی زیادند. هر کسی که من در سینما دیده‌ام، روی من تأثیر گذاشته است. حتی آدم‌های معمولی هم روی من تأثیر می‌گذارند. ما یک اسطوره‌ای در محلمان داریم که اسمش پاشاست. او قصاب محلی ماست و ما خیلی دوستش داریم.

او خیلی جوان و مهربان است. از یک محله فقیرنشین می‌آید و اینجا کار می‌کند. او نگران من و بچه‌ام و همسرم می‌شود، نگران اهالی محل می‌شود، به همه پول قرض می‌دهد و بدهی مشتریان را برعهده می‌‌گیرد یا مادر خود شهلا، مادر من و مادر همین دوستم که ترشی فرستاده، همه روی من تأثیر گذاشته‌اند. آقای فراهانی و بالاخص همسرشان - خانم فهیمه رحیم‌نیا - هم روی من تأثیر گذاشته‌اند. بعد از خودم، بیشترین تأثیر را شهلا روی من گذاشته است.

  • خانم پیرجانی، چه کسی بیشترین تأثیر را روی شما گذاشته است؟

راستش، من هنوز کاری برای جهان نکرده‌ام که بگویم از کسی تأثیر گرفته‌ام ولی اردشیر و مادرم روی من خیلی تأثیر گذاشته‌اند؛ به‌خصوص مادرم که برای هر سه ما خیلی زحمت کشیده‌اند.

چند کلمه از زبان آردوش رستمی

بابا اردشیر هر جور باشد دوستش دارم. وقتی با اردشیر رستمی و همسرش مصاحبه می‌کردیم، آردوش- پسر 6ساله خانواده - در اتاقش سرگرم بود و هرگز صدایی از او نشنیدیم و کاری هم به کار ما نداشت. او هم مثل پدر و مادرش آرامش خاصی دارد و بیشتر به مادرش رفته است.

  • آردوش، می‌دانی مصاحبه یعنی چه؟

نه.

  • خب، هر چه من پرسیدم، شما با این میکروفون جواب می‌دهی؛ به این کار می‌گویند مصاحبه.

آها... یاد گرفتم.

  •  آردوش، به ما بگو آردوش یعنی چی؟

آردوش به ترکی یعنی درخت کاج؛ همان درختی که خیلی بلند است.

  • عادت داری که به نقاشی کشیدن بابا نگاه کنی؟

بله.

  • این کار را دوست داری؟

بله.

  • شما بهتر نقاشی می‌کشی یا بابا اردشیر؟

هم من، هم بابا اردشیر.

  • شما بهتر شعر می‌خوانی یا بابا اردشیر؟

هم من، هم بابا اردشیر.

  • بابا را توی تلویزیون دیدی؟ چطور بود؟

بله دیدم. خیلی قشنگ بود.

  • بابا را این‌طوری دوست داری یا آن‌طوری؟

هر جوری که باشد، من دوستش دارم.

  • دوست داری شما هم توی فیلم‌ها بازی کنی؟

بله.

  • دوست داری چه نقشی را بازی کنی؟

پروفسور، دانشمند یا نویسنده.

  • و کاریکاتوریست؟

کاریکاتوریست و خواننده.