- زندگینامه: مریم میرزاخانی (۱۳۵۶-۱۳۹۶)
ملکهای که در کودکی خواب سفر به دور دنیا میدید و مستندهایی مربوط به هلن کلر و ماری کوری تماشا میکرد. با کتاب "شور زندگی" اشنا شد که به زندگی وینسنت ون گوگ میپرداخت و درنهایت همین کتابها و سرگذشتها بود که جاه طلبی بیحد و اندازه و شور و اشتیاق بینهایت برای ایجاد تغییری در دنیا و زندگی نکردن به عنوان یک انسان معمولی را در او به وجود اورد؛ مثلا اینکه نویسنده شود.
تا ۱۴-۱۵ سالگی علاقه ای به ریاضی نداشت اما اما در دبیرستان با رویا بهشتی که هم اکنون پروفسور دانشگاه پرینستون است، سراغ سوال های المپیاد رفتند هوششان در دو المپیاد جهانی نمایان شد. هر دو بعد از تمام شدن ساعت مدرسه به خیابان شلوغ مجاور مدرسه میرفتند و کتاب فروشی ها را زیر و رو میکردند. مدیر مدرسه فرزانگان هم همه چیز را طوری فراهم می کرد که انها چیزی کم از امکانات مدارس پسرانه نداشته باشند و اولین دخترانی باشند که در تیم المپیاد جهانی حضور داشته باشند.
پس از گرفتن مدرک لیسانس ریاضی از دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۹۹۹، به هاروارد رفت و خیلی زود یک رابطه استاد شاگردی با کورتیس مک مولن از نوابغ ریاضی جهان شکل داد. زمانی که اون به هندسه هذلولوی علاقه مند شد، برخی از سادهترین پرسشها در این زمانی بی پاسخ مانده بودند. او در تز دکترای خود به برخی از انها پاسخ داد راه خودش را برای استادی دانشگاه پرینستون و در سال ۲۰۰۸ دانشگاه استنفورد هموار کرد.
در اگوست سال ۲۰۱۴، رئیس جمهور وقت کره جنوبی در کنگره بین المللی ریاضی در سئول، مدال فیلدز ریاضی را به او اعطا کرد و به این ترتیب او بدل به اولین زن در تاریخ شد که این جایزه را دریافت کرده است. بی شک این بزرگترین افتخار حرفه ای اوست اما تنها افتخار نیست؛ او در سال های قبل و بعد از ان نیز جوایزی دریافت کرده است.
زمانی که از دنیا رفت، کسی جز خانواده نزدیکش نمیدانست که از چهار سال پیش با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. او انتخاب کرد که سرطان عاملی نباشد که او را از زندگی میاندازد و یک مدال فیلدز برای ثابت کردن این موضوع دارد. به نظر من تنها انتخاب های انسان هایی مثل او، انها را از انسان های دیگر جدا میکنند. از همان کودکی انتخاب کرد که یک انسان عادی نباشد و تغییری در دنیا به وجود اورد بدون اینکه حتی بداند چطور!
انتخاب کرد به جای بسیاری از کار های بیهوده ای که همه ما در نوجوانی و جوانی انجام داده و میدهیم، سرش در کتاب باشد و از استعداد ها و زمانش به بهترین شکل استفاده کند. او انتخاب کرد که زمانی که از حد ظرفیت کشورش فراتر رفت و تا حدی به ان کمک کرد، ان را ترک کند.
مسیری که انسان ها برای زندگی خود درست میکنند همیشه میتواند فرصتی برای اندیشیدن ما باشد. خصوصا زمانی که ببینیم دربرابرشان چه انتخاب هایی داشتند و چه انتخاب هایی کردند. انتخاب های او به نظرم زیبا بودند.
به نظرم یکی از انتخاب های مهم او جدی نگرفتن بود. فردای روز برنده شدن مدال فیلدز، همه او را جدی گرفتند. در شبکه های اجتماعی حرف از او بود و همه دنبال هشتگ مناسب بودند. موافقان سیاسی عکس هایشان با او را منتشر میکردند تا بگویند در رشد و پرورش او نقش داشته اند. مخالفان سیاسی از این میگفتند که اگر در ایران میبود با اتوبوس چپ میکرد- البته که یکبار این اتفاق برایش افتاده- یا نهایتش معلم یک مدرسه میشد. سیاستمداران از تو برای بهبود تصویر جامعه استفاده میکردند. زنان خوشحال از اینکه یکی از همجنسهایشان به این حد از موفقیت رسیده درمورد تبعیض جنسیتی صحبت میکردند.
همان ناگهانی مهم شدن ها که هر از چندگاهی برای یک سری ها پیش میاید و ما انگار ان زمان ها به طور خودکار یک سری کارهای تکراری را انجام میدهیم. حتی خود من هم نمیدانم تا چه اندازه رفتارم بعد از مرگش خالصانه بوده و تا چه اندازه برای جلب توجه یا همرنگ جماعت شدن.
اما او تحت تاثیر قرار نگرفت. او میدانست که مزد تلاش های سال های عمرش را گرفته و دیگر نیازی به رفتار های تو خالی ما ندارد. فکر میکنم انسان های بزرگ نیازی به تایید دیگران ندارند و از این موضوع کاملا اگاه هستند.
در پایان، یک سال از نبودنش میگذرد، جدای جنبه های انسانی مرگش، یعنی بی مادر شدن یک دختر و بی دختر شدن یک مادر و پدر، دنیا در این یک سال و سال های بعد از ان میتوانست بیشتر از او بهره بگیرد و خودش را به جلو ببرد اما با این حال از حرکت نایستاد. حتی ادم های بزرگتری نسبت به او هم زمانی که که رفتند خلاشان در دنیا خیلی زود برطرف شد.
چقدر تا حالا پیش امده که ما از خودمان بپرسیم چه نقشی در جهانی که در ان زندگی میکنیم داریم؟ و تا چه اندازه پاسخ این پرسش برای خودمان قابل قبول بوده؟