شانس: باد توی موهایش پیچید، کلاه را تا ته روی سرش کشید، نردبان چوبی را به در کرکره‌ای مغازه تکیه داد و از آن بالا رفت. صدای «اوسا قربون» ول‌کنِ گوش و مخ‌اش نبود.

- هی تنِ...، صدبار بهت گفتم لامپ‌های سردر اتصالی داره. مشتری‌ها نور می‌خوان. تو تاریکی که نمی‌تونن جیگر و دل و قلوه‌شونو بخورن. برق‌کار و فازمتر، مازمتر و این دری‌وری‌ها هم موقوف! به تو حیف‌نون که بی‌خودی پول نمی‌دم. خود دانی!

فردا  دم غروب که اومدم، باید همه‌جا مثل روز روشن روشن باشه. تو کله‌ات فرو رفت؟

پسرک به پله‌ی آخر رسیده بود، با دست لرزان، پیچ‌گوشتی را از توی جیب شلوارش بیرون آورد و به سمت جعبه‌ی اتصال برق برد.

باد تندی وزید و گرد و خاک بلند شد. گربه‌ی چاق و چله‌ی مغازه، برای موشی که از جوي بیرون آمده بود، خیز برداشت و پرید و محکم به پایه‌های نردبان خورد و...

آخ سوزناک پسرک توی صدای جیغ گربه گم شد و تصویر همیشگی دفترچه‌ی بیمه‌ی نداشته‌اش، در ذهنش محو شد.

 

 

  • كولر آبي

دست‌های روغنی‌اش را مالید به پته‌ی روسری‌اش و آب‌دهانش را با آستین چرک‌مرده‌ی مانتوی کهنه‌اش پاک کرد. بعد به سطل بزرگ و پلاستیکی زباله تکیه داد و پاهایش را دراز کرد.

دخترک لحظه‌ای به آسمان غبار گرفته‌ی ظهر تابستان خیره شد. خمیازه‌ای از ته دل کشید و با انگشت‌های کوچک و نحیفش چشم‌هایش را مالید.

جعبه‌ی مقواییِ روی پاهایش پر بود از آدامس و گل‌سرهای رنگی. دخترک دور و برش را خوب نگاه کرد. هیچ‌کس نبود، صدای تلق‌تلق کولرهای آبی و گازی او را برد به چند سال پیش...

آن‌وقت‌ها، پدرش وقتي كه مي‌خنديد دندان‌هاي زرد يكي در ميانش بيرون مي‌افتاد.

چند سال پيش، يك روز، پدر با نیش‌خندي زهرآلود افتاد به جان کولر آبی‌ رنگ و رو رفته‌اي كه روي تراس آجری خانه بود. بعد بدون توجه به التماس‌های مادر و گریه‌های او و برادر کوچکش، با پنجه‌های سیاه و استخوانی‌اش کولر را از در بیرون برد و دیگر هیچ‌وقت پیدایش نشد...

دخترک با نوک انگشت قطره اشکی را که روی یکی از گل‌سرها چکیده بود پاک کرد. بلند شد و خودش را به خیابان اصلی رساند.

كمي بعد طنین صدای نازک و لرزانش در فضای خیابان پیچید...

 

 

تصویر: اثر مارتين پورير