اصلاً يك سؤال اساسي... كسي كه به خودش اخم ميكند؛ ميتواند به ديگران لبخند بزند؟
- آقاي خاص!
كارخانههاي توليد خودرو، همهي محصولات همنام خود را عين هم ميسازند؛ توليدكنندههاي صندلي هم براي ساخت يك مدل، از پايه و كفي و دستههاي كاملاً يكسان استفاده ميكنند. اما تابهحال فكر كردهايد كه ما خودرو، ميز يا صندلي نيستيم؟
ما انسانيم و هر انسان كاملاً منحصربهفرد آفريده شده؛ با اثر انگشتي خاص، چشمي با عنبيهاي منحصربهفرد، مدل راهرفتن ويژهي خود و...
اولين قدم براي تحويلگرفتن خود، اين است كه به خودم يادآوري كنم كه در دنياي به اين بزرگي، من «منحصربهفردم»؛ انساني با ويژگيهايي يگانه.
- يك... دو... چهار...پنج!
من كامل نيستم، تو هم كامل نيستي، هيچكس كامل نيست. اصلاً همين كموكاستيها، باعث تفاوت انسانها با هم شده و آنها را خاص و منحصربهفرد كرده است. حالا وقتي بپذيريم كه در زندگي، كامل نيستيم، ميتوانيم نقصانها و خطاهاي خودمان را هم قبول كنيم و بپذيريم كه ما گاهي مرتكب اشتباه ميشويم.
- قضاوت ممنوع!
يكبار سر كلاس، معلم دربارهي شكستهاي زندگي سؤال كرد و خواست بچهها از تجربههاي شكست خود بگويند. جملههاي رايج اينها بودند: «چه حماقتي كردم...»، «من هميشه خرابكاري ميكنم...»، «از خودم متنفر شدم...» و...
انگار بچهها يادگرفته بودند دائم خودشان را به دادگاه ببرند و دربارهي خودشان قضاوت كنند. تازه، چون خود را كامل ميدانستند، تند و تند براي خودشان حكم صادر ميكردند و خود را لايق رنج و عذاب ميدانستند.
البته كه هركسي در زندگي به حساب و كتاب و ارزيابي نياز دارد؛ اما اگر به روشي خودمان را ارزيابي كنيم كه حس خجالتزدگي و گناه در وجود ما تقويت شود، روزبهروز، از خودمان بيزارتر ميشويم و رفتار همراه با بيزاري، حس رضايت از خود را، از بين خواهدبرد. بهجاي تقويت احساس شرمساري و بيزاري از خود، با احترام با خودمان رفتار كنيم.
- بايد... نبايد...
يكي از كلمههايي كه قبل از عمليكردن تصميمهايمان، احساس شرمساري را در درون ما تقويت ميكند، كلمهي «بايد» است. «من بايد بيشتر درس بخوانم»، «من بايد ورزش كنم»، «من بايد در اين امتحان موفق شوم» و...
مفهوم كلمهي بايد، اين است كه ما ديگر حق انتخاب نداريم و اين كلمهي آمرانه، استقلال نوجوان را تهديد ميكند؛ چيزي كه يكي از نيازهاي اصلي زندگي اوست. همين تهديد، ناخودآگاه كاري ميكند كه قبل از عمليكردن تصميم، بهشكلي غيرارادي در برابر آن مقاومت ميكنيم و ديگر بهشكلي ناخودآگاه، سراغ انجام آن كار نرويم. پس كلاغ پر... بايد و نبايد هم پر!
- نيش زنبور!
احساس ترس، غم، دلتنگي و... احساسهاي طبيعي و هدفمندي هستند كه در وجود ما به وديعه گذاشته شدهاند. تفاوت اصلي احساس شرمساري و گناه با ديگر احساسها، در اين است كه خجالتزدگي و شرمساري، بر ما اثر منفي ميگذارد و ما را زمينگير ميكند، اما بقيهي احساسها، آگاهانه هستند و بر روح يا بدن ما تأثير مثبت ميگذارند.
مثلاً ترس از يك حشره، باعث ميشود نزديك آن نشويم و از خطر گزيدگي در امان بمانيم يا... پس تلاش كنيم بقيهي حسهاي طبيعي، جايگزين شرمساري و خجالت شوند.
- شنيدنِ نياز درون!
وقتي از دست كسي ناراحت ميشويم، دليلش اين است كه او رفتاري هماهنگ با نيازهاي ما انجام نداده؛ مثلاً اگر يكي از نيازهاي دروني من، صداقت باشد، وقتي كسي به من دروغ بگويد، از دستش خشمگين ميشوم.
وقتي از دست خودمان هم ناراحت ميشويم، بهجاي اينكه صرفاً احساس شرمساري كنيم، ميتوانيم به اين موضوع هم فكر كنيم كه به كدام نياز يا ارزشمان كمتوجه بودهايم.
- خاطره
تلاقي دو نياز!
يك سال، معلم بچههاي كلاس چهارم دبستان بودم. آخرين روز سال تحصيلي شده بود و من هم براي خودم يكدست لباس نوي ساده و سفيدرنگ خريده بودم تا در جشن آخر سال، شيكتر باشم.
وقتي زنگ مدرسه خورد، بچهها دور ميزم جمع شدند تا برايشان يادگاري بنويسم. من هم اگرچه با مدير مدرسه، قرار ملاقات داشتم، تند و تند، با رواننويس آبيام، دفترهايشان را امضا كردم.
وقتي با عجله از كلاس خارج شدم، رواننويسم را بدون درپوش، توي جيبم گذاشتم و به طرف دفتر مدير دويدم. يكهو متوجه شدم كه پيراهن نو و سادهي من، خالخالي شده، خالخاليهاي آبيرنگ!
ده دقيقه، بيرحمانه با خودم برخورد كردم كه «چه كار احمقانهاي كردي؟»، «چرا آنقدر بيتوجهي» و... اين جملهها احساس شرمساري و گناه را در وجود من تقويت ميكرد. پس براي حل ماجرا، اين را از خودم پرسيدم: «پسدادن جوهررواننويس، به كدام يك از نيازهاي من پاسخ داد و به كدام خواسته، كمتوجهي كرد؟»
كمي فكر كردم. ناگهان متوجه شدم كه من براي نياز بچههاي كلاسم، خيلي ارزش قائلم؛ هرچند همزمان، به نياز خودم، كه ملاقات با آقاي مدير بود، چندان توجهي نداشتم.
وقتي كه از دو نيازم خبردار شدم، رفتار متفاوتي از خودم نشان دادم. مثلاً بهجاي سرزنش، موجي از محبت نثار خودم كردم؛ چون به خودم افتخار ميكردم كه براي بچههاي كلاسم، ارزش قائل بوده و به آنها توجه كردهام.
البته غمگين هم شدم، چون بهخاطر كمتوجهي به نياز دوم، عجله كرده و لباسم قشنگم را خالخالي كرده بودم؛ اما اين غم با خريد يك پيراهن ديگر، بهراحتي برطرف ميشد.