من گفتم: «كاش سفر ساحلي باشد. اينطوري ميتوانم شنا كنم و قلعهي شِني بسازم.»
بابا گفت: «كاش سفر كوهستاني باشد. اينطوري ميتوانم استراحت كنم و هواي تازه بخورم.»
برادرم گفت: «كاش سفر دريايي باشد. اينطوري ميتوانم دلفينها را ببينم و غذاهاي جديد امتحان كنم.»
مامان گفت: «كاش سفر به يك شهر بزرگ باشد. اينطوري ميتوانم كلي خريد كنم.»
داشتيم حسابي بحث ميكرديم كه يكدفعه تلفن زنگ زد. برادرم تلفن را جواب داد.
- سلام. از مؤسسهي تعطيلات خوششانس تماس ميگيريم. شما يك سفر به سواحل الكساندريا برنده شدهايد.
- الكساندريا؟ چه جالب! مادربزرگم هم آنجا زندگي ميكند.
- يعني واقعاً صدايم را نشناختي؟ من مادربزرگت هستم.
- ئه! مادربزرگ. كلك زدي؟
- بله، حالا همهتان دعوتيد كه تعطيلات را اينجا با من بگذرانيد.
سريع چمدانهايمان را بستيم و راه افتاديم. من توانستم كنار ساحل بازي كنم، بابا هواي تازه خورد، برادرم دلفينها را ديد و مادرم هم يك عالم خريد كرد. ما خوششانسترين برندهها بوديم.