تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۳:۰۹

معلم انشا وارد کلاس می‌شود... بعد از حاضر و غایب‌کردن، زیرلب می‌گوید: «توکل‌نیا، بیا پای تابلو انشات رو بخون.»

به دفترسفيدم نگاهي مي‌‌كنم. خانم كمالي به من خيره شده. مي‌خواهم بگويم ننوشته‌ام، اما نظرم عوض مي‌‌شود. اين‌همه جلويش منم‌منم كرده‌ام و از داستان‌هايم گفته‌ام. امكان ندارد جا بزنم...

بلند مي‌شوم و به سمت تابلو مي‌روم. به دفترسفيدم نگاه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم و لب باز مي‌كنم، طوري كه انگار از رو مي‌خوانم.

«خورشيد مي‌درخشد. روزي خوب با هوايي پاك. مادرم ازاتاق بيرون مي‌آيد و صبح‌ به‌خير مي‌گويد. لحظه‌اي مكث مي‌كند و با شادي مي‌گويد... م‌م‌م... ‌مي‌گويد...»

رشته‌ي‌ كلامم پاره مي‌شود و ديگر چيزي براي گفتن ندارم. نگاه‌هاي سنگين هم‌كلاسي‌هايم را حس مي‌كنم؛ انگار همه متوجه شده‌اند انشا ننوشته‌ام.

ناگهان خانم كمالي مي‌گويد: «توكل‌نيا، بيا پاي تابلو انشات رو بخوان.»

همه‌جا سكوت است. دوباره مي‌گويد: «توكل‌نيا...» اين‌بار حرفش با سقلمه‌ي مينا هم‌زمان مي‌شود: «مگه كري؟ مي‌گه بيا انشات رو بخون.»

دوباره به دفترسفيدم خيره مي‌شوم.

 

 آريانا توکل‌نيا، 14ساله از رشت

عكس: بهاره بيات، 15ساله از زنجان