فرض کنید مهمان «عزیزم، ببخشید!» هستید. همان شخصیت مشهور مجموعه کلاه قرمزی نوروزی؛ میزبانی که هر خواهشی از او دارید، برای تحققش باید پاسخگوی پرسشهای جزئی سرسامآوری باشید. مثلا اگر یک خواهش ساده مثل نوشیدن آب داشته باشید، همان ابتدا باید این سؤالات را پاسخ دهید: آیا آب همراه با یخ باشد یا بدون یخ؟اگر بدون یخ میخواهید، آیا آب از یخچال برایتان آورده شود یا از شیر آب. یک لیوان آب میخواهید یا یک پارچ آب. اگر یک لیوان میخواهید لیوانش چگونه باشد؟همراه با زیردستی باشد یا بدون آن؟و....البته به سبک آن شخصیت بامزه شما با انبوهی از پرسشهایی مواجه میشوید که به ظاهر ناظر بر اراده انتخابگر شما و آزادی عملتان است اما بدون شک لذت نوشیدنتان را خراب میکند و چه بسا حتی از پس خستگی و ملالت پرسشها، شما را از نوشیدن آب نیز منصرف کند. و ثمره این آزادی انتخاب چه حالی است! قطعا خوشحال نخواهید بود. این همان چیزی است که ایوان ایلیچ(2002-1926) فیلسوف، مورخ و منتقدِ اجتماعی اتریشی-آمریکایی از آن بهعنوان مشکل «داشتن گزینههای بیش از حد»یاد میکند؛ آن هم در موقعیتی که سهم انسانی شما تنها یک انتخاب است و مسئله «داشتن گزینههای کافی» نیست.
انسان نو شده در دنیای نو شده خود را آزادترین موجودات میبیند. انسان خردمندی/هموساپینسی که با انتخابهای بجای خود!! توانسته از دیگر هموها یعنی همان همنوعان خود فاصله بگیرد و تا اکنون زنده بماند و حتی یگانه نوع انسان تلقی شود. این انسان در دنیای نو شدهاش برای آزادیای که اکنون دارد، رنجهای بسیاری را تحمل کرده است. رنجهایی برآمده از قعر تاریخ. به هر حال اما انسان مدرن اکنون در جایی از تاریخ ایستاده است که با عنوان انسان پیچیدهترین مفهوم آزادی را تجربه میکند. آزادیای که به او حق انتخاب میدهد. و همین انتخاب است که او را در افسون آزادیاش گویی بیحس کرده است. اگر روزگاری تاریخ انسان شرح حالی دقیقا شبیه این جمله منسوب به آلبرت اینشتین داشت که ترس، طمع و حماقت سه نیروی اصلی حاکم بر جهان است، انسان مدرن تمام تلاش خود را کرده است تا ورای ترس، طمع و حماقت موجودی انتخابگر شناخته شود. و این همان آزادیای است که او خواسته تجربه کند و گویا بعضی مواقع هم تجربه کرده است. با این وصف، انتخابگری انسان وقتی معنا پیدا میکند که گزینههایی برای انتخاب شدن و نشدن موجود باشند و انسان با آزادی خویش است که انتخاب میکند. اما وقتی این گزینهها بیش از حد شوند، بهنظر میآید نوعی از استبداد رخ نشان میدهد؛ «استبداد گزینههای بیش از حد». و خود این استبداد، رنج انتخاب را مضاعف میکند. میگویند روزی بودا در جمع روحانیان بزرگ هندو که هریک از هنر و کرامت خود صحبت میکردند گفت: هنر من آن است که وقتی به کاری مشغولم فقط به آن کار مشغولم و نه چیز دیگر. این فضیلت که بودا هنر خود را در آن میدانست یکی از فضیلتهای گمشده انسان مدرن است که گویی در حصار استبدادی گزینههای بیش از حد، آزادی خود را از دست داده است. همانطور که ایوان ایلیچ نیز متوجه آن شده بود که تا وقتی خود را وقف چیزی نکنیم نمیتوانیم از آن لذت ببریم. و مگر این تودرتویی و تکثر گزینهها مجال آن را میدهند تا ما بتوانیم خود را در هر فعالیت و رفتاری در زندگیمان با انتخابی آزادانه روبهرو ببینیم - بیآنکه از پی این تکثرها گیج و از پی آن شتابان نباشیم-.
ایلیچ بهعنوان یک فیلسوف برای رهایی از این وضعیت پیشنهادی دارد. اینکه در این تودرتویی و تعدد گزینهها ما بتوانیم «کنارهجویی» کنیم. پیشنهاد فلسفی او یعنی انتخابِ برحذر ماندن، از همه گزینههایی که بودنشان، مستبدانه آزادی زیست ما را محدود میکنند و انتخابگری مبتنی بر آزادی ما را خدشه دار میکنند. او البته صراحت دارد که این کنارهجویی نسبتی با زهد عارفانه و پرهیز دینی ندارد. ایلیچ این کنارهجویی را «شرط لازم لذت» میشناسد.«لذتی سنجیده از آنچه در دسترسمان است اما پنهان مانده است».و حتی آن را «کنارهجوییهای مضحک» مینامد. برای بیشتر فکر کردن به این پیشنهادهای فلسفی ایلیچ بد نیست به این تمرینهای پیشنهادی «مارک وِرنون» در کتاب «زندگی خوب» هم توجه کنید.
این که برای بیشتر از غذا لذت بردن سعی کنید کمتر گوشت بخورید. یا به جای ایمیل زدن نامه بنویسیم تا با توجه به زمانبر بودنش، زمان بیشتری را به دیگری اختصاص داده باشیم و...
شاید با همین کنارهجوییهای به ظاهر کوچک بتوانیم از سرگردانی و ملالتهای گزینههای بیش از حد رهایی پیدا کنیم و بیشتر در هوای آزادی انتخابگرانه خود نفس بکشیم. نام آن معلم خراسانی بلند که میگفت زندگی:« نان، آزادی، فرهنگ، ایمان و دوست داشتن»است، میبینید باز هم گزینههایمان زیاد شدند!!