تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۱

طنز > علی مولوی: به مناسبت روز جهانی نوجوان، مکافات‌نامه هم شروع می‌شود. قرار است در مکافات‌نامه فقط از مکافات‌هایمان حرف بزنیم و به مکافات‌هایمان بخندیم! این به خودمان و مکافات‌هایمان بستگی دارد. پس اگر مکافاتی هستید که بفرمایید تو... دم در بد است!

ما در خانه‌مان خيلي مكافات داريم. البته مادرمان مي‌گويد جنايت هم داريم، اما ما معتقديم كه بيش‌تر مكافات داريم. البته شايد هم حق با مادرمان باشد، چون مكافات ما درباره‌ي جنايت است!

اگر بخواهم واضح‌تر بگويم، بايد بگويم كه مكافات اصلي ما سر بازي‌هاي ويديويي است. يعني كلاً با خانواده‌مان سر بازي‌هاي ويديويي داستان داريم. يعني خدا نكند مامان و بابايمان ما را موقع بازي ببينند؛ گير مي‌دهند... آن هم نه يك پيچ، نه دو پيچ كه سه پيچ! يعني چنان گير مي‌دهند كه با هيچ آچار شلاقي‌اي هم اين گير باز نمي‌شود.

از قضا، چند روز قبل داشتيم «مرده‌ي متحرك» يا همان «واكينگ‌دِد» خودمان را بازي مي‌كرديم كه مكافات شد. درست وقتي كه داشتيم تمام دسته‌ي زامبي‌ها را مي‌فرستاديم هوا و دستمان شديداً در مسلسل گير بود، مادرمان گفت: «مگه كري؟ صداي در رو نمي‌شنوي؟ پاشو برو در رو باز كن.»

آخر يكي نيست بگويد مادر من... خواهر من... نه همان مادر من... مگر نمي‌بينيد كه من وسط عمليات هستم؟ هيچ مي‌داني كه اگر اين زامبي‌ها را نكشيم آن‌ها ما را مي‌كشند؟ من از شما مي‌پرسم، آيا جواب‌دادن به زنگ در، از نجات‌دادن جهان مهم‌تر است؟

تا آمدم گزيده‌اي از اين مباحث را با مادرم مطرح كنم، صدايي از او شنيدم كه فكر كردم جهان مي‌تواند چند دقيقه‌اي صبر كند تا نجات داده شود، اما اگر در را باز نكنم، ممكن است حساب خودم با كرام‌الكاتبين بيفتد. اين شد كه به ناچار رفتم و در را باز كردم.

مامان‌جانمان و باباجانمان پشت در بودند. صورتشان را بوسيدم، خيلي متشخص به داخل دعوتشان كردم و دوباره برگشتم به عمليات نجات جهان.

زامبي‌ها هي بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شدند و مثل مور و ملخ از در و ديوار پايين مي‌ريختند. داشتم با عجله خشاب عوض مي‌كردم كه بابايمان گفت: «تو از قدت خجالت نمي‌كشي؟ جاي اين كارها بيا و پيش مامان‌جان و باباجان بنشين. يا لااقل برو چندتا چايي بياور.»

آخر يكي نيست بگويد پدر من... عزيز من... جان من... بزرگوار! خوب است من بيايم اداره‌تان و وسط محاسبات و نقشه‌كشي‌تان هي گير بدهم؟ خوب است وقتي داريد برنامه‌ي نود مي‌بينيد و سطل‌سطل تخمه مي‌شكنيد مزاحمتان شوم و اعصابتان را خط‌خطي كنم؟ خوب است كه...

هنوز فكر آخري‌ام تكميل نشده بود كه از پشت ضربه‌ي شديدي را احساس كردم. انگار كه در بازي كسي به سمتم چاقو پرتاب كرده باشد. اما عينك واقعيت مجازي من كه اين امكانات حسي را ندارد كه چاقوخوردن را حس كنم. ضمن اين‌كه درد چاقو هم نبود؛ كمي بزرگ‌تر بود و كمي سنگين‌تر.

دوباره داشتم فكر سومم را تكميل مي‌كردم كه ضربه‌ي شديد ديگري ستون فقراتم را به لرزه درآورد. عينك را از روي چشم‌هايم برداشتم و ديدم بابا بوده و دم‌پايي‌هايش را سمتم پرت كرده.

اما چيزي كه در دستش بود باعث شد فكر كنم جهان مي‌تواند چند دقيقه‌اي صبر كند تا نجات داده شود، اما اگر براي بابايمان چاي نريزم، قطعاً با آن سيب بزرگي كه در دست گرفته و قصد پرت‌كردنش را دارد دچار نقص فني مي‌شوم! اين شد كه سريع گفتم: «زعفروني باشه يا با ليمو؟!»

 

 

تصويرگري: محمدرضا اكبري/ آرشيو عكس روزنامه‌ي همشهري