ترجمه‌ی سارا منصوری: می‌گوید تمام سعی‌اش را کرده که در فیلم «کریستوفر رابین»، شخصیت «پو» را همان‌طوری نشان دهد که دوست‌دارانش او را می‌شناسند. چون او، شخصیتی است که برای تماشاگران نوستالژی دارد.

«مارك فورستر»، انيماتور، نويسنده، تهيه‌كننده‌ و كارگردان 48ساله‌ي آلماني است. او بيش‌تر به‌خاطر فيلم‌هاي بزرگ‌سالانه‌اش شناخته‌شده است، اما پيش از اين براي كودكان و نوجوانان فيلم «در جست‌وجوي ناكجاآباد» را هم براساس داستان «پيتر پن» ساخته كه هواداران بسياري دارد.

فيلم سينمايي «كريستوفر رابين»، تازه‌ترين اثر فورستر است كه نگاهي متفاوت به داستان‌ «ويني‌پو»، مشهورترين خرس عروسكي جهان دارد. در فيلم او كريستوفر رابين بزرگ شده و با ويني‌پو، دوست و اسباب‌بازي دوران كودكي‌اش رو‌به‌رو مي‌شود و ويني‌پو به او كمك مي‌كند تا دوباره شادي‌هاي زندگي‌اش را كشف كند.

اكران جهاني اين فيلم جذاب از جمعه 12 مردادماه 1397، آغاز شده و احتمالاً تا مدتي ديگر، نسخه‌ي دوبله‌ي آن به سينماها يا شبكه‌ي نمايش خانگي ما هم مي‌رسد. به همين مناسبت، گفت‌وگويي با مارك فورستر را برايتان ترجمه كرده‌ايم تا بيش‌تر با حال و هواي اين فيلم آشنا شويد.

 

 

  • كم‌تر پيش آمده كه سراغ چنين فيلم‌هايي برويد. چه چيزي در اين قصه بود که باعث شد با خودتان بگوييد «بله، پروژه‌ي بعدي من اين فيلم است!»؟

همه‌چيز از يک مسافرت هوايي به همراه دخترم شروع شد. او در آن زمان شش‌سال داشت و در طول پرواز، کارتون ويني‌پو را در آي‌پدش‌ تماشا مي‌کرد.

همان‌طور که کارتون را نگاه مي‌کرد، رويش را به سمت من برگرداند و گفت: «بالأخره کي مي‌خواي فيلمي براي بچه‌ها بسازي؟ يا فيلمي براي من؟ تمام فيلم‌هاي تو براي بزرگ‌ترهاست و همه‌شون هم غم‌انگيز و ترسناكن!» به او جواب دادم: «باشه! اصلاً نظرت چيه که فيلمي درباره‌ي‌ پو بسازم؟» او ذوق‌زده گفت: «خودشه! خودشه! پو رو بساز!»

در آن زمان، اين مکالمه بيش‌تر شبيه يک شوخي بود. اما گويا کائنات مي‌خواستند که اين گفت‌وگوي پدر و دختري به واقعيت تبديل شود و حالا سه سال پس از آن پرواز، اين فيلم را ساخته‌ام. البته، خودم هم هميشه هوادار شخصيت پو بوده‌ام، چون طنز لطيفي دارد و جمله‌هاي به‌ظاهر ساده‌اي مي‌گويد که عمق زيادي دارند و تمام اين‌ها در کنار هم، او را بامزه و دوست‌داشتني کرده است.

 

 

  • کمي بيش‌تر از شخصيت پو بگوييد. به‌ نظر من او در عين سادگي، شخصيت پيچيده‌اي دارد و مخاطب هم خيلي خوب با ريزه‌کاري‌هاي روحياتش آشناست و واردکردن او به جهان فيلم زنده، اصلاً کار ساده‌اي نبوده است.

قطعاً با شما موافقم. من تمام سعي‌ام را کردم که در اين فيلم، شخصيت پو را همان‌طوري نشان دهم که دوست‌دارانش او را مي‌شناسند. او شخصيتي است که براي تماشاگران نوستالژي دارد و براي همين، نحوه‌ي‌ سخن‌گفتن و ويژگي‌هاي اخلاقي‌اش را مو به مو و با دقت مد نظر داشتم.

با اين‌که فيلم زنده با انيميشن تفاوت‌هاي زيادي دارد، اما اصرار داشتم که به‌جاي پو، «جيم کامينگز» حرف بزند، چون او مدت‌ها اين مسئوليت را برعهده داشته و صدايش به شخصيت پو اعتبار مي‌بخشد. او 30 سال است كه با اين شخصيت زندگي کرده. صداي جيم، حس گرمابخشِ در خانه‌بودن را به مخاطب مي‌دهد.

 

 

  • بله درست است. شما تغييرات زيادي در ويژگي‌هاي شخصيت‌ها نداده‌ايد، اما درباره‌ي ظاهرشان چه‌طور؟

- خب، از ابتدا قصدم اين بود که به نقاشي‌ها و طرح‌هاي اوليه‌ي «اِرنست هاوارد شِپارد» (تصويرگر كتاب‌ها) رجوع کنم، چون مي‌خواستم که طراحي شخصيت‌هاي فيلم، دقيقاً مثل نقاشي‌هاي او باشد. دفتر کارم را پر از انواع پارچه کرده بودم و با وسواس آن‌ها را زير و رو مي‌کردم، چون بايد پارچه‌اي را پيدا مي‌کردم که گذشت زمان و پار‌گي‌ها روي آن خوب مشخص باشند.

به اين فکر مي‌کردم که کريستوفر رابين، پسري بوده كه با تمام اين حيوانات بازي مي‌کرده و بايد اثر گذشت زمان بر روي بدن اين شخصيت‌ها ديده شود. او آن‌ها را در آغوش مي‌کشيده، دوستشان داشته و بهترين هم‌بازي‌هايش بوده‌اند. پس تمام اين احساسات بايد در ظاهر آن‌ها هم منعکس مي‌شد.

 

 

  • پس کار مشکلي پيش رو داشتيد. در نهايت چه‌طور پارچه و بافت موردنظرتان را پيدا کرديد؟

آن را بر تن طراح لباسمان ديدم! «جيني بيوان»، طراح لباس فيلم، يک ژاکت دست‌بافت پوشيده بود و با ديدن آن بلافاصله فهميدم که بافت موردنظرم همين است. البته ساختن آن بافت به‌صورت ديجيتالي، اصلاً کار آساني نبود.

 

 

  • چرا اين فيلم مرا ياد فيلم «گلادياتور» مي‌اندازد؟!

[مي‌خندد!] مي‌دانم کنايه‌ي شما به کدام صحنه است. من آن صحنه را مثل يک شوخي در فيلم گذاشتم. اولين بار که ايده‌ي آن را مطرح کردم، يکي از هم‌کارها داد زد که اين کار کپي است! اما به‌نظر من اين شوخي، خنده‌دار بود. اصلاً چه اشکالي دارد که گلادياتور روي گندمزار دست بکشد و پو، روي گل‌ها؟!

 

 

  • نگران نبوديد که فيلم‌هاي «پدينگتون»، بازار خرس‌هاي ناز و بامزه را کساد کرده باشد؟

نه! پدينگتون يک خرس است، اما پو و دوستانش، اسباب‌بازي‌اند. خيلي با هم فرق مي‌‌کنند. پو از نظر شخصيتي هم خيلي با پدينگتون فرق دارد و هيچ ‌وجه‌ اشتراکي ندارند. به‌نظرم پو، اصلاً به جنب‌و‌جوش پدينگتون نيست، براي همين هيچ‌جاي نگراني وجود نداشت.

 

 

صحنه‌اي از فيلم «كريستوفر رابين»

 

  • كمي هم درباره‌ي ‌رنگ‌آميزي فضاي فيلم توضيح دهيد. چگونه به تصوير بصري اين فيلم رسيديد؟

من آثار هنرمند نقاشي به نام «لوري» را بسيار دوست دارم. او نقاشي‌هايي از لندن در آن دوره‌ي زماني دارد که مي‌خواستيم قصه‌مان را بگوييم و همان‌ها منبع الهام من شدند. در آن دوره، لندن شهري پر از مه بوده و ساکنانش از زغال براي سوخت استفاده مي‌کردند و براي همين شهر هميشه کثيف بوده است.

تقريباً سعي کردم از رنگ سبز در شهر استفاده نکنم، فقط مي‌توانيد کمي رنگ سبز را در پارک کوچکي ببينيد که محل ملاقات کريستوفر و پو است. وقتي قهرمانان قصه از شهر خارج مي‌شوند و به مرغزار مي‌روند، نور خورشيد کمي فضاي داستان را روشن مي‌کند. وقتي پو و بقيه در گودال هستند، فضاي فيلم تاريک است و وقتي پو و دوستانش به دنياي بيرون پا مي‌گذارند، نور خورشيد، رنگ‌ها را گرم‌تر مي‌کند.

 

 

  • کمي از بازي «ايوان مَک‌گِرِگور» بگوييد. حضور او در اين فيلم برايش يک چالش بود؟

کار او خيلي سخت بود. من براي هرصحنه، ماکت حيوانات را مي‌گذاشتم، قاب را مي‌بستم و بعد ماکت را برمي‌داشتم و در حقيقت نقش مقابل ايوان، هوا بود!

اما او کارش را بي‌نظير انجام داد. براي يك بازيگر، خيلي سخت است که با هوا هم‌بازي شود و طوري نقشش را ايفا کند که انگار نقش مقابل، واقعاً وجود دارد. معمولاً در اين صحنه‌ها بايد مدل، بازيگر يا چيزي باشد که بعداً حذف شود، اما من هيچ‌چيزي در برابر ايوان نگذاشتم و او توانست بسيار باورپذير با نقش‌هاي مقابلش ارتباط بگيرد؛ هرچند نقش مقابلش وجود خارجي نداشت!

 

 

  • چالش‌برانگيزترين قسمت اين فيلم براي شما چه بود؟

سخت‌ترين بخش کار حيوانات آن بود. مي‌خواستم آن‌ها زنده حس شوند؛ مي‌خواستم حرکت‌هايشان طبيعي باشد و مخاطب آن‌ها را به‌عنوان عروسک‌هاي زنده بپذيرد و نه صرفاً عروسک‌هايي که دست و پايشان تکان مي‌خورد. دست‌يافتن به اين خواسته، بسيار سخت‌تر از چيزي است که تصور مي‌کنيد.

 

 

  • و سؤال آخر. چيزي هست که در اين فيلم انجام داده باشيد و نسبت به آن به خودتان بباليد؟

چيزهاي زيادي هست! اما شخصي‌ترين چيزي که يادآوري آن در اين فيلم باعث مي‌شود احساس غرور کنم، اين است که «ريچارد شِرمَن» براي اين فيلم سه ترانه نوشت. اگر او فقط يک ترانه هم براي ما مي‌نوشت، من خوشحال بودم. اما من با او صحبت کردم و او ناگهان پيشنهاد کرد که سه ترانه بنويسد!

ترانه‌هاي اين فيلم جادويي هستند و من از خودم بسيار راضي‌ام که توانستم او را ترغيب کنم كه برايم بيش از يک ترانه بنويسد.