بعد با خودم ميگويم: «گيرم اين کار رو کردي، خودت رو که نميتوني جا بذاري. هرجا بري، نميتوني قولي رو که به خودت دادي، فراموش کني.»
بلند ميشوم، اشکهايم را پاک ميکنم و ادامه ميدهم؛ دوباره، دوباره و دوباره.
فاطمه حبيبنژاد
15ساله از تهران
- فراموشي
ديروز خواهرم پرسيد: «کمپيدا شدهاي؟»
تنها جوابم، سري بود كه تکان خورد.
گفت: «شور و شوقت کجا رفته؟»
ياد روزي افتادم که هديهات را از پستچي گرفته بودم. زمين و زمان را نميشناختم. خودم بودم و خودت.
ميداني چه شد؟
انباري از اشک، سيل شد. حرفشان اين بود که شروع کن به نوشتن. نمينويسي، بخوان.
خواندن را هم فراموش کرده بودم.
آسنات موسايي از کرج
- گذشته
قرار بود هرچيزي که مرا ياد گذشته مياندازد، جمع کنم و توي کمد بگذارم، اما نشد. آخر، خودم كه توي کمد جا نميشدم.
زينب خدابندهلو
16ساله از شهرري
- به ياد كودكي
شمارش ستارههاي خفته، خندهي از ته دل، عصر دلانگيز در خانهي مادربزرگ و نشستن روي قاليچهي يادگاري از سفر پدربزرگ و صداي زنگ و مهمان جديد...
حنانه شكوري
15ساله از شهريار
- ساده
من سادهام؛ سادهاي قشنگ.
هرروز ساده گلها را آب ميدهم.
هرروز ساده کتاب ميخوانم.
هرروز ساده عکاسي ميکنم.
* * *
من عاشقم؛ عاشقي قشنگ.
هرروز عاشق گلهايي ميشوم که به آنها آب ميدهم.
هرروز عاشق کتابهايي ميشوم که ميخوانم.
هرروز عاشق عکسهايي ميشوم که ميگيرم.
* * *
اين منِ ساده، زندگيِ عاشقانهاش را دوست دارد.
نيلوفر کريمي
16ساله از كوثر
عكس: حانيه غلامي از قم