زمان عقبگرد کرده به سال61؛ به تیرماه؛ به رمضان داغ 61. ابوالفضل و همقطارهایش محو شدهاند در میان دود اسپند. نگاه کمسوی پدر و مادر دوان به سوی اوست. «حیدر» کمطاقتتر از همسرش است، از روزی که ابوالفضل دست برد در شناسنامهاش، چشمان پدر تر شد؛ «یعقوب» دیگری شد و پی یوسفش اشک ریخت.
کاروان آهسته در حال حرکت است، ابوالفضل از لابهلای دود سفید نمایان میشود، لبخند همیشگی را به چهره دارد، مادر به این فکر میکند که دردانهاش در لباس خاکی چقدر زیبا شده، یکدفعه ته دلش خالی میشود و«اللهاکبر» و «ماشاءالله» ورد زبانش میشود. ابوالفضل، پدر و مادر را در آغوش میگیرد و حلالیت میطلبد. مادر دلش قرص نمیشود. فکر اتفاق آن روز صبح لحظهای رهایش نمیکند. وقتی پسرش را نشسته در رختخواب دید که پرسید:
«مادر اگر کسی خواب شهادت ببینه، شهید میشه!؟» مادر صدایش لرزید و جواب داد: «تو خواب دیدی مادر!؟» ابوالفضل دستپاچه خندید: «نه عزیز.» بعد سرش را پایین انداخت تا مادر چشمانش را نبیند: «من کجا و شهادت کجا. شهادت به اهلش میرسه نه به من. یکی از دوستام خواب دیده، گفتم بپرسم شاید تعبیرش رو بدونی.»
مادر دلشوره افتاد به جانش. به روی خودش نیاورد، کنار فرزند نشست و دست نوازشگر مادرانهای به سر نوجوانش کشید و گفت: «مگر پسر معصوم من چی کم داره، تو لایقی مادر. اما مادر رو تنها نذار، باشه پسرم؟» مادر بغضش را خورد. آمادهکردن صبحانه را بهانه کرد و زود رفت به آشپزخانه. ابوالفضل هم چشمان پرش را رو به دیوار به بهانه جمعوجورکردن پتوها پنهان کرد.
- او میآید
آن روز برای خانواده «کلهر» غریبانه گذشت. فرزند ارشد 16سالهشان به جبهه غرب رفت. او داوطلبانه در عملیات رمضان در شرق بصره جنگید؛ عملیاتی که گفته میشود بزرگترین نبرد زمینی جهان پس از جنگ جهانی دوم بوده است. درست یک هفته بعد در روز عید فطر، گردانی که ابوالفضل در آن بود، بازگشت. اما ابوالفضل و خیلی از رزمندههای دیگر در میان آنها نبودند.
همرزمان ابوالفضل برای خانوادههای چشمانتظار مفقودیها تعریف کردند که: «زمین سرخ شده بود و از آسمان آتش میبارید. چشم چشم را نمیدید. همه در میان خاک و خون بودیم.» خبر شهادت افراد کمی تأیید شد اما نام باقی افراد در لیست مفقودالاثرها ثبت شد. همینطور نام ابوالفضل کلهر. به قول مادر ابوالفضل: «مفقودالاثر نه، جاویدالاثر.»
روز عید فطر، بچههای تعاون جبهه آمدند به مسجدی که حیدر همیشه برای اقامه نماز آنجا میرفت. آمده بودند برای رساندن خبر. برخلاف همیشه، حیدر اینبار تنها بود. مادر ابوالفضل از صبح ناخوشاحوال بود. خبر را آرام آرام در گوش پدر زمزمه کردند. حیدر نمیدانست مفقودالاثر یعنی چه؟ پریشان و سراسیمه میپرسید: «یعنی پسرم چه شده؟
چه بلایی سرش آمده؟» برای پدر این عبارت امیدوارانه تعبیر شد. حیدر که نمیتوانست با جای همیشه خالی ابوالفضل کنار بیاید، نشست به انتظار. اما مادر از همان روز به انتظار پیکر شهیدش بود؛ پیکری بیسر!: «شب عیدفطر خواب دیدم، قربانی بیسر برایم آوردهاند. سحر که از خواب پریدم، دیگر خواب به چشمم نیامد.
میدانستم قربانی بیسر، ابوالفضل من است. میدانستم ابوالفضل آن روز خواب شهادت خودش را تعریف میکرد برایم نه دوستش. حاج حیدر که آمد خانه رنگ به چهره نداشت. دهانش خشک شده بود. با خود گفتم با خبر شهادت آمده، این دست و آن دست میکرد. خیالش را راحت کردم، پرسیدم: «ابوالفضل شهید شده؟» شوکه شد. زبانش گرفت و بریده بریده گفت: «نه روحی. چه حرفیه. پسرم مفقودالاثر شده. میآد ایشالله.»
- محشر کبری
مادر برای حیدر تعریف نکرد چه خوابی دیده، گذاشت همسرش آرام و قرار گیرد و بعد از چند ماه به حیدر گفت که انتظار اسارت و آمدن ابوالفضل را دیگر نکشد. او همسرش را قانع کرد تا برای شهیدشان مراسم ترحیم برگزار کنند: «حیدر گفت قبول کرده اما نکرده بود. رادیو به کمر بسته بود و اسامی اسرا را دنبال میکرد.
همه این سالها او منتظر بود.» پدر شهید کلهر، پیرتر از سن و سالش است. کمتر حرف میزند. راننده تاکسی بوده و بعد از چند تصادف سنگین به زحمت راه میرود. کنار همسرش نشسته و هرگاه چیزی از قلم میافتد، آن را یادآوری میکند. حاج حیدر میگوید: «من منتظر آمدنش بودم اما هر وقت پیکر شهید میآوردند میآمدم خانه.
خودم پایم نمیکشید تنهایی بروم. به روحی میگفتم شهید آوردند برویم معراج الشهدا.» مادر شهید میگوید: «وقتی شهید میآوردند، حاج حیدر وارد معراج شهدا نمیشد. دم در میایستاد و با اضطراب انتظار میکشید. وقتی بیرون میآمدم، با دلهره میپرسید: «چه شد روحی؟». منم خیالش را راحت میکردم.»
همه این سالها برای خانواده کلهر با پیگیری و انتظار گذشت: «هر بار شهید گمنام میآوردند، میرفتیم. ما بودیم و همه خانوادههایی که مفقودالاثر داشتند. خیلیهایشان را میشناسم دیگر. همهمان در میان لباسها و وسایل شهدای گمنام جستوجو میکردیم تا شاید نشانی از جگرگوشههایمان بیابیم.
خدا رحمت کند خیلی از پدر و مادرها چشم به راه رفتند. آنها رفتند و هنوز هم اثری از فرزندانشان نیست. در همین محل چندین شهید مفقودالاثر داریم. هنوز شهید گمنام که میآورند، محشر کبری میشود در معراج الشهدا. خانواده مفقودالاثرها برای جستوجو میآیند در آخر هم دست خالی طوری در تشییع پیکر شهدای گمنام شرکت میکنند که انگار پیکر فرزند خودشان را بدرقه میکنند.»
- به پدر چیزی نگویید
چند روز قبل از شب اول ماه محرم امسال از معراج الشهدا با خانواده کلهر تماس گرفته شد. گفتند شهید گمنام آمده، حیدر و خانواده شهرستان بودند. فردای آن روز به تهران آمدند تا مثل همیشه در میان وسایل شهدای گمنام تفحص کنند تا شاید اثری از ابوالفضلشان بیابند. به خانوادهها اعلام کردند برای تفحص روز اول ماه محرم بیایند. شب اول ماه محرم مهمان آمد به خانه حیدر و روحی. بچههای معراج الشهدا بودند:
«بچههای معراج گاهی میآیند به خانه ما بهخصوص در ماه محرم بیشتر سر میزنند. ما هرساله تکیه کوچکی در همین خانه برپا میکنیم. اصلا به ذهنمان خطور نمیکرد که ابوالفضل پیدا شده باشد، یکی از برادرهای معراج وسط تکیه نشست و گفت بحمدالله امسال دیگر تنها نیستید. من منظورش را متوجه نشدم. پرسیدم چطور؟ گفت ابوالفضل متولد چه ماهی بود؟ گفتم محرم. 11محرم. آرام گفت خب، امسال آمده که با هم برای سالار شهیدان عزاداری کنید. شوکه شدم. زبانم بند آمد. فقط توانستم اشاره کنم و بگویم به حاج حیدر چیزی نگویید.»
وقتی بچههای معراج الشهدا رفتند، حاج حیدر خبر را شنید. پیرمرد به سر و سینه میزد و عزاداری میکرد. انگار این داغ برای خانواده کلهر تازه تازه باشد: «شهید وصیت کرده بود که در قطعه24 به خاک سپرده شود؛ در کنار همرزمانش. 36سال است در قطعه24 شهدا را به خاک سپردهاند، الان سالهاست که قطعه24 پر شده. اما برای ابوالفضل من درست در میان قطعه24 تنها یک قبر خالی مانده بود. این همه سال این تکه زمین از چشم همه پنهان شده بود تا به ابوالفضلم برسد.»
خانواده کلهر، ابوالفضل دیگری دارند. حاج حیدر نام نوهاش را گذاشته ابوالفضل. حالا ابوالفضل، جوان برومندی شده، روز تشییع پیکر شهید کلهر، ابوالفضل جوان به مادربزرگ گفت اجازه بدهد او پیکر عمویش را به خاک بسپرد. مادربزرگ قبول کرد. ابوالفضل وقتی داشت عمو را به آغوش خاک میسپرد، آرام از مادربزرگ پرسید، جمجمه عمو کدام طرف است، مادر گفت: «پسرم، عمویت بیسر است.»
- مکث
- بوی پیراهن یوسف
یوسف خانواده کلهر هم به خانه رسید. سهم این خانواده از یوسفشان بعد از 36سال چشمانتظاری یک پیراهن است. پیراهنی که هنوز بوی خون شهید میدهد و لکههای سرخ آن تازه است. مادر دغدغه دارد، حرف دارد. از اینکه جگرگوشهاش اینطور آمده دلخور نیست، همان شب تا خبر آمدنش را شنید سجده شکر را بهجا آورد. خانهشان همان خانهای است که ابوالفضل آن را ترک کرد با همان شکل و شمایل قدیمی میان ساختمانهای نونوار.
با وجود این دغدغه این مادر از جنس مشکلات معیشتی امروزی نیست، اصلا این خانواده دغدغه دنیا را ندارند، میگوید:«ما با خدا معامله کردیم. این بچهها امانت بودند دست ما. فقط غم مردم بر دلم سنگینی میکند. کشور ما یک گنج بزرگ است، نباید مردمش در آن گرسنه باشند. از مسئولان تقاضا میکنم به فکر مردم باشند و ادامهدهنده راه شهدا.»