به گزارش همشهري آنلاين به نقل از ايرانآرت، بروس گروبلار 14 سال و 13 فصل از دروازه سرخپوشان بندر ليورپول حفاظت كرد و در اين مدت 13 جام بالاي سر برد. او پيش از ورود به دنياي فوتبال، نوجواني در كشور آفريقايي رودزيا بود كه همراه ديگر سياهپوستان ارتش در 1975 ميجنگيد. هر چند رودزيا سرانجام به زيمبابوه تبديل شد اما اين فوتبال بود كه توانست خاطرههاي دردناك آن سالهاي پرخون و خشونت را از ذهن اين جوان زاده آفريقاي جنوبي بزدايد.
گروبلار 24 ساله بود كه به بندرنشينان ليورپول پيوست و از بازيكناني بود كه در هر دو فاجعه انساني ورزشگاههاي هيسل بلژيك و هيلزبرو در بريتانيا حضور داشت. او حالا در 60 سالگي لب به سخن گشوده و شايد براي نخستين بار از سالهايي ميگويد كه ناچار بود براي زنده ماندن، آدم بكشد. هر چند هنوز هم وقتي آن روزها را به ياد ميآورد، لبخند از لبانش محو ميشود و دوست ندارد به كسي بگويد چند نفر را كشته است.
اين گفتگو به مناسبت چاپ زندگينامه «زندگي در جنگل» با بروس گروبلار انجام شده است؛ كتابي 304 صفحهاي كه كمتر از 10 روز پيش به بازار آمد و دروازهبان جنجالي ليورپول در صفحه اول آن چنين نوشته است: «اين كتاب را به مادر و پدرم بريل يونيس و هندريك گابريل گروبلار تقديم ميكنم و پدر همسرم دنيس ديويس، غول مهربان. همه آنها در رشد و پرورش من سهم داشتند اما اين فقط مادرم بود كه مرا به جايگاه امروزم رساند.»
- تو در آفريقاي جنوبي به دنيا آمدي اما همه مردم ميدانند كه اهل رودزيا/زيمبابوه هستي. چند ساله بودي كه به رودزيا رفتيد؟
دو ماه بيشتر نداشتم كه رفتيم به رودزيا. خودم كه نميتوانستم فرار كنم چون اصلا راه رفتن بلد نبودم. پدرم در راهآهن رودزيا كار پيدا كرد و بعد مادرم من و خواهرم را برداشت و پيش او رفتيم.
- خودت را اهل آفريقاي جنوبي ميداني، رودزيا يا زيمبابوه؟
پيشتر رودزيايي بودم و حالا زيمبابوهاي. اين كشوري است كه من در آن بزرگ شدم و فوتبال ياد گرفتم.
- كودكي شادي داشتي؟
خيلي خيلي خوب. پدرم كارمند راهآهن بود و وقتي 10 ساله بودم از مادرم جدا شد. از آن پس ما سه نفر پيش مادرمان مانديم و او بود كه ما را مدرسه فرستاد. در يك كفشفروشي كار ميكرد و سرانجام هم آنجا را خريد. دوران رشدمان فوقالعاده بود. آب و هوا جان ميداد براي هر نوع ورزش و در مدرسه هم نظم و انضباط ياد ميگرفتيم.
- و اولين برخورد با فوتبال؟
اولين برخورد من با فوتبال در هفت سالگي در مدرسهاي به نام ديويد ليوينگستن اتفاق افتاد. آنها متوجه استعداد من در فوتبال شده بودند و در 10 سالگي به تيم دوم راه يافتم. دو سال بعد را در تيم اول مدرسه گذراندم و وقتي وارد دبيرستان شدم، ديگر خبري از فوتبال نبود و همه چيز در راگبي خلاصه ميشد. ناچار شدم به يك باشگاه فوتبال بپيوندم. در مدرسه راگبي و كريكت بازي ميكرديم و بيرون از آن بيسبال و فوتبال.
- از همان ابتدا دروازهبان بودي يا روياي بازي كردن در نقاط مختلف زمين را در سر ميپروراندي؟
نه. از همان اول درون دروازه ايستادم. از هفت سالگي. با خودم فكر ميكردم 20 نفر آدم ديوانه در زمين مدام دنبال توپ ميدوند و چه كاري بهتر از اينكه آن عقب بايستم و كار خودم را بكنم.
- ميتواني كمي درباره حضور در ارتش براي ما بگويي؟ جنگهاي استقلال رودزيا دو سال طول كشيد و تو آنجا بودي.
دوراني فوقالعاده براي من بود كه ياد ميگرفتم و بزرگ ميشدم. جنگ باعث شد من خيلي خيلي زود بزرگ شوم. در 17 سالگي وارد ارتش شدم و اول كارمان كنترل مرز ميان رودزيا با موزامبيك بود. ما عاشق شكلات بوديم و آنها عاشق سيگار و به همين دليل سر مرز سيگار و شكلات با هم رد و بدل ميكرديم. درست روز كريسمس سال 1975 بود كه آنها روي ما آتش گشودند و از آن پس ياد گرفتم بيشتر مراقب خودم باشم. اوايل فكر مي:رديم جنگ قرار است يك سال طول بكشد. بعد شش ماه ديگر ادامه يافت و شش ماه ديگر تا اينكه دو سال شد. در آن دو سال جنگ بسياري از همرزمان من زخمي و بسياري ديگر كشته شدند. جنگ باعث ميشود خيلي زود بزرگ شوي و بفهمي زندگي چقدر ارزشمند است. زنده ماندن در آن شرايط يك هديه است. به خاطر همين بود كه من در تمام سالهاي حضورم در زمين فوتبال لبخند بر لب داشتم و براي بازي كردن در ورزشي كه دوستش داشتم پول ميگرفتم. اين واكنشي بود به تمام آن سالهاي درگير بودن در يك جنگ احمقانه كه جان خيليها را گرفت و ميتوانست اصلا نباشد و سر ميز مذاكره حل و فصل شود.
- ميتواني از لحظهاي بگويي كه براي اولين بار آدم كشتي؟
هوا گرگ و ميش بود و سايهها را بين بوتهها ميديدم. نميتوانستم تشخيص بدهم تا اينكه سفيدي چشم آنها را در تاريكي ديدم. يا تو بايد شليك كني يا آنها. من شليك كردم و ناگهان صداي تيراندازي فضا را پر كرد. صداي نيروهاي خودمان را ميشنيدم كه ميگفتند «هي من تير خوردم.» وقتي تيراندازي تمام شد، همه جا پر شده بود از جنازه. آنجا بود كه براي اولين بار از ديدن جنازه بالا آوردم.
- ميتواني بگويي چند را كشتي؟
نميتوانم. نميگويم. خيلي زياد. اگر من آنها را نكشته بودم، الان اينجا نبودم. يكي از سربازان سفيدپوست ما عادت كرده بود گوش جنازههاي سربازان سياهپوست را ببرد و در يك ظرف بريزد. آنها خانواده او را كشته بودند و ميخواست با اين كار انتقام بگيرد. دو ظرف پر از گوش انسان داشت. چون نميتوانم گذشته را عوض كنم، فقط ميگويم متاسفم و تمام. يادم هست برخي دوستانم وقتي شنيدند بايد شش ماه ديگر بجنگيم، خودكشي كردند. اين فوتبال بود كه من و زندگي من را نجات داد و باعث شد از دوران سياه جنگ دور شوم.
- پس از مدتي بازي كردن در كانادا راهي ليورپول شدي. اين اتفاق چطور افتاد؟
در آخرين بازي من براي ونكوور وايتكپس دو نفر از باشگاه ليورپول براي ديدن بازيام آمده بودند. باب پسلي و تام ساندرز. باب از من پرسيد دوست دارم براي ليورپول بازي كنم يا نه. وقتي پاسخ مثبت دادم، رو كرد به تام و گفت: «خودشه!» آنها رفتند و من نميدانستم كه بالاخره قرارداد امضا ميشود يا نه. شش هفته بعد از من خواستند قرارداد امضا كنم و تمام شد.