حالا هم كه دوباره مدرسهها باز شده، روز از نو و مكافات از نو. اما مكافاتي كه اينبار ميخواهم دربارهاش حرف بزنم از مكافاتهاي مدرسه نيست. يعني با اينكه به مدرسه مربوط است، اما در خانهمان اتفاق ميافتد.
كافي است مثل من، پدر و مادري هميشهنگران داشته باشيد تا نان مكافاتتان در روغن باشد و مكافاتتان هميشه به راه. آخر مامان و بابايمان از آن مامان و باباهايي هستند كه خيلي به درس بچهشان اهميت ميدهند. البته خيلي كه نه، خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي خيلي! تازه اگر چندتا خيلي ديگر هم در ادامهاش بگذاريد بهجايي برنميخورد، چون عين واقعيت است!
من در همين يك دهه و خردهاي كه از خداوند عمر گرفتهام، مامانها و باباهاي زيادي ديدهام، اما هيچكدامشان مثل مامان و باباي من نيستند. بله، ديدهام كه بعضي از مامانها و باباها خيلي روي درس بچههايشان حساسند، با آنها در خانه تمرين ميكنند، ازشان درس ميپرسند يا مشكلات درسيشان را حل ميكنند. اما اين موارد براي مامان و باباي من در حد صبحانه است.
مكافات اصلي آنجاست كه من هنگام نوشتن تكاليف روزانهام هم امنيت ندارم! يعني هروقت صداي زيپ كيفم را ميشنوند، انگار كه كاناپههايمان ميخ داشته باشند يا ناگهان موشي، سوسكي يا مارمولكي ديده باشند، از جايشان ميجهند و بالاي سر من ظاهر ميشوند.
هركلمهاي كه روي دفترم مينويسم يا هرمسئلهاي كه حل ميكنم، دوجفت چشم بالاي سرم هستند كه آن را نظارت ميكنند. يعني صدرحمت به ممتحنهاي مدرسه. معمولاً اوج اوجش دور و برت قدمي ميزنند و هر از گاهي ضمن فكركردن به مشكلاتشان، تو را هم زيرچشمي نگاه ميكنند. اما من تمام مدت زير نگاه مامان و بابا هستم و تمام مدت نفس گرمشان را روي سرم احساس ميكنم. گاهي آنقدر از نفسهايشان گرمم ميشود كه احساس ميكنم در سوناي خشك نشستهام.
تازه واي به روزي كه دستم به سمت لاك غلطگير برود. احساس ميكنم دنيا به آخر رسيده است. اخمهايشان را از پس سرم حس ميكنم و نچنچنچهايشان هم به هوا بلند ميشود.
حالا همهي اينها كه گفتم بخش خوب مكافات بود. يعني وقتي دارم مسئلهاي يا فرمولي را حل ميكنم، فوقش ممكن است اشتباه كنم و آنها با نچنچهايشان مرا از اشتباه دربياورند. اما واي... واي به روزي كه بخواهم انشا بنويسم!
براي خودشان دوتا چاي لبسوزِ لبدوزِ قندپهلويِ ديشلمه ميريزند و با يك ظرف، تخمهي آفتابگردان كنارم مينشينند. انگار كه انشاي من فينال جامجهاني است. با هيجان، به كلمه كلمهي دفترم دقت ميكنند و مدام جملههايم را اصلاح ميكنند تا جايي كه آخر يادم ميرود از اساس چه داشتم مينوشتم! آخر مادر من، پدر من، اين انشا را ديگر بگذاريد براي ما بماند! به خدا جاي دوري نميرود.
تصويرگري: محمدرضا اكبري/ آرشيو عكس روزنامهي همشهري