من نوجوانم. مرا همین‌طور که هستم بپذیرید، نه آن‌طور که خودتان می‌خواهید. گاهی با جرقه‌ی کوچکی، آن‌قدر می‌خندم که اشکم سرازیر می‌شود. گاهی ناگهان آن‌قدر آشفته می‌شوم که با اشاره‌ای بی‌منظور زارزار گریه می‌کنم.

اگر ديديد يك روز دلم مي‌خواهد خانم خانه‌دار باشم و يك روز فضانورد، يك روز از آشپزي گريزانم و روز ديگر در رؤياي رستوراني مجلل، تعجب نكنيد. آن موجود عجيب منم با تمام رؤياهايم.

فكر نكنيد نمي‌فهمم گاهي كارهايم نامعقول است. كمي صبر كنيد. آن‌وقت مي‌بينيد ‌كسي كه چند دقيقه‌ي قبل در بازي ماروپله تقلب مي‌كرد تا برادر كوچكش را شكست بدهد، با بحث‌ها و استدلال‌هاي منطقي همه‌ي اعضاي خانواده را به چالش مي‌كشد.

اگر مي‌بينيد يك روز آن‌قدر شجاع شده‌ام كه مار را با دست مي‌گيرم و روزي ديگر از ترس مورچه‌اي بالاي ميز غذاخوري مي‌نشينم، عصباني نشويد. آخر من نوجوانم.

 

صبا نوزاد، 17ساله از رشت

عكس: نگار رضايي‌پور، 16ساله از تهران